همی باش پیش گشسب سوار
چو بیدارگردد فقاع و یخ آر .
فردوسی.
چنان شد که گفتی طراز نخ است و یا پیش آتش نهاده یخ است.
فردوسی.
گدازیده همچون طراز نخم تو گویی که در پیش آتش یخم.
فردوسی.
چو سندان آهنگران گشته یخ چو آهنگران ابر مازندران.
منوچهری.
چون برف نشسته و چو یخ بربسته. ( گلستان ).کاشه ؛ یخ تنک. ( لغت فرس اسدی ). پخش ؛ بانگ یخ. ( لغت فرس اسدی ). زرنگ ؛ یخی که در زمستان از ناودان آویخته بود. ( لغت فرس اسدی ). ارزیز؛ یخ ریزه. خشف. خشیف ؛ یخ نرم. ( منتهی الارب ).
- آب بر یخ زدن ؛ محو کردن. ( ناظم الاطباء ).
- آب یخ ( به اضافه ) ؛ آبی که در آن یخ افکنده اند سرد شدن را. ماءالثلج. ( یادداشت مؤلف ).
- با یخ و ترشی ، یا با یخاب و ترشی ؛ با شدت و سختی و با عذاب و شکنجه هرچه تمامتر: پولها را از او با یخ و ترشی پس می گیرند. ( یادداشت مؤلف ).
- برات بر یخ ؛ برات به سوی یخ. قول بی اعتبار. ( ناظم الاطباء ).
- برات بر یخ نوشتن ؛ وعده و قول بی اعتبار دادن به امری بی اعتبار و فانی و خلل پذیر :
برات اجری آب ار نوشته شد بر یخ
در آن سه مه که نمی یافت آب مجری را .
سلمان ساوجی.
- برات به سوی یخ ، برات بر یخ ؛ قول بی اعتبار. ( ناظم الاطباء ).- بر یخ زدن ؛ فراموش کردن و محو کردن. ( ناظم الاطباء ).
- || فراموش کنانیدن. ( ناظم الاطباء ). به فراموش شدن داشتن.
- || کنایه از ناپایدار کردن و معدوم گردانیدن و هیچ انگاشتن. ( فرهنگ سروری ).
- بر یخ نگاشتن نام کسی را ؛ او را به کلی فراموش کردن و نابوده انگاشتن. بر یخ نوشتن :
سیر آمدم از بهانه خام تو من
بر یخ اکنون نگاشتم نام تو من.
فرخی.
- بر یخ نوشتن ؛ بر یخ نگاشتن. یقین به نماندن و بشدن آن کردن. نابوده بر شمردن. به هیچ شمردن. به حساب نیاوردن. از وصول آن مأیوس شدن. ( یادداشت مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...