آنکه خود را شناخت نتواند
آفریننده را کجا داند.
ناصرخسرو.
اندر آنکه بر طبیعت واجب است که بشناسد که هر بیماری کدام بیماری است و یاد کردن شناخت آن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 29 ). و گفت چندان یادش کردم که جمله خلقان یادش کردند تا به جایی که یادکرد من یادکرد او شد، پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد، دگرباره تاختن آورد و مرازنده کرد. ( تذکرةالاولیاء عطار ). گفت کاشکی که خلق به شناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی. ( تذکرةالاولیاء عطار ). و گفت علامت شناخت حق گریختن از خلق باشد و خاموش بودن در معرفت او. ( تذکرةالاولیاء عطار ). اگر با وجود این مقدار شناخت ، خواطر ایشان را بیرون این صحبت بطرفی بررفتی... حضرت خواجه مؤاخذه میکردند. ( بخاری ).- اهل شناخت ؛ عارف. ( یادداشت مؤلف ). صاحب معرفت. اهل معرفت :
نه هر سخن که بداندبگوید اهل شناخت
به سِرّ شاه سر خویشتن نشاید باخت.
سعدی.
و رجوع به اهل شود.- شناخت حجت ؛ عُرْقوب. ( منتهی الارب ).
- شناخت یار ؛ شناسایی دوست و اقرار و اعتراف دوست. ( ناظم الاطباء ).
- کیهان شناخت ؛ شناسایی کیهان. معرفت کیهان و می توان بجای «شناسی » در آخر ترکیبات حیوان شناسی و گیاه شناسی این کلمه را به کار برد. ( یادداشت مؤلف ).
- ناشناخت ؛ عدم معرفت. کمی اطلاع یا بی اطلاعی :
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت.
مولوی.
|| عهد. ( از منتهی الارب ) : دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت.
سعدی.
|| ( ن مف مرخم ) شناخته. شناخته شده.- ناشناخت ؛ ناشناخته. گمنام. مجهول :
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریب است و ناشناخت.
سعدی.
- || در لباس مبدل. بصورت و هیأتی که شناخته نشود : یکی از ملوک عرب به ناشناخت بیرون آمدی. ( گلستان سعدی ).رجوع به شناختن شود.