می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج حلال است بباز
می و قمار و لواطه بطریق سه امام
مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام این ز ابتدا نبود کنون بانتها شده ست.
ناصرخسرو.
در چشم همت تو کزو دور چشم بدسیم حلال بی خطر است و زر عیار.
سوزنی.
چو شیر مادر خون پدر حلال کنی بگاه کینه اگر دست برپدر یابی.
کمال اسماعیل.
حلالش باد اگر خونم بریزدکه سردر پای او خوشتر که بر دوش.
سعدی.
ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی.
سعدی.
- حلال خوار ؛ مشروع و مباح خوار: مردار بسگان رسید و حلال بحلال خواران. ( تذکرة الاولیاء ).- || کناس در محاوره هندیان.
- حلال خور ؛ مال مشروع خور.
- || کناس.
- حلال خواری ؛ چیز حلال و مباح خوردن : اعتمادی زیادت از حد برحلال خواری و کم آزاری او کردند. ( المضاف الی بدایع الازمان ).
- حلال داشتن ؛ حلال شمردن :
دوستی با تو حرام است که چشمان خوشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند.
سعدی.
- حلال زادگی ؛ پاک زادی.- حلال زاده ؛ پاک زاده. پاک زاد. خلف الصدق. ولد حلال. مقابل ِ حرام زاده :
بزرگوار جهان خواجه بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر.
فرخی.
- حلال شدن ؛ روا شدن. مباح شدن. حل. ( تاج المصادر بیهقی ) : بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این زابتدا نبود کنون بانتها شده ست.
ناصرخسرو.
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب بوالعجب آنکه خون من برتو چرا حلال شد.
سعدی.
- حلال کردن ؛ جایز گردانیدن. مباح گردانیدن. بحل کردن : من حلاش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال او می گریخت.
مولوی.
گفت کابین و ملک و رخت و جهیزهمه پاکت حلال کردم خیز.
سعدی.
ای خضرحلالت نکنم چشمه حیوان دانی که سکندر به چه محنت طلبیده ست.
سعدی.
جماعتی که نظر راحرام میدانندبیشتر بخوانید ...