[ویکی فقه] از دیگر قاتلانی که در واقعه کربلا بسیار از او یاد شده، سنان بن انس است. او همراه سپاه عمر بن سعد در کربلا حضور یافت و در روز عاشورا برای به شهادت رساندن امام حسین (علیه السّلام) تلاش بسیار از خود نشان داد.
گفته شده سنان در روز عاشورا، تیری به گلوی مبارک اباعبدالله (علیه السّلام) و به نقلی به سینه ایشان زد. همچنین نقل شده که او نیزه ای به پهلوی حضرت (علیه السّلام) زد و ایشان را از اسب به زمین انداخت و در لحظات آخر حیات امام (علیه السّلام) هم که پیوسته کسی به امام حسین (علیه السّلام) نزدیک می شد و ضربه ای بر ایشان وارد می آورد او نیز، نیزه ای به شانه ی امام (علیه السّلام) زد و سپس نیزه را به سینه ی حضرت (علیه السّلام) فرو برد.
بریدن سر مبارک امام
سپس بنا بر نقل بسیاری از منابع سنان از خولی بن یزید خواست تا سر از بدن امام (علیه السّلام) جدا کند. خولی خواست این کار را بکند؛ اما دستش لرزید و بدنش به رعشه افتاد از این رو نتوانست و کنار کشید. سنان او را به باد ناسزا گرفت و گفت: «خداوند بازوهایت را بشکند و دستانت را جدا کند.» سپس خود از اسب فرود آمد و سر را از بدن مطهر آن حضرت (علیه السّلام) جدا کرد و به دست خولی داد. نقل است که پس از این جنایت او به توصیه ی کوفیان، نزد ابن سعد رفت تا از او برای انجام این کار جایزه بستاند. سنان چون بر در خیمه عمر بن سعد رسید با صدای بلند شروع به خواندن این اشعار کرد:اوقر رکابی فضة و ذهبا انا قتلت الملک المحجباقتلت خیر الناس امّا و ابا و خیرهم اذ ینسبون نسبا«رکاب اسب مرا باید از طلا و نقره پر کنید که من شاه پرده نشین را کشتم. کسی را کشته ام که پدر و مادرش بهترین مردم بودند و چون مردم نسب خویش را گویند نسب او از همه بهتر و والاتر است.»عمر بن سعد با شنیدن این اشعار عصبانی شد و با چوبی که در دست داشت بر او زد و گفت: «ای دیوانه چرا چنین سخن می گویی به خدا قسم اگر این حرفها به گوش ابن زیاد برسد گردنت را می زند.»
عاقبت سنان
در چگونگی مرگ او روایات مختلفی در منابع نقل شده است. برخی از مورخان نوشته اند که پس از شهادت امام حسین (علیه السّلام) و یارانش، عمر بن سعد سر امام (علیه السّلام) را به همراه سنان بن انس نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد. سنان پس از ورود به کاخ ابن زیاد، شروع به خواندن اشعاری که پیش از این به آن اشاره شد کرد، پس عبیدالله به شدت عصبانی شد و گفت: «اگر می دانستی که او بهترین خلق خداست پس چرا او را کشتی؟ به خدا قسم از من خیری به تو نمی رسد و مطمئن باش که من، تو را به او (حسین (علیه السّلام) ) ملحق خواهم کرد»، پس او را پیش آورد و گردن زد. در نقلی دیگر هم آمده: پس از قیام مختار، ماموران او در پی سنان رفتند تا او را به سبب جنایاتش به مجازات برسانند. خبر به سنان رسید و او نیز به مانند بسیاری از قتله کربلا به بصره فرار کرد. پس به دستور مختار خانه اش را ویران کردند. مدتی بعد سنان از بصره خارج شد و به سمت قادسیه حرکت کرد. جاسوسان مختار او را از این امر باخبر کردند پس او گروهی را برای دستگیری سنان فرستاد، آنان موفق شدند در میانه ی راه سنان را دستگیر نمایند. پس از دستگیری ابتدا بند بند انگشتان سنان و سپس دستها و پاهایش را قطع کردند و آن گاه او را در ظرف روغن انداخته، به هلاکت رساندند. برخی دیگر از مورخان هم بر این اعتقادند که سنان از بیم انتقام مختار، به بصره فرار کرد و همچنان زنده ماند تا اینکه روزی در مجلس حجاج بن یوسف ثقفی حاضر شد. حجاج از حاضران خواست که هر کس کار شایسته ای انجام داده برخیزد و بگوید. گروهی برخاستند و از کارهای شایسته خود سخن گفتند. در این هنگام سنان برخاست و گفت: «عمل شایسته من هم قتل حسین بن علی (علیه السّلام) است.» حجاج به او گفت: «بله، کار نیکو و پسندیده ای انجام داده ای.» چون سنان به خانه برگشت زبانش به لکنت افتاد و دیوانه شد به گونه ای که در جای خود می خورد و همان جا قضای حاجت می کرد تا اینکه بعد از پانزده روز به هلاکت رسید.
