فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: catches, catching, caught
حالات: catches, catching, caught
• (1) تعریف: to capture or grab, usu. after pursuit.
• مترادف: capture, ensnare, seize, take
• متضاد: lose
• مشابه: bag, corral, get, nab, nail, net, overhaul, snare, stop, trap
• مترادف: capture, ensnare, seize, take
• متضاد: lose
• مشابه: bag, corral, get, nab, nail, net, overhaul, snare, stop, trap
- She caught the boy as he tried to run away.
[ترجمه علی اکبر منصوری] او پسر را وقتی که سعی داشت فرار کند، دستگیر کرد/گرفت.|
[ترجمه سامیار] آن زن هنگام فرار کردن پسر آن را گرفت|
[ترجمه محمد حسین کریمی] آن زن در حالی که سعی داشت فرار کند، آن پسر را گرفت|
[ترجمه DR] او پسر را هنگامی که سعی می کرد تا فرار کند دستگیر کرد|
[ترجمه زهره] او پسر را در حالیکه سعی داشت فرار کند دستگیر کرد|
[ترجمه مانا] خانم پسر را هنگامی که داشت فرار می کرد دستگیر کرد|
[ترجمه دکتر محمدشکیبی نژاد] پسر در حال فرار توسط او دستگیر شد|
[ترجمه گوگل] او پسر را در حالی که سعی می کرد فرار کند، گرفت[ترجمه ترگمان] همان طور که سعی می کرد فرار کند، پسر را گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The police finally caught the killer.
[ترجمه DR] پلیس عاقبت قاتل رو گرفت|
[ترجمه غزال سرخ] پلیس سرانجام قاتل را دستگیر کرد.|
[ترجمه نیکنام] پلیس بالاخره قاتل را دستگیر کرد|
[ترجمه Sh] پلیس در آخر قاتل را گرفت|
[ترجمه A] پلیس آخر قاتل را گرفت|
[ترجمه گوگل] پلیس بالاخره قاتل را دستگیر کرد[ترجمه ترگمان] پلیس بالاخره قاتل رو گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to take hold of (someone or something falling or thrown).
• مترادف: grab
• متضاد: miss
• مشابه: capture, clutch, get, grasp, grip, hold, seize, snatch, take, trap
• مترادف: grab
• متضاد: miss
• مشابه: capture, clutch, get, grasp, grip, hold, seize, snatch, take, trap
- If you start to fall, I will catch you.
[ترجمه علی اکبر منصوری] اگه خواستی بیفتی تو رو میگیرم!|
[ترجمه مهناز مهرابی] اگه افتادی من تو رو میگیرم|
[ترجمه ..] اگه خواستی بیوفتی و سقوط کنی من تورو خواهم گرفت.|
[ترجمه خانو دکتر] اگه افتادی میگیرمت|
[ترجمه گوگل] اگر شروع به زمین خوردن کنی، تو را می گیرم[ترجمه ترگمان] اگر شروع به سقوط کنی، من تو را می گیرم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I caught the ball in my left hand.
[ترجمه سارا ماکانی] من توپ را با دست چپم گرفتم|
[ترجمه مهناز مهرابی] توپ را با دست چپم گرفتم|
[ترجمه خانوم دکتر] من توپو با دست چپم گرفتم|
[ترجمه گوگل] توپ را در دست چپم گرفتم[ترجمه ترگمان] گلوله ای را که در دست چپم بود گرفتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to discover and surprise suddenly.
• مترادف: surprise, take
• مشابه: descry, detect, expose, find, reveal, startle, uncover, unmask
• مترادف: surprise, take
• مشابه: descry, detect, expose, find, reveal, startle, uncover, unmask
- I caught her sleeping at work.
