فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: charges, charging, charged
حالات: charges, charging, charged
• (1) تعریف: to give (someone) a responsibility or duty.
• مترادف: assign, entrust
• متضاد: absolve, discharge
• مشابه: allocate, allot, authorize, burden, command, commission, delegate, depute, saddle with, task
• مترادف: assign, entrust
• متضاد: absolve, discharge
• مشابه: allocate, allot, authorize, burden, command, commission, delegate, depute, saddle with, task
- The office manager is charged with ordering all supplies.
[ترجمه کامران] مدیر دفتر عهده دار سفارش تمامی لوازم شد.|
[ترجمه م. آزاد] مدیر دفتر وظیفه دارد تمامی لوازم را سفارش دهد.|
[ترجمه عنایت] مدیر دفتر، مسؤول سفارش دهی همه ی مایحتاج هست|
[ترجمه b.kosar2006] مدیر دفتر سفارش کلیه لوازم را به عهده دارد.|
[ترجمه احمد قربانی] مدیر دفتر وظیفه سفارش کلیه لوازم را دارد.|
[ترجمه Hosna💜] مدیر دفتر مسئولیت سفارش تمامی لوازم را برعهده گرفت.|
[ترجمه شان] مدیر دفتر ، مسئول سفارش تمام تدارکات شد.|
[ترجمه موز] موز و خیار و بادمجون و هلو|
[ترجمه گوگل] مسئول دفتر مسئول سفارش کلیه لوازم است[ترجمه ترگمان] مدیر دفتر مسئول تدارکات همه تدارکات است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The elderly woman charged her son with the task of looking after her financial affairs.
[ترجمه Sina] زن سالخورده مراقبت از امور مالی خود را به پسرش محول کرد|
[ترجمه م. آزاد] زن سالخورده مسئولیت مراقبت از امور مالی پس از خودش را به پسرش سپرد.|
[ترجمه شان] زن سالمند، وظیفه مراقبت از امور مالی خود را ، به پسرش محول کرد.|
[ترجمه گوگل] زن مسن پسرش را موظف به رسیدگی به امور مالی او کرد[ترجمه ترگمان] آن زن مسن پسرش را به وظیفه مراقبت از امور مالی خود متهم کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to instruct with authority.
• مترادف: bid, direct, enjoin, instruct
• مشابه: adjure, authorize, command, demand, exhort, mandate, order, require, urge
• مترادف: bid, direct, enjoin, instruct
• مشابه: adjure, authorize, command, demand, exhort, mandate, order, require, urge
- The generals did not do what they had been charged to do by the commander-in-chief.
[ترجمه م. آزاد] ژنرال ها فرمانی را که از سوی فرمانده کل قوا به آنها محول شده بود را اجرا نکردند.|
[ترجمه محسن] ژنرالها کاری را ک ب دستور فرمانده بود انجام ندادن|
[ترجمه شان] ژنرال ها آنچه را که از سوی فرمانده کل به آن ها محول شده بود، انجام ندادند.|
[ترجمه گوگل] ژنرال ها کاری را که از سوی فرمانده کل قوا به آنها محول شده بود، انجام ندادند[ترجمه ترگمان] ژنرال ها آنچه را که به رهبری فرمانده کل انجام داده بودند، انجام نمی دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to accuse or blame, esp. for a crime (often fol. by "with").
• مترادف: accuse, blame, indict
• متضاد: absolve, exonerate
• مشابه: arraign, book, implicate, incriminate, inculpate, tax
• مترادف: accuse, blame, indict
• متضاد: absolve, exonerate
• مشابه: arraign, book, implicate, incriminate, inculpate, tax
- The police charged him with theft.
[ترجمه روزبه] پلیش او را به دزدی متهم کرد|
[ترجمه دلبر که جان فرسود از او] پلیس اورا متهم به دزدی کرد|
[ترجمه گوگل] پلیس او را به سرقت متهم کرد[ترجمه ترگمان] پلیس او را متهم به دزدی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She was charged with a crime that she did not commit.
[ترجمه م. آزاد] او به جرمی که مرتکب نشده بود، متهم شده است.|
[ترجمه شرک] او به جرمی که مرتکب نشده بود متهم شد|
[ترجمه گوگل] او به جرمی متهم شد که مرتکب نشده بود[ترجمه ترگمان] متهم به جنایتی شد که مرتکب نشده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to supply with power or energy.
• متضاد: discharge
• مشابه: electrify, energize, galvanize, power, recharge
• متضاد: discharge
• مشابه: electrify, energize, galvanize, power, recharge
- The mechanic charged the battery.
[ترجمه گوگل] مکانیک باتری را شارژ کرد
[ترجمه ترگمان] مکانیک باتری را شارژ کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مکانیک باتری را شارژ کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to fill, as with emotion.
