[ویکی فقه] وقتی که سادات ذوی العز و الاحترام شنیدند که حضرت رضا (علیه السّلام) تشریف برد خراسان و مامون آن حضرت را ولی عهدی خود نمود سادات روی آوردند بجانب ایران و عجم بقصد تشرف خدمت حضرت رضا (علیه السّلام) که شاید امنیت و رفاهیت بر ایشان حاصل شود بعد که شنیدند حضرت رضا (علیه السّلام) را در خراسان شهید کردند آقا زاده ها هر کدام به هر کجا که بودند واقف شدند تا از دنیا رحلت فرمودند.
بدان که در غالب بلاد مسلمین قبر امامزادگان محترم موجود است که بلاواسطه یا به یک واسطه به معصوم می رسند و قبورشان محل نزول رحمت و برکات و ملاذ درماندگانست و مکرر از بسیاری از آنها کرامات و خوارق عادات مشاهده می شود، چون در زمان خلفاء بنی امیه مخصوصاً زمان معاویه و زیاد بن ابیه و حجاج بن یوسف ثقفی و نیز زمان خلفاء بنی العباس مخصوصاً زمان منصور دوانیقی و هارون الرشید بسیاری از امامزاده ها را شهید کردند یا در حبس از دنیا رفتند چنان که کیفیت حبس آن ها به طور مفصل ذکر می شود.و بسیاری از امامزادگان محترم را میان دیوار به گچ و آجر گرفتند چنان چه در عیون روایت کرده که چون منصور دوانیقی بغداد را بنا نمود قصری بنام قصرالحمراء بناء کرده سادات را طلب می کرد و به هر یک که می رسید او را در جوف دیوار می گذارد راوی گفت یک روز در مجلس منصور دوانیقی نشسته بودم سید حسن الوجهی را یعنی علامت حسن داشت از اولاد امام حسن مجتبی (علیه السّلام) آوردند در حدود ده یا نه سال داشت آورنده چیزی گفت بگوش منصور آن مرد آقازاده را از مجلس بیرون آورد راوی گفت من هم به بهانه از مجلس بیرون شدم تعقیب آنها را نمودم تا اینکه آورد بقصدالحمراء امر کرد که او را جوف دیوار بگذارند بنّاء دلش بحال آن سید که حسن صورتش مثل ماه چهارده بود سوخت و در دیوار فرجه گذارد و آهسته بگوش آقازاده گفت: نترسید و غصه مخورید نصف شب خودم می آیم و تو را از جوف دیوار خارج می کنم چون نصف شب شد بناء رفت و آن سید جلیل را از جوف خارج کرد دید هنوز نفسش باقی است و گفت من ترسیدم که روز قیامت جد تو پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) خصم من باشد موهای سر او را با آلت گچ کاری قطع نمود و بناء گفت: غب نفسک عن هذه البلده اعنی بغداد، خون را حفظ کن و در این شهر نمان آقازاده فرمود پس خبر مرا بمادرم بده و موهای مرا نشانه ببر که مادرم بداند من نجات یافته ام و خیلی جزع و اضطراب نکند و منزل مادرش را نشان داد و آن جوان رفت و معلوم نشد کجا رفت بعد بناء گفت من رفتم بمنزل مادرش به همان نشانه که داده بود دیدم صدای ضجه و گریه مثل زنبور عسل بگوشم خورد که می گوید: یا بنی بای ارض طرخوک و بای سیف قتلوک، دانستم که این صدای گریه مادر این جوان است خبر سلامتی جوانش را باو دادم و موهای او را هم دادم و برگشتم و بعداً در تاریخ اسمی از آن جوان حسن ذکر نیست و معلوم نشد کجا رفته است.و بسیاری از امامزاده های محترم جلاء وطن نمودند و متحصن بودند تا از دنیا رفتند چنان چه از کتاب عمدة الطالب فی مناقب آل ابی طالب نقل شده که: محمد بن محمد بن زید بن علی بن الحسین به پدرش در مدینه رسول خدا گفت من دوست دارم که عمویم جناب عیس بن زید را ببینم فرمود می روی به کوفه و به فلان محل می نشینی شخص گندم گون از آنجا می گذرد که در پیشانیش آثار سجود است و شتری دارد که دو مشک آب بر او حمل کرده و قدمی بر نمی دارد مگر تکبیر و تسبیح و تهلیل و تقدیس می کند همان شخص عموی تو عیس هست جناب محمد بن محمد بن زید گفت من رفتم به کوفه و در همان موضع نشستم دیدم شخص متصف به همان اوصاف از راه عبور کرد پس برخاستم دست و پای او را بوسیدم عمویم عیس فرمود تو کیستی گفتم برادرزاده تو محمد بن محمد هستم شترش را خوابانید و در سایه دیواری نشست و از احوال اقارب و دوستانش که در مدینه بودند سؤال نمود بعد از من وداع کرد و فرمود دو مرتبه نیائی نزد من که می ترسم مشهور بشوم و مردم عارف به نسب من بشوند.