[ترجمه علی اکبر منصوری] من او را حین خواب در محل کار، گیر انداختم!|
[ترجمه علی] من مچ اورا در هنگام خواب در محل کار گرفتم|
[ترجمه خانوم دکتر] او را محل کارش درحال خوابیدن گرفتم|
[ترجمه گوگل] در محل کار او را در خواب گرفتم[ترجمه ترگمان] موقع کار مچش رو گرفتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to get aboard, as a bus or train.
• مترادف: board
• متضاد: miss
• مشابه: embark, get, hop, intercept, make, mount, overtake, take
• مترادف: board
• متضاد: miss
• مشابه: embark, get, hop, intercept, make, mount, overtake, take
- If we run, we can still catch the bus.
[ترجمه علی اکبر منصوری] اگر بدویم هنوز هم میتوانیم به اتوبوس برسیم/سوار اتوبوس بشیم.|
[ترجمه مهناز مهرابی] اگر بدویم میاوانیم به اتوبوس برویم ( میتوانیم )|
[ترجمه گوگل] اگر بدویم باز هم می توانیم اتوبوس را بگیریم[ترجمه ترگمان] اگر بدویم، ما هنوز می توانیم اتوبوس را بگیریم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to contract, as an illness.
• مترادف: contract, get, take
• مشابه: incur, strike
• مترادف: contract, get, take
• مشابه: incur, strike
- I hope you don't catch the flu.
[ترجمه بردیا سوری] امیدوارم شما بیماری نگیرید|
[ترجمه مهناز مهرابی] امید وارم که بیمار نشوید|
[ترجمه ریحانه] امیدوارم شما آنفولانزا نگیرید|
[ترجمه گوگل] امیدوارم آنفولانزا نگیری[ترجمه ترگمان] امیدوارم آنفلونزا نگرفته باشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to understand or comprehend.
• مترادف: comprehend, get, grasp, understand
• متضاد: miss
• مشابه: apprehend, follow, perceive, savvy, see, seize, sense
• مترادف: comprehend, get, grasp, understand
• متضاد: miss
• مشابه: apprehend, follow, perceive, savvy, see, seize, sense
- Did you catch my meaning?
[ترجمه Ali jj] آیا تو منظور من را فهمیدی؟|
[ترجمه مهناز مهرابی] منظورمو گرفتی؟ ( فهمیدی؟ )|
[ترجمه 🤪] منظورمو گرفتی؟ ( گرفتی چی شد؟ ) ( گرفتی؟ )|
[ترجمه گوگل] متوجه منظور من شدی؟[ترجمه ترگمان] منظورمو فهمیدی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to attract.
• مترادف: attract, draw
• متضاد: lose
• مشابه: gain, get, hold, interest, lure, take
• مترادف: attract, draw
• متضاد: lose
• مشابه: gain, get, hold, interest, lure, take
- This will catch his attention.
[ترجمه مهناز مهرابی] توجه جلب کردن|
[ترجمه گوگل] این مورد توجه او را جلب خواهد کرد[ترجمه ترگمان] این توجه او را جلب می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: to strike.
• مترادف: buffet, hit, smite, strike
• متضاد: miss
• مشابه: bang, bash, belt, clip, clobber, clout, nail, smack, sock, whack
• مترادف: buffet, hit, smite, strike
• متضاد: miss
• مشابه: bang, bash, belt, clip, clobber, clout, nail, smack, sock, whack
- The falling brick caught him on the shoulder.
[ترجمه گوگل] آجر در حال سقوط او را روی شانه گرفت
[ترجمه ترگمان] آجر روی شانه او را گرفتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آجر روی شانه او را گرفتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: catch up
عبارات: catch up
• (1) تعریف: to become gripped, fastened, or trapped.
• مترادف: fasten, grip, lock, stick
• مشابه: hitch, lodge, seize up, snag
• مترادف: fasten, grip, lock, stick
• مشابه: hitch, lodge, seize up, snag
- His coat caught in the door.
[ترجمه علی] کتش در لای درب گیر کرد|
[ترجمه آرمین] کت او میان در گیر کرد|
[ترجمه گوگل] کتش به در گیر کرد[ترجمه ترگمان] کتش در در گیر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to take hold; fasten.
