عدالت سلیمان

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] برای یک رهبر حق، مساله عدالت و پارسایی از مهمترین ویژگی هایی است که موجب عدالت گستری و امنیت و سلامتی جامعه شده، و مردم را از دلبستگی هایی که موجب دوری از خدا پرستی و خالص می گردد حفظ می کند.
حضرت سلیمان (علیه السّلام) در عین آن که دارای آن همه قدرت و مکنت بود، هرگز مغرور نشد و از حریم عدالت و پارسایی و ساده زیستی خارج نگردید. و اگر دارای قصرهای عالی و بلورین بود، آن قصرها را برای زندگی مرفه خود نمی خواست بلکه یک نوع اعجاز مقام پیامبری او در شرایط آن عصر بود، تا همه را به سوی خدای یکتا و بی همتا جذب کند.شیوه زندگی او چنین بود که وقتی صبح می شد، از اشراف و ثروتمندان روی می گردانید و نزد مستمندان و فقیران می رفت و کنار آنها می نشست و می گفت:«مسکین مع المساکین؛ مسکین و بینوایی همنشین مسکینان و بینوایان است.»وقتی که شب می شد، لباس زبر مویین می پوشید، و آن را به شدت برگردنش می بست، و همواره تا صبح گریان بود و به عبادت خدا اشتغال داشت، و از اجرت زنبیل هایی که می بافت، غذای مختصری تهیه می کرد و می خورد، و راز این که درخواست ملک و حکومت بی نظیر از خدا کرد این بود که بر کافران و حکومت آنها غالب و پیروز گردد.
← ماجرای پرنده قنبره
روزی حضرت سلیمان گنجشک نری را دید که به همسرش می گفت: «چرا خود را از من دور می کنی، من اگر بخواهم قبه قصر سلیمان (علیه السّلام) را به منقارم می گیرم و آن را در درون دریا می افکنم! »سلیمان (علیه السّلام) از سخن او خندید، سپس آن دو گنجشک را احضار کرد، به گنجشک نر فرمود: «تو چگونه می توانی قبه قصر سلیمان را به منقار بگیری و به دریا بیفکنی؟! »گنجشک گفت: «نه ای رسول خدا! چنین توانی ندارم، ولی مرد گاهی نزد همسرت خود را بزرگ جلوه می دهد و لاف و گزاف می گوید، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نیست.»حضرت سلیمان (علیه السّلام) به گنجشک ماده گفت: «چرا خود را در اختیار همسرش قرار نمی دهی، با این که او تو را دوست دارد؟»گنجشک ماده در پاسخ گفت: «ای پیامبر خدا او عاشق نیست بلکه ادعای عشق می کند، زیرا جز من، به غیر من نیز عشق می ورزد.»این سخن اثر عمیقی در قلب سلیمان نهاد، به طوری که گریه شدیدی کرد، و از مردم دوری نمود و چهل روز در درگاه خدا نالید و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غیر خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غیر خدا مخلوط نسازد.
غذا رسانی به کرم
روزی حضرت سلیمان (علیه السّلام) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (علیه السّلام) هم چنان به او نگاه می کرد که دید او به نزدیک آب دریا رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه گندم را همراه خود نداشت.سلیمان (علیه السّلام) آن مورچه را طلبید، و سرگذشت او را پرسید.مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی توخالی وجود دارد، و کرمی در درون آن زندگی می کند، خداوند آن را در آن جا آفرید، او نمی تواند از آن جا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا در درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شوم، او در میان آب شناوری کرده و مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم.»سلیمان به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری، آیا سخنی از او شنیده ای؟» مورچه گفت آری او می گوید:«یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المؤمنین برحمتک؛ ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.»
شکایت مار
...

پیشنهاد کاربران

بپرس