ترجمه‌های محمد حیدری (٦٨)

نمیدونم این روزا کجا تو مرکز شهر پارک کنم.

( هرچه ) بیشتر که مطالعه می کنیم , بیشتر به نادانی خودمون پی می بریم. پرسی بیش شلی ( یک شاعر غزلسرای انگلیسی )

نمی تونستم تصور اینکه پدر واقعیم ممکنه چه شکلی باشه رو بکنم

بالون ( یا بادکنک ) با تقی منفجر شد

( خیلی ) کنجکاو بودم که بفهمم چی گفته بود

عشق بالاخره راهی پیدا می کنه

این روزا دیگه نمی دونم جایی برای پارک کردن تو مرکز شهر هست یا نه

بالاخره فهمیدن که کجا پولو مخفیش کرده

متوجه شدم که اون ( دختره ) واقعا پولداره.

چرا جمعه برای غذا خوری ( شام ) دسته جمعی نمیای.

امید وارم که دوباره بتونی بیای ( ( خونمون; ) come over=بیا خونه )

ما رو بازی پنج دلار شرط می بندیم.

رو اون اسب پنج دلار شرط می بندم

میشه چند لحظه بمونی و صحبت کنیم, من ( تازه ) قهوه آماده کردم.

ازدواج خوش آنها موجب به کابوس شد

متأسفانه, پایان داستان آنچنان ( که می گفتی ) خوب نبود.

بالاخره سر غواص از آب گل آلود بیرون اومد ( دیده شد )

یک منظره ای با غبار پدیدار شده ( این مکان گرد و خاکی شده )