• مترادف: fasten, grip, lock
• مشابه: stick, take
• مترادف: fasten, grip, lock
• مشابه: stick, take
- A latch catches and keeps the door closed.
[ترجمه گوگل] یک چفت می گیرد و در را بسته نگه می دارد
[ترجمه ترگمان] یک قفل بسته می شود و در را بسته نگه می دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک قفل بسته می شود و در را بسته نگه می دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to begin to burn.
• مترادف: fire, ignite, kindle
• مشابه: blaze, burn, flame, flare up, light, start, take
• مترادف: fire, ignite, kindle
• مشابه: blaze, burn, flame, flare up, light, start, take
- The fire will burn if the kindling catches.
[ترجمه گوگل] آتش می سوزد اگر کیندلینگ بگیرد
[ترجمه ترگمان] اگر آتش زبانه بکشد آتش می سوزد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اگر آتش زبانه بکشد آتش می سوزد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: in baseball, to play the position of catcher.
• مشابه: receive
• مشابه: receive
- Who's catching in today's game?
[ترجمه گوگل] چه کسی در بازی امروز شکار می کند؟
[ترجمه ترگمان] این بازی امروز کی بوده؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این بازی امروز کی بوده؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: an act of catching.
• مترادف: grasp, seizure, taking
• متضاد: miss
• مشابه: capture, grab, haul, hold, interception, snatch, wrinkle
• مترادف: grasp, seizure, taking
• متضاد: miss
• مشابه: capture, grab, haul, hold, interception, snatch, wrinkle
- The outfielder made a great catch, and the crowd roared!
[ترجمه گوگل] بازیکن خارج از زمین بازی خوبی انجام داد و جمعیت غرش کرد!
[ترجمه ترگمان] The غرش عظیمی کردند و جمعیت نعره زد:
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] The غرش عظیمی کردند و جمعیت نعره زد:
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a thing or the quantity that is caught.
• مترادف: take
• مشابه: capture, haul, prey, prize, quarry
• مترادف: take
• مشابه: capture, haul, prey, prize, quarry
- The fisherman brought in a big catch.
[ترجمه گوگل] ماهیگیر صید بزرگی آورد
[ترجمه ترگمان] ماهیگیر یک صید بزرگ راه انداخته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ماهیگیر یک صید بزرگ راه انداخته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a device that takes hold of something and slows or stops its motion; latch.
• مترادف: bolt, fastener, latch
• مشابه: buckle, clasp, coupling, hasp, hook, lock
• مترادف: bolt, fastener, latch
• مشابه: buckle, clasp, coupling, hasp, hook, lock
- The catch was broken and the cabinet door would not stay closed.
[ترجمه گوگل] گیره شکسته بود و درب کابینت بسته نمی ماند
[ترجمه ترگمان] دستگیره شکسته بود و در کمد بسته نمی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دستگیره شکسته بود و در کمد بسته نمی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: an interruption or break.
• مترادف: break, halt, pause
• مشابه: falter, gap, hesitation, interruption
• مترادف: break, halt, pause
• مشابه: falter, gap, hesitation, interruption
- The catch in his voice revealed his strong emotion as he spoke.
[ترجمه گوگل] گیرایی در صدای او احساسات شدید او را هنگام صحبت نشان داد
[ترجمه ترگمان] صدایی که در صدایش بود احساسات قوی او را در حین صحبت آشکار کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] صدایی که در صدایش بود احساسات قوی او را در حین صحبت آشکار کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I can feel a catch in the car's transmission.
[ترجمه گوگل] من می توانم در گیربکس ماشین احساس کنم
[ترجمه ترگمان] من می توانم در انتقال اتومبیل احساس خوبی داشته باشم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من می توانم در انتقال اتومبیل احساس خوبی داشته باشم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: a flaw or drawback, often one that is not readily apparent.
