پیشنهادهای علی رحیمی (١٢٥)
شهنشه نیارست کردن حدیث که بر وی چه آمد ز خبث خبیث
نزل: غذا و خوراکی که با آن از مهمان پذیرایی کنند. ( ( رعیت چه نزلت نهادند دوش که ما را نه چشم آرمید و نه گوش ) ) یعنی: دیشب رعایا چطور از تو پذیرا ...
نیارم از مصدر یارستن، بمعنی: نمی توانم، طاقت ندارم. ( ( پسر گفت راهی دراز است و سخت پیاده نیارم شد ای نیکبخت ) ) پسر گفت که ای نیکبخت، راه طولانی ...
غور: ولایتی در نزدیکی قندهار ( ( بزرگی جفاپیشه در حد غور گرفتی خر روستایی بزور ) ) یعنی: فرمانروایی ستمگر در ولایت غور، خر روستاییان را بزور می گرف ...
جوان دولت: جوان بخت، کسی که نوبت بهره مندی اش باشد. ( ( چو دیرینه روزی سرآورد عهد جوان دولتی سربرآرد ز مهد ) ) یعنی: زمانی که مهلت زندگانی سالخورد ...
چو دیرینه روزی سرآورد عهد جوان دولتی سر برآرد ز مهد
بری: مبرا ( ( اگر گنج قارون بدست/چنگ آوری بماند/نماند مگر آنچه بخشی، بَری ) ) یعنی: حتی اگر گنج قارون را بدست آوری هم غیر از آن جزئی که با آن احسان ...
لاجوردی طبق: کنایه از آسمان ( ( چنان نادر افتاده در روضه ای که بر لاجوردی طبق بیضه ای ) ) یعنی: آن دژ سفید که در بوستان سرسبزی بود، شگفت انگیز مثل ...
در بیت زیر منظور از ( ( بیضه ) ) خورشید است. ( ( چنان نادر افتاده در روضه ای که بر لاجوردی طبق بیضه ای ) ) یعنی: آن دژ سفید که در بوستان سرسبزی بو ...
به دست نمایاندن: با دست اشاره کردن، نشان دادن ( ( در آن دم ترا می نماید بدست که دهشت زبانش ز گفتن ببست ) ) در آن لحظه وی به وسیله ی دست هایش با تو ...
جانگداز: تلف کننده، ناتوان کننده ( ( کند خواجه بر بستر جانگداز یکی دست کوتاه و دیگر دراز ) ) بزرگوار در بستر مرگ، یک دستش را می کشد و دست دیگرش را ...
( ( مرو بر سر رشته بار دگر مبادا که دیگر کند رشته سر ) ) دوباره رفتار سابقت را پیش نگیر، که مبادا وضع سابق دوباره پیش آید.
جفاجوی: ستمگر ( ( چو حجت نماند جفاجوی را بپرخاش در هم کشد روی را ) ) یعنی: زمانی که برای ستمگر برهان یا حجتی نماند تا با آن مذاکره کند، عصبانی می ش ...
گرو بردن: سبقت گرفتن، جلو افتادن ( ( سوار نگونبخت بیراه رو پیاده برد زو برفتن گرو ) ) یعنی: کسی که پیاده راه درست را می پیماید از سواری که به بیراه ...
کاف کن: مشیت الهی ( ( چو بختش نگون بود در کاف کن نکرد آنچه نیکانش گفتند کن ) ) محمد خزائلی: کن در مصراع اول فعل امر است از کان یکون یعنی هستی بیاب ...
( ( به حکم نظر در به افتادِ خویش گرفتند هر یک یکی راه پیش ) ) هر کدام برای بهبود و تقویت خود، طبق نظری که داشت راهی را پیش گرفت.
شکم را پر کردن ( ( بجز سنگدل ناکند معده تنگ چو بیند کسان برشکم بسته سنگ ) ) غیر از آدم سنگدل هیچکس زمانی که ببیند مردم از شدت فقر، سنگ به شکم بسته ...
سبکدل شاید به معنای نیک نهاد و پاکیزه رای نیز باشد. ( ( سبکدل چو یاران به منزل رسند نخسید که واماندگان از پسند ) ) یعنی: شخص نیک نهاد وقتی که یارا ...
منغص بود عیش آن تندرست که باشد بپهلوی بیمار سست
فریادخوان: فریادخواه، مظلوم، دادخواه ( ( نه باران همی آید از آسمان نه بر می رود دود فریادخوان ) ) نه از آسمان باران می بارد، نه دعای مظلوم به آسمان ...
شخ: شاخه ( ( نه در کوه سبزی نه در باغ شخ ملخ بوستان خورده مردم ملخ ) ) یعنی: نه در کوه سبزی مانده بود و نه در باغ شاخه ای از گیاهی مانده بود، چرا ک ...
چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان سست و درمانده سخت
خوشیدن: خشک شدن ( ( بخوشید سرچشمه های قدیم نماند آب جز آب چشم یتیم ) ) یعنی: تمام چشمه های قدیمی که دائم آب داشتند نیز خشکیدند، و غیر از اشک یتیمان ...
املای صحیح این واژه، Zucchini است.
سر پنجه ی ناتوان بر نپیچ که گر دست یابد برآئی به هیچ
( ( که هر ناتوان را که دریافتی بسرپنجگی پنجه برتافتی ) ) یعنی: با استفاده از قدرتی که داشت، به هر ناتوانی که می رسید ستم می کرد.