جریان عیس بن زید
و از شیخ تاج الدین نقل کرده که عیس بن زید در اوقاتی که مستتر بود در کوفه عیالی گرفت و خداوند دختری به او مرحمت فرمود دختر کبیره شد جناب عیس از برای بعضی از سقاها آب کشی می کرد آن سقا پسر جوانی داشت خیال کرد که دختر عیس بن زید را از برای جوان خود خطبه نماید در حالتی که نمی دانست جناب عیس را از چه قبیله است و نسبش به که منتهی می شود مادر آن جوان رفت بخواستگاری منزل جناب عیس زوجه جناب عیس که فهمید بسیار خشنود شد که نزدیک بود عقلش از شوق و شعف پرواز کند پس به شوهرش جناب عیس اظهار کرد آن جناب متحیر شد که چه جواب بگوید چون آن زن نسب شوهرش را نمی دانست پس جناب عیس دو رکعت نماز خواند و دعاء کرد که آن دختر بمیرد و دعایش مستجاب شد و آن دختر از دنیا رفت گریه جناب عیس شدت کرد و خیلی جزع می کرد از فوت دختر خود بعد یکی از اصحاب و اصدقاء جناب عیس گفت اگر از من سؤال می کردند که اشجع اهل زمین کیست من از تو تجاوز نمی کردم و تو از فوت دخترت چنین جزع و اضطراب می کنی عیس فرمود والله جزع و اضطراب من نه از فوت این دختر است بلکه به جهت آن است که این دختر مرد و ندانست بضعه و پاره تن پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) است نه دختر یک عمله.و در شرح صحیفه سید جلیل سید علی خان مدنی است که جناب عیس در کوفه از دنیا رفت در سن شصت سالگی و نصف عمرش را از خوف بنی العباس مستور و پنهان بود.
روی آوردن سادات به ایران
الحاصل وقتی که سادات ذوی العز و الاحترام شنیدند که حضرت رضا (علیه السّلام) تشریف برد خراسان و مأمون آن حضرت را ولی عهدی خود نمود سادات روی آوردند به جانب ایران و عجم بقصد تشرف خدمت حضرت رضا (علیه السّلام) که شاید امنیت و رفاهیت بر ایشان حاصل شود بعد که شنیدند حضرت رضا (علیه السّلام) را در خراسان شهید کردند آقازاده ها هر کدام به هر کجا که بودند واقف شدند تا از دنیا رحلت فرمودند.بنابراین محتمل است که غالب این بقاع و قبور شریفه نسبت به آن بزرگواران صحیح باشد لکن چون مردم در مقام ضبط اسامی آن بزرگواران نبوده اند بلکه از ترس دشمنان جرأت نداشتند در سابق اظهار کنند و رسم هم نبوده در سابق که سنک لوحی روی قبر بگذارند لذا غالب آن بزرگواران اسم شریفشان و موضع دفنشان بر ما مخفی مانده است.
بدان که در غالب بلاد مسلمین قبر امامزادگان محترم موجود است که بلاواسطه یا به یک واسطه به معصوم می رسند و قبورشان محل نزول رحمت و برکات و ملاذ درماندگانست و مکرر از بسیاری از آنها کرامات و خوارق عادات مشاهده می شود، چون در زمان خلفاء بنی امیه مخصوصاً زمان معاویه و زیاد بن ابیه و حجاج بن یوسف ثقفی و نیز زمان خلفاء بنی العباس مخصوصاً زمان منصور دوانیقی و هارون الرشید بسیاری از امامزاده ها را شهید کردند یا در حبس از دنیا رفتند چنان که کیفیت حبس آن ها به طور مفصل ذکر می شود.و بسیاری از امامزادگان محترم را میان دیوار به گچ و آجر گرفتند چنان چه در عیون روایت کرده که چون منصور دوانیقی بغداد را بنا نمود قصری بنام قصرالحمراء بناء کرده سادات را طلب می کرد و به هر یک که می رسید او را در جوف دیوار می گذارد راوی گفت یک روز در مجلس منصور دوانیقی نشسته بودم سید حسن الوجهی را یعنی علامت حسن داشت از اولاد امام حسن مجتبی (علیه السّلام) آوردند در حدود ده یا نه سال داشت آورنده چیزی گفت بگوش منصور آن مرد آقازاده را از مجلس بیرون آورد راوی گفت من هم به بهانه از مجلس بیرون شدم تعقیب آنها را نمودم تا اینکه آورد بقصدالحمراء امر کرد که او را جوف دیوار بگذارند بنّاء دلش بحال آن سید که حسن صورتش مثل ماه چهارده بود سوخت و در دیوار فرجه گذارد و آهسته بگوش آقازاده گفت: نترسید و غصه مخورید نصف شب خودم می آیم و تو را از جوف دیوار خارج می کنم چون نصف شب شد بناء رفت و آن سید جلیل را از جوف خارج کرد دید هنوز نفسش باقی است و گفت من ترسیدم که روز قیامت جد تو پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) خصم من باشد موهای سر او را با آلت گچ کاری قطع نمود و بناء گفت: غب نفسک عن