Gesicht با تلفظ گِزیخت به زبان آلمانی و face با تلفظ فَیس به زبان انگلیسی معادل رُخ، روی، سیما، چهره و یا صورت به زبان فارسی اند. از دیدگاه حکیمان و عارفان دینی صورت و معنی در پیوند با هم بکار برده میشوند. بر اساس بینش و باور آنان معنا بی چون و بی مثال و یا بدون صورت و شکل و فرم است قبل از اینکه در قالب الفاظ و کلمات و واژه ها و عبارات و تصاویر ریخته شود و صورت پذیرد. سلطان ولد فرزند ارشد مولانا جلال الدین بلخی - رومی در انتها نامه، یکی از مثنوی های سه گانه خود، سخن را به سه نوع تقسیم نموده یکی نثر و یکی نظم وان دیگری اندیشه و میدان اندیشه را بسیار وسیع تر از نثر و نظم و در زیر لایه اندیشه دنیای وسیع تری یعنی عالم معنا را شهود نموده و آنرا به عالم غیب تعبیر کرده و بعدها زیگموند فروید در تحلیل ساختار روان آنرا Es نامیده با تلفظ اِس به زبان آلمانی به معنای ضمیر سوم شخص مفرد ( آن ) بدون جنسیت مذکر و موئنث یعنی خنثا. ارسطو شاگرد برجسته افلاطون حدود دوهزار و چند صد سال پیش ، یگانه انگاری یعنی یکی بودن طبیعت و ماوراء طبیعت را جایگزین دو گانه انگاری استاد خویش و فرم های مطلق را جانشین ایده های وی نمود که بصورت امکانات بالقوه در باطن واقعیت و طبیعت موجودند و نه بصورت مثال ها ( مُثُل ) یا الگوها و یا سرمشق های ثابت و پایدار و تغییر ناپذیر و جاودانه تحت عنوان ایده ها در ورای طبیعت. از دیدگاه من جالب ترین ایده مرکزی در سر و دل سلطان ولد اینست که حق تعالی ( لقب خدا به زبان حکیمان و عارفان دینی خودمان ) از همه ی مخلوقات و موجودات پیدا تر است و از شدت پیدایی پنهان و ناپیدا. در این زمینه و در همان اثر چنین ابیاتی را سروده :
... [مشاهده متن کامل]
هر که بر هستی حق جوید دلیل
او زیانمند است و اعمی و ذلیل
خود من معتقدم که خدای حقیقی و واقعی موجودیست بیکران و بینهایت و لذا هیچ موجود دیگری چه شهودی و چه غیبی غیر از او نه وجود دارد و نه میتواند وجود داشته باشد. خدای حقیقی و واقعی بطور همزمان و در عین واحد هم ظاهر و باطن یا هم بیرون و هم درون این واقعیت و طبیعت است، هم پیدا و آشکار هم غیبی و ناپیدا ست. هم واجب الوجود و هم ممکن الوجود، هم علت است و هم معلول، هم خالق و هم مخلوق و در لحظه جاودانه حال حی یا زنده و حاضر. خدای حقیقی و واقعی و بی نیاز مطلق هیچ چیز دیگری نمی باشد غیر از محیط و محتوای هرکدام از گیتی ها یا کیهان ها و یا جهان های متناهی، مساوی، موازی و بیشمار و در محتوای هرکدام از آنها دارای هفت سیما یا چهره و یا جمال و جلال کلی می باشد بصورت هفت سامان یا نظام کلی کوانتمی در قالب هفت عالم یا دنیا به شکل آسمان ها و زمین های هفتگانه و هرآنچه که بین آنهاست. این چنین خدائی تنها لازمان و لامکان نمی باشد بلکه در عین واحد هم بیزمان و بیمکان و هم بازمان و بامکان است بر رویهم هم مطلق و هم نسبی و هر دو نوع با کمیت مساوی و ماهیت های معکوس. در عوض خدای دینی و فلسفی و عرفانی و آتئیستی فقط کلمه و لفظ و واژه، مفهوم محض و ایده انتزاعیست در زبان و خط و فهم و عقل محدود انسانی و درست به همین دلیل در خارج هیچگونه مصداق و مثال بیرونی ندارد. موجود بودن یا وجود داشتن این نوع خدا همیشه توسط انسان نیازمند اثبات بوده، هست و خواهد بود و هر گونه سعی و کوشش در جهت اثبات این نوع خدا در اعصار گذشته و حال و آینده همیشه با شکست مواجه بوده، میباشد و خواهد بود و درست به همین علت و دلیل هیچ اندیشمند و متفکر و خیال پرداز دینی و فلسفی تاکنون نتوانسته است وجود چنین خدائی را اثبات نماید و در آینده هم نخواهد توانست.