بهل: بگذار ( ( بهل تا بدندان گزد پشت دست تنوری چنین گرم و نانی نبست ) ) یعنی: بگذار که حسرت بخورد، چرا که چنین فرصتی مهیا بود اما فایده ای نبرد.
کمان پادشاهی
ده یک گرفتن: به اندازه ی یک دهم مالیات گرفتن ( ( چو دشمن خر روستائی برد ملک باج و ده یک چرا می خورد ) ) یعنی: وقتی که دشمن الاغ روستایی را می دزدد، ...
شاید کنایه از ساکت و مبهوت شدن باشد، یا منظور عصبی شدن و ناخن جویدن باشد. ( ( تبسم کنان دست بر لب گرفت کزو هر چه آید نیاید شگفت ) )
مستسقی: مبتلا به مرض استسقا ( ( چو دیده بدیدار کردی دلیر نگردی چو مستسقی از دجله سیر ) ) اگر چشم ها را به دیدن عادت دادی، مثل کسی که دائم تشنه باشد ...
تیر به معنای بهره و نصیب هم هست. ( ( میازار پرورده ی خویشتن چو تیر تو دارد بتیرش مزن ) ) کسی را که خود پرورانده ای و از تو بهره مند است را میازار.
گویا می تواند مخفف ( را است ) هم باشد. ( ( ملک راست رای ) ) یعنی: فرمانروا باید حکم کند.
سدیگر: سوم ( ( دو پاکیزه پیکر چو حور و پری چو خورشید و ماه از سدیگر بری ) ) این دو نفر، مانند خورشید و ماه یا حور و پری در زیبایی نظیر نداشتند، و ه ...
از معانی تپیدن: گرم شدن، روشن شدن شاید با ( ( تفیدن ) ) از یک ریشه باشد. به معنی: در آفتاب یا آتش گرم شدن، از گرما ترکیدن و شکاف خوردن ( ( حسودی که ...
سخن نیکو و خوب گفتن، با فصاحت حرف زدن ( ( سخن گفت و دامان گوهر فشاند ) ) یعنی: با فصاحت و بلاغت سخن گفت
به معنی دست افشاندن، رقصیدن ( ( سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند ) ) یعنی: به قدری صحبت های تاثیرگذار گفت، که شاه را به رقص و و ...
رهی: بنده، چاکر، غلام ( ( در آمد بایوان شاهنشهی که بختت جوان باد و دولت رهی ) ) به کاخ شاه وارد شد و گفت: خوشبخت باشی، و اقبال چاکر و بنده ی تو باش ...
گویا به معنی: با فروتنی پذیرا بودن، مهمانپذیر بودن، خدمتگزار بودن ( ( که طبعی نکونامی اندیش داشت سر عجز در پای درویش داشت ) ) یعنی: به نکونامی و خو ...
کنایه از اظهار بیچارگی، تضرع و زاری ( ( چو مفلس فرو برد گردن به دوش ازو بر نیاید دگر جز خروش ) ) چون بینوا تضرع و زاری کند، از او دیگر جز ناله و زا ...
رسم: مقرری، مواجب ( ( شنیدم که شاپور دم در کشید چو خسرو به رسمش قلم در کشید ) ) شنیده ام زمانی که خسرو مواجب شاپور را قطع کرد، او سکوت کرد.
هرم: بسیار پیر شدن ( ( گرو را هرم دست خدمت ببست ترا بر کرم همچنان دست هست ) ) اگر او آن قدر پیر شد که دیگر نمی توانست خدمتی انجام دهد، ولی از تو هن ...
گماشتن: مسلط کردن، مسئول کردن ( ( همانجا امانش مده تا به چاشت نشاید بلا بر دگر کس گماشت ) ) مجازات خلافکار را حتی تا نیم روز هم عقب نینداز، و او را ...
صنعا: پایتخت یمن ( ( وگر پارسی باشدش زاد و بوم بصنعاش مفرست و سقلاب و روم ) ) در ادامه ی بیت قبل: اگر مجرم از اهالی همین سرزمین است، به صنعا، سقلاب ...
زی: لباس، پوشش ( ( ز بیگانه پرهیز کردن نکوست که دشمن تواند بود در زی دوست ) ) پرهیز از بیگانه کاری عاقلانه و رفتاری پسندیده است، چرا که می تواند با ...
سیاح: سیاحت کننده، سیاحت گر، مسافر، جهانگرد ( ( غریب آشنا باش و سیاح دوست که سیاح جلاب نام نکوست ) ) با غریبه جوری رفتار کن که انگار آشناست و مسافر ...
خستن: آزردن، جریحه دار کردن ( ( شهنشه که بازارگان را بخست در خیر بر شهر و لشگر ببست ) ) یعنی: پادشاهی که خاطر تجارت پیشه را آزرده کرد، در رفاه را ب ...
مردانگی: دلیری، شجاعت، مردی، دلاوری ( ( چو مردانگی آید از رهزنان چه مردان لشگر چه خیل زنان ) ) یعنی: در زمانی که دزدان می توانند دلاوری کنند، سپاهی ...
سمر: حکایت ( ( گریزد رعیت ز بیدادگر کند نام زشتش بگیتی سمر ) ) یعنی: رعایا از فرمانروای ستمکار می گریزند و در همه جا با تعریف جور او، بدنامش می کنن ...
پیش بین: آینده نگر ( ( خرابی و بدنامی آمد ز جور رس پیش بین این سخن را بغور ) )