• مترادف: hitch, snag
• مشابه: Catch-22, gimmick, joker, kicker, penalty, pitfall, rub, stumbling block, trap
• مترادف: hitch, snag
• مشابه: Catch-22, gimmick, joker, kicker, penalty, pitfall, rub, stumbling block, trap
- The deal was so perfect that I suspected there was a catch.
[ترجمه اصغر عابدی] آن معامله به قدری عالی بود که من مظنون شدم که ممکن است یک تله باشد|
[ترجمه گوگل] معامله به قدری عالی بود که من شک کردم که یک شکار وجود دارد[ترجمه ترگمان] قرارمون این قدر عالی بود که من حدس می زدم که یه دستگیری وجود داشته باشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: snatch; bit.
• مترادف: bit, dab, smack, snatch, touch
• مشابه: fragment, piece, pinch, trace
• مترادف: bit, dab, smack, snatch, touch
• مشابه: fragment, piece, pinch, trace
- He recalled little catches of poetry.
[ترجمه گوگل] او شعرهای کوچکی را به یاد می آورد
[ترجمه ترگمان] صید کوچک شعر را به یاد می آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] صید کوچک شعر را به یاد می آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: catches, catching, caught
حالات: catches, catching, caught
• (1) تعریف: to capture or grab, usu. after pursuit.
• مترادف: capture, ensnare, seize, take
• متضاد: lose
• مشابه: bag, corral, get, nab, nail, net, overhaul, snare, stop, trap
• مترادف: capture, ensnare, seize, take
• متضاد: lose
• مشابه: bag, corral, get, nab, nail, net, overhaul, snare, stop, trap
- She caught the boy as he tried to run away.
[ترجمه گوگل] او پسر را در حالی که سعی می کرد فرار کند، گرفت
[ترجمه ترگمان] همان طور که سعی می کرد فرار کند، پسر را گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] همان طور که سعی می کرد فرار کند، پسر را گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The police finally caught the killer.
[ترجمه گوگل] پلیس بالاخره قاتل را دستگیر کرد
[ترجمه ترگمان] پلیس بالاخره قاتل رو گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پلیس بالاخره قاتل رو گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to take hold of (someone or something falling or thrown).
• مترادف: grab
• متضاد: miss
• مشابه: capture, clutch, get, grasp, grip, hold, seize, snatch, take, trap
• مترادف: grab
• متضاد: miss
• مشابه: capture, clutch, get, grasp, grip, hold, seize, snatch, take, trap
- If you start to fall, I will catch you.
[ترجمه گوگل] اگر شروع به زمین خوردن کنی، تو را می گیرم
[ترجمه ترگمان] اگر شروع به سقوط کنی، من تو را می گیرم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اگر شروع به سقوط کنی، من تو را می گیرم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I caught the ball in my left hand.
[ترجمه گوگل] توپ را در دست چپم گرفتم
[ترجمه ترگمان] گلوله ای را که در دست چپم بود گرفتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] گلوله ای را که در دست چپم بود گرفتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to discover and surprise suddenly.
• مترادف: surprise, take
• مشابه: descry, detect, expose, find, reveal, startle, uncover, unmask
• مترادف: surprise, take
• مشابه: descry, detect, expose, find, reveal, startle, uncover, unmask
- I caught her sleeping at work.
[ترجمه هلیا] مچش را زمانی که سر کار خواب بود گرفتم|
[ترجمه گوگل] در محل کار او را در خواب گرفتم[ترجمه ترگمان] موقع کار مچش رو گرفتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to get aboard, as a bus or train.
• مترادف: board
• متضاد: miss
• مشابه: embark, get, hop, intercept, make, mount, overtake, take
• مترادف: board
• متضاد: miss
• مشابه: embark, get, hop, intercept, make, mount, overtake, take
- If we run, we can still catch the bus.
