پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
به دل چسبیدن : [عامیانه، کنایه ] مطبوع و گوارا بودن.
به دل خود صابون مالیدن: [عامیانه، کنایه ] به خود وعده ی خوش دادن.
به دل گرفتن : [عامیانه، کنایه ] رنجیده خاطر شدن.
به دق آوردن کسی: [عامیانه، کنایه ] تا سر حد بیماری روحی یا مرگ کسی را رنج دادن .
به دل آوردن : [عامیانه، کنایه ] در خاطر نگاه داشتن، از یاد نیردن.
به دست و پای کسی افتادن: [عامیانه، کنایه ] با التماس تقاضای ترحم کردن، نهایت خاکساری کردن.
به دست و پا افتادن: [عامیانه، کنایه ] به تلاش و تقلای زیاد افتادن.
بام پیروزه : کنایه از آسمان . ( ( روز و شب با نماز و با روزه پاسبانان بام پیروزه ) ) ( حدیقه، ۵۱۹ ) ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی های سنایی، دکتر ...
بام بوم : خرابه، ویرانی، بامی که جغد در آن می نشیند. ( ( هرکه از دل نخواست تعظیمش بام بوم است بومش از بیمش ) ) ( حدیقه، ۵۳۴ ) ( فرهنگ لغات و تعب ...
بال برنا: ظاهراً به معنی قدرت و نیروی جوان است . ( ( بال برنا نشاط زن باشد صبح اول دروغ زن باشد ) ) ( حدیقه، 309 ) ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ...
باغ ابراهیم : اشاره است به آتشی که نیمرود برافروخته بود تا ابراهیم علیه السلام را در آن بیفکند چون ابراهیم علیه السلام را در آتش افکندند آتش به فرمان ...
باسلیق از برای سر نزنند : نظیر " رگ قیفال بهر پای مزن. ( ( در دونی برای زر نزنند با سلیق از برای سر نزنند ) ) ( حدیقه، ۳۱۷ ) ( فرهنگ لغات و تعبیر ...
با سگ در جوال شدن : کنایه از هم خانه شدن با مردم بد خو و معارض شدن با هرز ه گو باشد. ( ( با خری در سوال تا شوی با سگی درجوال تا نشوی ) ) ( سیر الع ...
بازار بر آمدن : کنایه از رونق و اعتبار و پایگاه یافتن است . ( ( گفت مردا سبک بکن کاری تا براید مگرت بازاری ) ) ( حدیقه، ۴۶۵ ) ( فرهنگ لغات و تعب ...
بار کسی را کشیدن : متحمل درد و رنج و غم شدن، تحمل بلا و مصیبت کردن و رنج کشیدن . ( ( گاه بوسد به مهر رخسار ش گاه بنوازد و کشد بارش ) ) ( حدیقه، ۸۶ ...
باچیز : چیزدار، مالدار، متمول، ثروتمند مقابل بی چیز و نادا. ( ( پیر با چیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز ) ) ( حدیقه، ۷۲۰ ) ( فر ...
باب عاریتی: در های عاریتی، در اینجا مراد چهار طبع و چهار عنصر است . ( ( برگذشتی ز باب عاریتی وآمدی در قباب عافیتی ) ) ( شرح سیرالعباد، ۳۲۱ ) ( ف ...
بابت سرپل: ناچیز، فرومایه، بلایه، زبون، بابت گلخن. در حاشیه لغت نامه آمده است: اکنون شواهد را به خاطر ندارم ولی فکر می کنم سرپل به غزنین یا شهری دیگر ...
به دستبوس کسی رفتن : [عامیانه، کنایه ] به خدمت کسی رفتن، شرفیاب شدن.
به درک واصل شدن: [عامیانه، کنایه ] به درک رفتن، برای با نفرت خبر مرگ کسی را دادن بکار می رود.
به دردسر انداختن: [عامیانه، کنایه ] کسی کسی را به وضع دشواری دچار کردن. به مخمصه انداختن.
به دردسر افتادن: [عامیانه، کنایه ] با مشکلی روبرو شدن، به مخمصه ای گرفتار شدن.
به درد خوردن : [عامیانه، کنایه ]مفید بودن، به کاری آمدن.
به خون کسی تشنه بودن : [عامیانه، کنایه ]کینه ی کسی را سخت در دل داشتن، با کسی سر جنگ داشتن.
به درد بخور : [عامیانه، کنایه ]مفید، چیز یا کسی که سودمند باشد.
به خورد کسی دادن: [عامیانه، کنایه ] به زور به کسی خوراندن، به کسی قالب کردن. ( ( مردک مثل اینکه این ها را پیش پیش حفظ کرده بود و تا مرا دید آن ها ر ...
به خود گرفتن : [عامیانه، کنایه ]به خود پنداشتن، مربوط به خود دانستن.
به خورد چیزی دادن : [عامیانه، کنایه ]نفوذ دادن، وارد کردن.
به خنس و پنس افتادن: [عامیانه، کنایه ] به وضع بد مالی دچار شدن.
به خود پیچیدن : [عامیانه، اصطلاح]ناخوش شدن، عتاب کردن. ( ( آن مورچه که افتاده بود رو زمین تو خودش می پیچید و دور خودش حلقه زده بود . ) ) ( صادق چوب ...
به خط کردن : [عامیانه، اصطلاح]به صف کشیدن.
به خشت افتادن : [عامیانه، اصطلاح]متولد شدن، به دنیا آمدن.
به خرج کسی نرفتن : [عامیانه، کنایه ]بر کسی تاثیر نکردن، بر کسی موثر واقع نشدن.
به خانه ی بخت رفتن : [عامیانه، کنایه ]شوهر کردن.
به خدا سپردن : [عامیانه، کنایه ]برای کسی آرزوی امنیت در پناه خدا کردن.
به خاطر داشتن : [عامیانه، کنایه ]به یاد داشتن، از بر بودن.
به خاک سیاه نشاندن : [عامیانه، کنایه ]بدبخت و ذلیل کردن.
به ملکوت اعلی پیوستن : [عامیانه، کنایه ]مردن ، به حق پیوستن.
به حق چیزهای ندیده و نشنیده : [عامیانه، اصطلاح]پس از شنیدن حرفی یا دیدن چیزی تعجب آور می گویند.
به حول و ولا افتادن: [عامیانه، کنایه ] دستپاچه و مضطرب شدن، به تلاش و تقلا افتادن.
به حق پیوستن : [عامیانه، کنایه ]مردن
به حساب کسی رسیدن: [عامیانه، کنایه ] از کسی انتقام گرفتن، کار کسی را ساختن.
به حساب آوردن : [عامیانه، اصطلاح]کسی برای کسی اهمیت قائل شدن، دخالت دادن کسی.
به حرف کشیدن: [عامیانه، اصطلاح] نگا. به حرف آوردن کسی.
به حساب : [عامیانه، اصطلاح]مثلا، یعنی.
به حال آوردن: [عامیانه، کنایه ] به هوش آوردن، به کسی شور و حال دادن.
به حرف آوردن: [عامیانه، کنایه ] کسی کسی را به سخن گفتن واداشتن.
به چوب بستن : [عامیانه، کنایه ]کسی کسی را با چوب تنبیه کردن، فلک کردن.
به چشم آمدن : [عامیانه، کنایه ]قابل توجه بودن، ارزش داشتن
به چپ چپ: [عامیانه، اصطلاح] فرمان نظامی برای گردش به چپ.