از این پس میتوان خدای نوع اول را علمی نامید و خدای نوع دوم را اسطوره ای، افسانه ای، حماسی، آئینی و دینی و مذهبی و ایدئولوژیکی، الاهیاتی، فلسفی ، عرفانی و آتئیستی نامید.
نی ز کس زاد و نی کسی زاد ز وی
همه میرند و او بماند زنده یا حی
ابتدا میکنم همه سخن را آغاز بنام خدا
وزان پس کنم همه را به یاد حق تعالا
ز بند و کمند عشق تو ای یار هیچ امید رهایی و رستگاری نیست/ کجا و کَی تواند گریزد این مخلوق زین داغ نهاده بر سر و دل و صورت و پا و دست/ شیخا دست کم بگذار که دیگران رسند به سعادت های نسبی دینوی در همین جا و حال، درین زمان و مکان/ در عوض پیشکش خود و جمیع گذشتگان و آیندگانت باد انشاالله کلیه سعادت های برزخی و اخروی در لازمان و لامکان/ بیا تا با هم پیاله ای از شراب قندی نوشیم در همین جا و حال بر گرد این میز زرین/ که به قول حافظ شیرین سخن نمونه اش را نیابی در قنات کوثر و جویبار زمزم در بهشت برین/ گر بدانی که محیط هر کدام از جهان ها بطور مطلق مسدود است و نفوذ ناپذیر/ آنگه در زدون این خیال واهی یعنی ترک این دنیا ز مخیله ات باشی ناگزیر/ یکی جهان مادی و فانی وان دیگری معنوی و باقی/ مکن دائم به تقلید از رسم و روش دلبران پیشین این دو جهان را ازهم جدا/ قرار مده یکی را در نهایت پایین و سفلا وان دیگری را در نهایت اعلا و بالا/ بنه هر دو را بر روی هم وانگه کن راحت خیال خود و خویشان و دیگران و مارا/ تا باشد انشاء الله خالق السماوات و الارضین سبع یا ربُ العالمین و یا حق تعالی/ هم درین دنیا و هم در عوالم برزخ و قیامت و آخرت از دست و زبان و خط ات خشنود و راضی/
لری بختیاری
ری، پوز، ژُوَر، گارژِی:صورت
صورت: همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
لچ lac، دیمر dimar، دیمه dime ( دری )
لاریک lārik، نارک nārek ( لکی )
افت aft ( خراسانی )
کرپ karp، نیکاس nikās ( پهلوی )
انگس angas ( سغدی ) .
لری بختیاری
ری، پوز، پک و پوز:صورت، قیافه
منگال:چهره، رخسار
پییشنهاد واژه 2:
واژه "صورت" برابر "روی" میباشد.
برای نمونه:
نادرست:در این صورت
درست تر:در این روی
نادرست:به این صورت
درست تر:به این روی
در مَزداهیک ( =ریاضی ) نیز ما دو واژه "صورت" و "مخرج" را داریم که برای "صورت" واژه "رویه" و به جای "مَخرَج" هم واژه "بخشه" را پیشنهاد میکنم.
... [مشاهده متن کامل]
واژه "بَخشه" از دو بخش "بَخش" و "ه" ساخته شده است، پسوند "ه" یک پسوند کنشگر/فاعل ساز است.
پس "بخشه" کننده "بَخشیدن، بخشش" است که برابر "تقسیم کردن" می باشد.