[ترجمه گوگل] اگر بدویم باز هم می توانیم اتوبوس را بگیریم
[ترجمه ترگمان] اگر بدویم، ما هنوز می توانیم اتوبوس را بگیریم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اگر بدویم، ما هنوز می توانیم اتوبوس را بگیریم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to contract, as an illness.
• مترادف: contract, get, take
• مشابه: incur, strike
• مترادف: contract, get, take
• مشابه: incur, strike
- I hope you don't catch the flu.
[ترجمه گوگل] امیدوارم آنفولانزا نگیری
[ترجمه ترگمان] امیدوارم آنفلونزا نگرفته باشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] امیدوارم آنفلونزا نگرفته باشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to understand or comprehend.
• مترادف: comprehend, get, grasp, understand
• متضاد: miss
• مشابه: apprehend, follow, perceive, savvy, see, seize, sense
• مترادف: comprehend, get, grasp, understand
• متضاد: miss
• مشابه: apprehend, follow, perceive, savvy, see, seize, sense
- Did you catch my meaning?
[ترجمه MarYaM] آیا شما گرفتی ( متوجه شدی ) منظورمو؟|
[ترجمه لیلی موسوی] منظورم رو متوجه شدی؟|
[ترجمه گوگل] متوجه منظور من شدی؟[ترجمه ترگمان] منظورمو فهمیدی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to attract.
• مترادف: attract, draw
• متضاد: lose
• مشابه: gain, get, hold, interest, lure, take
• مترادف: attract, draw
• متضاد: lose
• مشابه: gain, get, hold, interest, lure, take
- This will catch his attention.
[ترجمه گوگل] این مورد توجه او را جلب خواهد کرد
[ترجمه ترگمان] این توجه او را جلب می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این توجه او را جلب می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: to strike.
• مترادف: buffet, hit, smite, strike
• متضاد: miss
• مشابه: bang, bash, belt, clip, clobber, clout, nail, smack, sock, whack
• مترادف: buffet, hit, smite, strike
• متضاد: miss
• مشابه: bang, bash, belt, clip, clobber, clout, nail, smack, sock, whack
- The falling brick caught him on the shoulder.
[ترجمه گوگل] آجر در حال سقوط او را روی شانه گرفت
[ترجمه ترگمان] آجر روی شانه او را گرفتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آجر روی شانه او را گرفتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: catch up
عبارات: catch up
• (1) تعریف: to become gripped, fastened, or trapped.
• مترادف: fasten, grip, lock, stick
• مشابه: hitch, lodge, seize up, snag
• مترادف: fasten, grip, lock, stick
• مشابه: hitch, lodge, seize up, snag
- His coat caught in the door.
[ترجمه گوگل] کتش به در گیر کرد
[ترجمه ترگمان] کتش در در گیر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کتش در در گیر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to take hold; fasten.
• مترادف: fasten, grip, lock
• مشابه: stick, take
• مترادف: fasten, grip, lock
• مشابه: stick, take
- A latch catches and keeps the door closed.
[ترجمه گوگل] یک چفت می گیرد و در را بسته نگه می دارد
[ترجمه ترگمان] یک قفل بسته می شود و در را بسته نگه می دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک قفل بسته می شود و در را بسته نگه می دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to begin to burn.
• مترادف: fire, ignite, kindle
• مشابه: blaze, burn, flame, flare up, light, start, take
• مترادف: fire, ignite, kindle
• مشابه: blaze, burn, flame, flare up, light, start, take
- The fire will burn if the kindling catches.
[ترجمه گوگل] آتش می سوزد اگر کیندلینگ بگیرد
[ترجمه ترگمان] اگر آتش زبانه بکشد آتش می سوزد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اگر آتش زبانه بکشد آتش می سوزد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: in baseball, to play the position of catcher.
• مشابه: receive
• مشابه: receive
- Who's catching in today's game?
