پیشنهادهای احمد رضا مردان نسب (٤١٣)
ظ:شایسته ام کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم با این سر و این ریش چو پاغنده حلاج. ابوالعباس ربنجی ظ:مصراع اول پرسش بلاغی
گلوله پنبه یا چیزی مشابه آن
گیرم که ترا اکنون سه خانه کماس است بنویس یکی نامه که چندت همه کاس است ابوالعباس ( از لغت فرس )
من یکی رافه بذم خشک و بفرغانه شذم مورد گشتم تر و شذ قامت چون نارونا ربنجی
نا مه که وصل ما خبرش نبوذ باب تر کن و بطاق بر نشلا ربنجی
بگزین ملکا بگزین ملکا پاک طبع تو بسان ملکا ربنجی
منجمان آمدند و خلخیان ابا سطرلابها چو برجاسا ربنجی
منجمان آمدند خلخیان ابا سطرلابها چو برجاسا ربنجی
که تنگ و آذرم دارذ و مرد بذ سلب است ابوالعباس ربنجی ( منسوب عنصری )
زنِ رسوا شده در زفاف
سبوح و مزکت بهمان گرفت و دیزه فلان و ما چو گاوان گرد آمده به غوشادا. ابوالعباس ( از فرهنگ اسدی
سبوح و مزکت بهمان گرفت و دیزه فلان و ما چو گاوان گرد آمده به غوشادا. ابوالعباس ( از فرهنگ اسدی
ز ما و کیف بگوی و برسم برهان گوی گر آمذست برون این سخنت از استار ابوالهیثم گرگانی
ارمیتا جوقه دوست جواب سوالت کلمه اعتبار است
مثالش وصفتش باز گوی هر دو مرا که دوستر سوی من صذ ره این ز موسیقار ابوالهیثم گرکانی
تسمه ، شلاق، تازیانه ، چرم
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم کسائی
از نعت می آید به معنی وصف شده
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن چو باد از بزیدن چو الماس گازی مصعبی
ژیلبر لازار نیز این شاهد مثال منسوب به حکاک را در ضمیمه اشعار فرالاوی آورده است ایستاده بخشم بر در او این به نفرین سیاه روخ چکاذ روخ چکاذ:ظ :کچل
کفاش
سرهنگ ، پیشرو لشکر و سردار سپاه و پهلوان و مبارز باشد ( برهان )
ای بر همه قحبگان گیتی سرجیک . . ون تو فراختر ز سیصذ خرچیک فرالاوی
تحریک کردن
هم آهوفغند است و هم تیزتک هم آزاذه خوی است و هم تیزگام. فرالاوی اشعار پراکنده به کوشش ژیلبر لازار ، ص۴۲
هم آهو فغند است و هم تیز تک هم آزاذه خوی است و هم تیز گام فرالاوی
یا به غربیله همچو برزیگر دانه از که به چک بسازد صاف فرالاوی
تا به کی بوسه بر چک جلبی بشمری همچو تنگه را صراف فرالاوی
تا به کی بوسه بر چک جلبی بشمری همچو تنگه را صراف فرالاوی
تا به کی بوسه بر چک جلبی بشمری همچو تنگه را صراف فرالاوی
دشت کردن، به اصطلاح اولین خرید و فروش را گویند . من عاملم و تو معاملی وین کار مرا با تو بوذ دخش فرالاوی
وگر لشکر او ندیدی نبیند چنان جز به محشر دو چشمت زحامی ناصر
اگر صورتش را ندیدی ندیدی به دین بر ز یزدان دادار نامی ناصر
جهان هرچه دادت همی باز خواهد نهاده ست بی آب رخ چون رخامی ناصر
چو زو باز گشتم ندیدم بعاجل به دنیا و دینِ خود اندر قوامی ناصر
مپندار بر روز شب را مقدم چو هر بی تفکر یله گوی عامی ناصر
که خوش خوش بر آرَدش ازو دستِ عالم چو برقی که بیرون کشی از غمامی ناصر
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگرنگردی از گرد او که گرم آئی. شهید
ابر چون چشم هند بنت عتبه است برق مانند ذولفقار علی شهید بلخی
چون چلیپای روم از آن شذ باغ کابر بر بست باغ را عسلی شهید بلخی
اگر غم را چو آتش دوذ بوذی جهان تاریک بوذی جاوذانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه شهید بلخی
اگر غم را چو آتش دوذ بوذی جهان تاریک بوذی جاوذانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه شهید بلخی
در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه شهید بلخی
نه بخوانید نائحه مشغول یا به تدبیر کین و حرب و سپاه شهید بلخی
گر فراموش کرد خواجه مرا خویشتن را برقعه داذم یاذ کودک شیر خوار تا نگریست ماذر او را بمهر شیر نداذ شهید بلخی اشعار پراکنده به کوشش ژیلبر لازار
این شاهد مثال را از شهید بلخی بنده اشتباه در اینجا ذکر کرده ام . به رقعه درست است
راس و ذنب گشت و بشذ مملکت زر زده شذ ز نحوست نحاس محمد بن وصیف
عمر عمّار ترا خواست وز او گشت بری تیغ تو کرد میانجی به میان دذ و دام محمد بن وصیف
به لتام آمذ زُنبیل و لتی خورد پلنگ لتره شذ لشکر زُنییل و هبا گشت کنام محمد بن وصیف
گر فراموش کرد خواجه مرا خویشتن را برقعه دادم یاذ کودک شیر خوار تا نگریست ماذر او را بمهر شیر نداذ