• مترادف: imbue
• مشابه: fill, freight, infuse, load, pack, saturate
• مترادف: imbue
• مشابه: fill, freight, infuse, load, pack, saturate
- She charged her speech with true enthusiasm.
[ترجمه Aydin Jz] او مصاحبه اش را با شور و اشتیاق پر کرد|
[ترجمه گوگل] او سخنرانی خود را با شور و شوق واقعی شارژ کرد[ترجمه ترگمان] او با شور و شوق شروع به صحبت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to fill or suffuse.
• مترادف: fill, imbue, permeate, pervade, saturate, steep, suffuse
• مشابه: freight
• مترادف: fill, imbue, permeate, pervade, saturate, steep, suffuse
• مشابه: freight
- The air was charged with disinfectant spray.
[ترجمه A.A] هوا با اسپری ضدعفونی اشباع شد|
[ترجمه me] هوا با اسپری ضد عفونی کننده پر شد|
[ترجمه گوگل] هوا با اسپری ضدعفونی کننده شارژ شد[ترجمه ترگمان] هوا به اسپری ضد عفونی کننده متهم شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to demand or ask as a price.
• مشابه: ask, assess, bill, demand, exact, impose, invoice, levy, price, require
• مشابه: ask, assess, bill, demand, exact, impose, invoice, levy, price, require
- The cafe charges a dollar for a cup of coffee.
[ترجمه Yahya] کافه برای یک فنجان قهوه یک دلار مطالبه می کند.|
[ترجمه امین جهانگرد] کافه برا یه لیوان قهوه یه دلار پول میگیره|
[ترجمه $🤑$] کافه برای یک فنجان قهوه یک دلار پول میگیرد|
[ترجمه گوگل] کافه برای یک فنجان قهوه یک دلار می گیرد[ترجمه ترگمان] کافه یک دلار برای یک فنجان قهوه هزینه می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Because I'm a friend, she only charged me half the price.
[ترجمه سادات خاتمی] چون دوستیم ازم فقط نصف قیمت رو گرفت. ( به خاطر دوستیمون باهام نصف قیمت حساب کرد. )|
[ترجمه گوگل] چون من دوستم، او فقط نصف قیمت را از من گرفت[ترجمه ترگمان] چون من یه دوستم فقط نصف قیمت رو ازم گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: to require (someone) to pay money as a price for something.
- The airlines charge passengers for alcoholic drinks but not for soft drinks.
[ترجمه امین جهانگرد] شرکت های هواپیمایی بابت نوشیدنی های الکلی از مسافران پول میگیرند ولی برای نوشیدنی غیر الکی نه.|
[ترجمه گوگل] خطوط هوایی برای نوشیدنی های الکلی از مسافران هزینه دریافت می کنند، اما برای نوشابه ها هزینه نمی کنند[ترجمه ترگمان] این خطوط هوایی مسافران را به خاطر نوشیدنی های الکلی، اما نه برای نوشیدنی های نرم مسئول می دانند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The waiter forgot to charge us for the bread.
[ترجمه کامران] پیشخدمت فراموش کرد که برای ما نان بیاورد.|
[ترجمه S] پیشخدمت یادش رفت هزینه نان را از ما بگیرد|
[ترجمه گوگل] پیشخدمت یادش رفت پول نان را از ما بگیرد[ترجمه ترگمان] پیشخدمت یادش رفت که برامون نون بیاره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The hotel charged them a hundred dollars extra for the damage they caused to the room.
[ترجمه امین جهانگرد] هتل بابت صدمه ای که به اتاق زدند ازشون ۱۰۰ دلار بیشتر پول گرفت|
[ترجمه گوگل] هتل برای خسارتی که به اتاق وارد کردند صد دلار اضافی از آنها دریافت کرد[ترجمه ترگمان] این هتل به آن ها یک صد دلار اضافه کرد تا خسارتی که به اتاق وارد شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (9) تعریف: to defer payment for (something) until a later date according to a legal credit agreement.
• مشابه: debit
• مشابه: debit
- He charged the camping equipment instead of paying cash.
[ترجمه گوگل] او به جای پرداخت پول نقد، وسایل کمپینگ را شارژ کرد
[ترجمه ترگمان] او به جای پرداخت پول نقد، به تجهیزات اردو زدن پرداخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او به جای پرداخت پول نقد، به تجهیزات اردو زدن پرداخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (10) تعریف: to rush against, as in an attack.
• مترادف: assault, rush, storm
• مشابه: assail, attack, beset, besiege, blitz, foray, invade, raid
• مترادف: assault, rush, storm
• مشابه: assail, attack, beset, besiege, blitz, foray, invade, raid
- They charged the enemy army at dawn.
[ترجمه گوگل] سحرگاه لشکر دشمن را به آتش کشیدند
[ترجمه ترگمان] هنگام طلوع آفتاب به ارتش دشمن حمله کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] هنگام طلوع آفتاب به ارتش دشمن حمله کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to rush ahead, often in an attack.