پس "بخشه" چیزی است که "بخش" یا "تقسیم" می کند.
"رویه" هم برابر "صورت" است. ( روی=رویه )
بِدرود!
واژه صورت
معادل ابجد 696
تعداد حروف 4
تلفظ surat
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی: صورة، جمع: صُوَر]
مختصات ( رَ ) [ ع . صورة ] ( اِ. )
آواشناسی surat
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
... [مشاهده متن کامل]
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد
اگر به چم ( به گونه ای که ) بکار رود میتوان واژه ی نیکاس را نیز برگزید
نیکاس= صورت
و چم چهره و رخ و رخساره و رو ( همچو ماهرو ) را نیز چم دیگر صورت است
برای رنگ صورتی میتوان از واژه ی گُلی کاربرد گرفت
خود واژه "صورت" برابر چهره، رخ است.
صورت به این شیوه ها هم بکارگرفته می شود:
در این صورت
به این صورت
در هر دو شیوه، صورت برابر "گونه، گون، سان، شیوه" است.
نقش
پک و پوز. [ پ َ ک ُ ] ( اِ مرکب ، از اتباع ) پک و پوزه ، از اتباع. بصورت تحقیر، در تداول عوام ، شکل. ریخت. هیأت ظاهری. صورت ظاهر کسی اعم از بدن و لباس : پک و پوزش را ببین. بدپک و پوز. || بطور اخص ، دهان و اطراف آن : پک و پوزش را خرد کرد.
- بی پک و پوز ؛ سست و ضعیف در سخن.
مفرد صورت
دیدار
چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( یادداشت مؤلف ) : ما له رواءو لاشاهد؛ او را نه دیدار است و نه گفتار. ( مهذب الاسماء ) . بخ ؛ چیزی بود که ترس کودکان را بسازند بدیدار زشت. ( فرهنگ اسدی ) : غدنگ ؛ بی اندام. ابله دیدار. ( فرهنگ اسدی ) :
... [مشاهده متن کامل]
از دور بدیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره پر حسن و ملاحت.
ابوشکور.
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد، زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
پدر گفت با دختر ای آرزوی
پسندی تو او را بدیدار و خوی.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
بیائید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
فردوسی.
شه از نو بیاراست دیدار خویش
ز خورشید بفزود رخسار خویش.
فردوسی.
چنان نمود بما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
در دست هنر داری در خلقت فر داری
دیدار علی داری کردار عمر داری.
فرخی.
شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنر است
نه بدیدار و بدینار و بسود و بزیان.
فرخی.
دیدار نکودار و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو، اندر خور دیدار.
فرخی.
هم نیکودیداری و هم نیکوعشرت
هم نیکوگفتاری و هم نیکوکردار.
فرخی.
ای سیاوخش به دیدار، به روز از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه.
فرخی.
گویی که همه جوی گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار.
منوچهری.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی.
اسدی.
گر از پیش دانستمی کارتو
همین فر و خوبی و دیدار تو.
اسدی.
از آواز خوش رامش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی.
اسدی.
اگراو همچو ما از گل سرشته ست
بدیدار و بمنظر چون فرشته ست.
( ویس و رامین ) .
بدین هر سه فریبد مرد هشیار
بگفتار و بکردار و بدیدار.
( ویس و رامین ) .
مرا در دیده دیدارتو مانده ست
مرا در گوش گفتار تو مانده ست.
( ویس و رامین ) .
چه باشد گر خورم صد سال تیمار
چو بینم دوست را یکروز دیدار.
( ویس و رامین ) .
بدین گوشی که آوازت شنیدم
بدین چشمی که دیدارت بدیدم.
( ویس و رامین ) .
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد. ( تاریخ بیهقی ص 253 ) .
اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش. ( منتخب قابوسنامه ص 40 ) .
مردمان ای برادر از عامه
نه بفعلند بل بدیدارند.
ناصرخسرو.
سیرت خوب طلب باید کردن از مرد
گرچه خوبست مشو غره بدیدارش.
ناصرخسرو.
به است قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر.