گفته شده سنان در روز عاشورا، تیری به گلوی مبارک اباعبدالله (علیه السّلام) و به نقلی به سینه ایشان زد. همچنین نقل شده که او نیزه ای به پهلوی حضرت (علیه السّلام) زد و ایشان را از اسب به زمین انداخت و در لحظات آخر حیات امام (علیه السّلام) هم که پیوسته کسی به امام حسین (علیه السّلام) نزدیک می شد و ضربه ای بر ایشان وارد می آورد او نیز، نیزه ای به شانه ی امام (علیه السّلام) زد و سپس نیزه را به سینه ی حضرت (علیه السّلام) فرو برد.
بریدن سر مبارک امام
سپس بنا بر نقل بسیاری از منابع سنان از خولی بن یزید خواست تا سر از بدن امام (علیه السّلام) جدا کند. خولی خواست این کار را بکند؛ اما دستش لرزید و بدنش به رعشه افتاد از این رو نتوانست و کنار کشید. سنان او را به باد ناسزا گرفت و گفت: «خداوند بازوهایت را بشکند و دستانت را جدا کند.» سپس خود از اسب فرود آمد و سر را از بدن مطهر آن حضرت (علیه السّلام) جدا کرد و به دست خولی داد. نقل است که پس از این جنایت او به توصیه ی کوفیان، نزد ابن سعد رفت تا از او برای انجام این کار جایزه بستاند. سنان چون بر در خیمه عمر بن سعد رسید با صدای بلند شروع به خواندن این اشعار کرد:اوقر رکابی فضة و ذهبا انا قتلت الملک المحجباقتلت خیر الناس امّا و ابا و خیرهم اذ ینسبون نسبا«رکاب اسب مرا باید از طلا و نقره پر کنید که من شاه پرده نشین را کشتم. کسی را کشته ام که پدر و مادرش بهترین مردم بودند و چون مردم نسب خویش را گویند نسب او از همه بهتر و والاتر است.»عمر بن سعد با شنیدن این اشعار عصبانی شد و با چوبی که در دست داشت بر او زد و گفت: «ای دیوانه چرا چنین سخن می گویی به خدا قسم اگر این حرفها به گوش ابن زیاد برسد گردنت را می زند.»
عاقبت سنان
در چگونگی مرگ او روایات مختلفی در منابع نقل شده است. برخی از مورخان نوشته اند که پس از شهادت امام حسین (علیه السّلام) و یارانش، عمر بن سعد سر امام (علیه السّلام) را به همراه سنان بن انس نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد. سنان پس از ورود به کاخ ابن زیاد، شروع به خواندن اشعاری که پیش از این به آن اشاره شد کرد، پس عبیدالله به شدت عصبانی شد و گفت: «اگر می دانستی که او بهترین خلق خداست پس چرا او را کشتی؟ به خدا قسم از من خیری به تو نمی رسد و مطمئن باش که من، تو را به او (حسین (علیه السّلام) ) ملحق خواهم کرد»، پس او را پیش آورد و گردن زد. در نقلی دیگر هم آمده: پس از قیام مختار، ماموران او در پی سنان رفتند تا او را به سبب جنایاتش به مجازات برسانند. خبر به سنان رسید و او نیز به مانند بسیاری از قتله کربلا به بصره فرار کرد. پس به دستور مختار خانه اش را ویران کردند. مدتی بعد سنان از بصره خارج شد و به سمت قادسیه حرکت کرد. جاسوسان مختار او را از این امر باخبر کردند پس او گروهی را برای دستگیری سنان فرستاد، آنان موفق شدند در میانه ی راه سنان را دستگیر نمایند. پس از دستگیری ابتدا بند بند انگشتان سنان و سپس دستها و پاهایش را قطع کردند و آن گاه او را در ظرف روغن انداخته، به هلاکت رساندند. برخی دیگر از مورخان هم بر این اعتقادند که سنان از بیم انتقام مختار، به بصره فرار کرد و همچنان زنده ماند تا اینکه روزی در مجلس حجاج بن یوسف ثقفی حاضر شد. حجاج از حاضران خواست که هر کس کار شایسته ای انجام داده برخیزد و بگوید. گروهی برخاستند و از کارهای شایسته خود سخن گفتند. در این هنگام سنان برخاست و گفت: «عمل شایسته من هم قتل حسین بن علی (علیه السّلام) است.» حجاج به او گفت: «بله، کار نیکو و پسندیده ای انجام داده ای.» چون سنان به خانه برگشت زبانش به لکنت افتاد و دیوانه شد به گونه ای که در جای خود می خورد و همان جا قضای حاجت می کرد تا اینکه بعد از پانزده روز به هلاکت رسید.