هذه البلده اعنی بغداد، خون را حفظ کن و در این شهر نمان آقازاده فرمود پس خبر مرا بمادرم بده و موهای مرا نشانه ببر که مادرم بداند من نجات یافته ام و خیلی جزع و اضطراب نکند و منزل مادرش را نشان داد و آن جوان رفت و معلوم نشد کجا رفت بعد بناء گفت من رفتم بمنزل مادرش به همان نشانه که داده بود دیدم صدای ضجه و گریه مثل زنبور عسل بگوشم خورد که می گوید: یا بنی بای ارض طرخوک و بای سیف قتلوک، دانستم که این صدای گریه مادر این جوان است خبر سلامتی جوانش را باو دادم و موهای او را هم دادم و برگشتم و بعداً در تاریخ اسمی از آن جوان حسن ذکر نیست و معلوم نشد کجا رفته است.و بسیاری از امامزاده های محترم جلاء وطن نمودند و متحصن بودند تا از دنیا رفتند چنان چه از کتاب عمدة الطالب فی مناقب آل ابی طالب نقل شده که: محمد بن محمد بن زید بن علی بن الحسین به پدرش در مدینه رسول خدا گفت من دوست دارم که عمویم جناب عیس بن زید را ببینم فرمود می روی به کوفه و به فلان محل می نشینی شخص گندم گون از آنجا می گذرد که در پیشانیش آثار سجود است و شتری دارد که دو مشک آب بر او حمل کرده و قدمی بر نمی دارد مگر تکبیر و تسبیح و تهلیل و تقدیس می کند همان شخص عموی تو عیس هست جناب محمد بن محمد بن زید گفت من رفتم به کوفه و در همان موضع نشستم دیدم شخص متصف به همان اوصاف از راه عبور کرد پس برخاستم دست و پای او را بوسیدم عمویم عیس فرمود تو کیستی گفتم برادرزاده تو محمد بن محمد هستم شترش را خوابانید و در سایه دیواری نشست و از احوال اقارب و دوستانش که در مدینه بودند سؤال نمود بعد از من وداع کرد و فرمود دو مرتبه نیائی نزد من که می ترسم مشهور بشوم و مردم عارف به نسب من بشوند.
جریان عیس بن زید
و از شیخ تاج الدین نقل کرده که عیس بن زید در اوقاتی که مستتر بود در کوفه عیالی گرفت و خداوند دختری به او مرحمت فرمود دختر کبیره شد جناب عیس از برای بعضی از سقاها آب کشی می کرد آن سقا پسر جوانی داشت خیال کرد که دختر عیس بن زید را از برای جوان خود خطبه نماید در حالتی که نمی دانست جناب عیس را از چه قبیله است و نسبش به که منتهی می شود مادر آن جوان رفت بخواستگاری منزل جناب عیس زوجه جناب عیس که فهمید بسیار خشنود شد که نزدیک بود عقلش از شوق و شعف پرواز کند پس به شوهرش جناب عیس اظهار کرد آن جناب متحیر شد که چه جواب بگوید چون آن زن نسب شوهرش را نمی دانست پس جناب عیس دو رکعت نماز خواند و دعاء کرد که آن دختر بمیرد و دعایش مستجاب شد و آن دختر از دنیا رفت گریه جناب عیس شدت کرد و خیلی جزع می کرد از فوت دختر خود بعد یکی از اصحاب و اصدقاء جناب عیس گفت اگر از من سؤال می کردند که اشجع اهل زمین کیست من از تو تجاوز نمی کردم و تو از فوت دخترت چنین جزع و اضطراب می کنی عیس فرمود والله جزع و اضطراب من نه از فوت این دختر است بلکه به جهت آن است که این دختر مرد و ندانست بضعه و پاره تن پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) است نه دختر یک عمله.و در شرح صحیفه سید جلیل سید علی خان مدنی است که جناب عیس در کوفه از دنیا رفت در سن شصت سالگی و نصف عمرش را از خوف بنی العباس مستور و پنهان بود.
روی آوردن سادات به ایران
الحاصل وقتی که سادات ذوی العز و الاحترام شنیدند که حضرت رضا (علیه السّلام) تشریف برد خراسان و مأمون آن حضرت را ولی عهدی خود نمود سادات روی آوردند به جانب ایران و عجم بقصد تشرف خدمت حضرت رضا (علیه السّلام) که شاید امنیت و رفاهیت بر ایشان حاصل شود بعد که شنیدند حضرت رضا (علیه السّلام) را در خراسان شهید کردند آقازاده ها هر کدام به هر کجا که بودند واقف شدند تا از دنیا رحلت فرمودند.بنابراین محتمل است که غالب این بقاع و قبور شریفه نسبت به آن بزرگواران صحیح باشد لکن چون مردم در مقام ضبط اسامی آن بزرگواران نبوده اند بلکه از ترس دشمنان جرأت نداشتند در سابق اظهار کنند و رسم هم نبوده در سابق که سنک لوحی روی قبر بگذارند لذا غالب آن بزرگواران اسم شریفشان و موضع دفنشان بر ما مخفی مانده است.
wikifeqh: علل_خروج_امام زادگان_از_وطن