مسعودسعد.
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چودیدار و فکرت شیطان.
مسعودسعد.
و سجده و زاری کردند و از وی دیدار خواستند هیچ جواب نیافتند الحاح کردند و گفتند باز نگردیم تا دیدار خدواند خویش را نبینیم. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 85 ) . و این شاه یمن را دختری بود سهیل نام و در همه عرب به دیدار و بالای او زنی دیگر نبود. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . چشم و دل شاه در دیدار آن زن [ ملکه پریان ] مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . ایشان [ پریان ] چون ماه و آفتاب باشند و بدیدار نیکو. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . و در دیدار نیکو سخنها بسیار گفته اند. ( نوروزنامه ) . و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده. ( نوروزنامه ) . و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. ( نوروزنامه ) .
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
ماهی تو بدیدار و منم در غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون.
معزی.
ای بدیدار فتنه چون طاووس
وی بگفتار غره چون کفتار.
سنایی.
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری.
سوزنی.
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود ماننده دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
او رومی و با هندوچون کرد زناشویی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
خاقانی.
گفت من طاعت آن کس نکنم
که نبینم پس از آن دیدارش.
خاقانی.
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام.
خاقانی.
زهی چشمم بدیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن.
نظامی.
سیاهک بود زنگی خود بدیدار
بسرخی میزند چون گشت بیمار.
نظامی.
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
المنة که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم.
سعدی.
دیدار مینمائی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی.
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
یا چو دیدارم ربودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری.
سعدی.
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن.
حافظ.
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.
حافظ.
- خوب دیدار ؛ نیک منظر. زیباچهره. خوبرو :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
فرخی.
- طفل دیدار ؛ به چهره چون کودکان. طفل چهره :
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی تو را پرستار.
خاقانی.
- ماه دیدار ؛ زیبا. خوش سیما. ماه منظر. ماهرو. ماه چهره :
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پریست.
فردوسی.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وز آن سروبن بر لب جویبار.
فردوسی.
- نغزدیدار ؛ لطیف روی. ظریف چهره :
به رای از خرد نغزدیدارتر
به پای از کمان تیزرفتارتر.
اسدی.
Kuos istiram
به معنی چهره و صورت است
به جای صورت کسر در مزداهیک ( ریاضی ) ، می توان از واژه بخشده ( بخش شده ) و به جای مخرج می توان از بخشیاب بهره برد.
به صورت . . . : به دیمار، به دیمه ی
چهره ، دیم ، رخ
همه نمونه هایی که برای چهره اورده هیچ کدام معنی چهره ندارند و صورت به معنی چهره یک وازه تازه کاربرد است و در زبان فارسی هیچ گاه به معنی روی و چهره نبامده - کدام از اینها معنی روی میدهد ؟ صورت به معنی گونه بوده و از انجا که در فارسی گونه به روی هم گفته میشود این اشتباه در دوران معاصر پیش امده که صورت معنی روی میدهد -
... [مشاهده متن کامل]
دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف. ( حدود العالم ) .
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
فرخی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین.
ناصرخسرو.
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. ( مجمل التواریخ ) . بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. ( کلیله و دمنه ) .
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.
خاقانی.
یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی.
خاقانی.
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.
نظامی.
هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است.
سعدی.
چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی.
سعدی.
جمال صورت و کمال معنی داشت. ( گلستان ) .
صفت
طلعت
فریاد و غوغا صورت دیگر بازی هایشان بود
سر و پز
مکسرو نگفتین
رویساره
در صورت امکان پارسیش میشه
با وجود امکان
ظاهر
ظاهر ، شکل ، سیما
کاربرد در جمله : 🍗
الهی ، روا مدار در ورای صورت آراسته ی ما سیرتی زشت و ناهموار نهفته باشد
نیکاس، شکل ، ریخت، نقش، رخسار، رخ، قیافه
روی، رویه، در گویش کردی نیز به همین مانای و به رویه " رومت" گفته میشود.
( در ریاضی: صورت کسر = فرابخش )
چهره
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٠)