wikifeqh: سنان_بن_انس_نخعی
[ویکی شیعه] سَنان بن اَنَس بن عَمْرو نَخَعی از لشکریان عمر بن سعد در واقعه عاشورا که بنا بر برخی نقل ها، سر حسین بن علی(ع) را از تن جدا کرد. برخی کتاب های تاریخی، سنان را جنگجو و شاعری سبک سر و مجنون دانسته اند. او که به عنوان یکی از قاتلان اصلی امام حسین(ع) شناخته می شد، زندگی پنهانی در پیش گرفت و پس از قیام مختار ثقفی، از کوفه خارج شد و به بصره و اطراف آن گریخت. در برخی منابع آمده است سنان به دست یاران مختار کشته شد.
پدر او ابوعمرو و پدر بزرگش انس نام داشت و او را به اسم پدربزرگش می شناختند. سنان در کوفه متولد شد اما تاریخ ولادتش معلوم نیست. بنا بر نقل ابن ابی الحدید از ابن هلال ثقفی، سنان در زمان خلافت علی(ع)، کودک بوده است و آن حضرت خبر می دهند که فرزند رسول خدا به دست او کشته خواهد شد. برخی تواریخ، سنان را جنگجو و شاعری سبک سر و مجنون دانسته اند. در تاریخ مرگ او اختلاف است.
در واپسین لحظات حیات امام حسین، آنگاه که در گودال قتلگاه افتاده بود و کسی از سپاه عمر سعد جرأت تمام کردن کار را نداشت؛ سنان بن انس بر بالای گودال رفته و با نیزه بر پشت و سینه ایشان زد و آن حضرت را به شهادت رساند. سپس خولی بن یزید اصبحی خواست که سر امام(ع) را از تن جدا کند؛ اما لرزشی بر اندامش افتاد و سنان به شماتت به او گفت: خدا بازوهایت را بشکند و دستانت را جدا کند. پس خود از اسب به زیر آمد و سر امام(ع) را از بدن جدا کرد. سپس راهی خیمه عمر سعد شد و با صدای بلند گفت:
پدر او ابوعمرو و پدر بزرگش انس نام داشت و او را به اسم پدربزرگش می شناختند. سنان در کوفه متولد شد اما تاریخ ولادتش معلوم نیست. بنا بر نقل ابن ابی الحدید از ابن هلال ثقفی، سنان در زمان خلافت علی(ع)، کودک بوده است و آن حضرت خبر می دهند که فرزند رسول خدا به دست او کشته خواهد شد. برخی تواریخ، سنان را جنگجو و شاعری سبک سر و مجنون دانسته اند. در تاریخ مرگ او اختلاف است.
در واپسین لحظات حیات امام حسین، آنگاه که در گودال قتلگاه افتاده بود و کسی از سپاه عمر سعد جرأت تمام کردن کار را نداشت؛ سنان بن انس بر بالای گودال رفته و با نیزه بر پشت و سینه ایشان زد و آن حضرت را به شهادت رساند. سپس خولی بن یزید اصبحی خواست که سر امام(ع) را از تن جدا کند؛ اما لرزشی بر اندامش افتاد و سنان به شماتت به او گفت: خدا بازوهایت را بشکند و دستانت را جدا کند. پس خود از اسب به زیر آمد و سر امام(ع) را از بدن جدا کرد. سپس راهی خیمه عمر سعد شد و با صدای بلند گفت:
wikishia: سنان_بن_انس_نخعی