• مترادف: rush
• مشابه: sally, storm
• مترادف: rush
• مشابه: sally, storm
- The army charged into battle.
[ترجمه گوگل] ارتش وارد نبرد شد
[ترجمه ترگمان] ارتش به نبرد متهم شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ارتش به نبرد متهم شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The bull charged at the matador.
[ترجمه آنتونی] گاو وحشی به سوی گاوچران حمله ور شد|
[ترجمه گوگل] گاو نر به سمت ماتادور حرکت کرد[ترجمه ترگمان] گاو نر به the متهم شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The fans charged into the stadium.
[ترجمه گوگل] هواداران وارد ورزشگاه شدند
[ترجمه ترگمان] طرفداران وارد استادیوم شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] طرفداران وارد استادیوم شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to require payment.
- The hotel charges for any extra services.
[ترجمه امین جهانگرد] هتل برای هر سرویس اضافه پول میگیره|
[ترجمه آنتونی] هتل هر سرویس اضافه ای را حساب می کند.|
[ترجمه گوگل] هتل برای هر گونه خدمات اضافی هزینه ای دریافت می کند[ترجمه ترگمان] هزینه های هتل برای هر خدمات اضافی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to make a debit to an account.
اسم ( noun )
مشتقات: chargeable (adj.), chargeably (adv.), chargeability (n.)
مشتقات: chargeable (adj.), chargeably (adv.), chargeability (n.)
• (1) تعریف: a requested price; fee or expense.
• مترادف: asking price, cost, fee, price
• مشابه: amount, bill, brokerage, carriage, check, commission, dues, expense, fare, invoice, outlay, payment, rate, rent, sum, tab, tariff, tax, toll
• مترادف: asking price, cost, fee, price
• مشابه: amount, bill, brokerage, carriage, check, commission, dues, expense, fare, invoice, outlay, payment, rate, rent, sum, tab, tariff, tax, toll
- The charge for our meal was more than we expected.
[ترجمه saghar] هزینه غذای ما بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتیم.|
[ترجمه گوگل] هزینه غذای ما بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتیم[ترجمه ترگمان] بار غذای ما بیشتر از آن چیزی بود که انتظار داشتیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a quantity of explosives ready to be set off.
• مشابه: dynamite, explosive, gelignite, gunpowder, TNT
• مشابه: dynamite, explosive, gelignite, gunpowder, TNT
• (3) تعریف: care, protection, or supervision.
• مترادف: care, protection, safekeeping, supervision, tutelage
• مشابه: custody, guardianship, guidance, jurisdiction, keeping, lap, oversight, superintendency, trust, wardship
• مترادف: care, protection, safekeeping, supervision, tutelage
• مشابه: custody, guardianship, guidance, jurisdiction, keeping, lap, oversight, superintendency, trust, wardship
- She put her son in our charge when she became too sick to take care of him.
[ترجمه A.A] وقتی خیلی مریض شد مسولیت مراقبت از پسرش را به ما محول کرد|
[ترجمه گوگل] او وقتی پسرش را برای مراقبت از او بیمار کرد، سرپرستی ما را به عهده گرفت[ترجمه ترگمان] او پسرش را وقتی برای مراقبت از او خیلی مریض شده بود، به عهده ما گذاشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: an order, command, or directive.
• مترادف: command, demand, direction, order
• مشابه: authorization, bidding, dictate, directive, injunction, instruction, mandate, mission
• مترادف: command, demand, direction, order
• مشابه: authorization, bidding, dictate, directive, injunction, instruction, mandate, mission
• (5) تعریف: an accusation or indictment against someone.
• مترادف: accusation, indictment
• مشابه: allegation, citation, complaint, count, gravamen, summons, true bill
• مترادف: accusation, indictment
• مشابه: allegation, citation, complaint, count, gravamen, summons, true bill
- a murder charge
• (6) تعریف: electric potential.
• مشابه: potential
• مشابه: potential
- a positive charge
• (7) تعریف: a responsibility or duty, or that which constitutes a responsibility.
• مترادف: duty, job, responsibility, task
• مشابه: assignment, burden, chore, commitment, lap, liability, mission, obligation, office
• مترادف: duty, job, responsibility, task
• مشابه: assignment, burden, chore, commitment, lap, liability, mission, obligation, office
• (8) تعریف: a debit entered into a bookkeeping account.
• مترادف: debit
• مشابه: expenditure
• مترادف: debit
• مشابه: expenditure
• (9) تعریف: a military assault; attack.
• مترادف: assault, attack, offensive
• مشابه: aggression, blitz, foray, incursion, invasion, offense, onslaught, raid, sally, sortie, thrust
• مترادف: assault, attack, offensive
• مشابه: aggression, blitz, foray, incursion, invasion, offense, onslaught, raid, sally, sortie, thrust