[ترجمه گوگل] چه کسی در بازی امروز شکار می کند؟
[ترجمه ترگمان] این بازی امروز کی بوده؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این بازی امروز کی بوده؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: an act of catching.
• مترادف: grasp, seizure, taking
• متضاد: miss
• مشابه: capture, grab, haul, hold, interception, snatch, wrinkle
• مترادف: grasp, seizure, taking
• متضاد: miss
• مشابه: capture, grab, haul, hold, interception, snatch, wrinkle
- The outfielder made a great catch, and the crowd roared!
[ترجمه گوگل] بازیکن خارج از زمین بازی خوبی انجام داد و جمعیت غرش کرد!
[ترجمه ترگمان] The غرش عظیمی کردند و جمعیت نعره زد:
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] The غرش عظیمی کردند و جمعیت نعره زد:
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a thing or the quantity that is caught.
• مترادف: take
• مشابه: capture, haul, prey, prize, quarry
• مترادف: take
• مشابه: capture, haul, prey, prize, quarry
- The fisherman brought in a big catch.
[ترجمه گوگل] ماهیگیر صید بزرگی آورد
[ترجمه ترگمان] ماهیگیر یک صید بزرگ راه انداخته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ماهیگیر یک صید بزرگ راه انداخته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a device that takes hold of something and slows or stops its motion; latch.
• مترادف: bolt, fastener, latch
• مشابه: buckle, clasp, coupling, hasp, hook, lock
• مترادف: bolt, fastener, latch
• مشابه: buckle, clasp, coupling, hasp, hook, lock
- The catch was broken and the cabinet door would not stay closed.
[ترجمه گوگل] گیره شکسته بود و درب کابینت بسته نمی ماند
[ترجمه ترگمان] دستگیره شکسته بود و در کمد بسته نمی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دستگیره شکسته بود و در کمد بسته نمی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: an interruption or break.
• مترادف: break, halt, pause
• مشابه: falter, gap, hesitation, interruption
• مترادف: break, halt, pause
• مشابه: falter, gap, hesitation, interruption
- The catch in his voice revealed his strong emotion as he spoke.
[ترجمه گوگل] گیرایی در صدای او احساسات شدید او را هنگام صحبت نشان داد
[ترجمه ترگمان] صدایی که در صدایش بود احساسات قوی او را در حین صحبت آشکار کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] صدایی که در صدایش بود احساسات قوی او را در حین صحبت آشکار کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I can feel a catch in the car's transmission.
[ترجمه گوگل] من می توانم در گیربکس ماشین احساس کنم
[ترجمه ترگمان] من می توانم در انتقال اتومبیل احساس خوبی داشته باشم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من می توانم در انتقال اتومبیل احساس خوبی داشته باشم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: a flaw or drawback, often one that is not readily apparent.
• مترادف: hitch, snag
• مشابه: Catch-22, gimmick, joker, kicker, penalty, pitfall, rub, stumbling block, trap
• مترادف: hitch, snag
• مشابه: Catch-22, gimmick, joker, kicker, penalty, pitfall, rub, stumbling block, trap
- The deal was so perfect that I suspected there was a catch.
[ترجمه گوگل] معامله به قدری عالی بود که من شک کردم که یک شکار وجود دارد
[ترجمه ترگمان] قرارمون این قدر عالی بود که من حدس می زدم که یه دستگیری وجود داشته باشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] قرارمون این قدر عالی بود که من حدس می زدم که یه دستگیری وجود داشته باشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: snatch; bit.
• مترادف: bit, dab, smack, snatch, touch
• مشابه: fragment, piece, pinch, trace
• مترادف: bit, dab, smack, snatch, touch
• مشابه: fragment, piece, pinch, trace
- He recalled little catches of poetry.
[ترجمه گوگل] او شعرهای کوچکی را به یاد می آورد
[ترجمه ترگمان] صید کوچک شعر را به یاد می آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] صید کوچک شعر را به یاد می آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید