شانة. [ ن َ] ( اِخ ) نام قریه ای است بمصر. ( از معجم البلدان ).
شانه. [ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند. ( از برهان قاطع ). آلتی است دندانه دار از چوب یا فلز که با آن مو را باز و پاک میکنند. ( فرهنگ نظام ). و با مصدر کردن و زدن و کشیدن صرف شود : و از وی [ آمل ] آلاتهاء چوبین خیزد. چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طیفوری. ( حدودالعالم چ ستوده ص 141 ).
در فرق زده ست شانه مشکین
بی گیسویَکی دراز ازغمری.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 117 ).
آز چون نیست در سفله مزن موی چون نیست غم شانه مخور.
خاقانی.
خدمت زلف و رخ کنند ازپی سنبل و سمن شانه در آن مربعی آینه در مدوری.
خاقانی.
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای دندان نگر ز شانه بتر کز تو بازماند.
خاقانی.
بینداختم شانه کاین استخوان نمی بایدم دیگرم سگ مخوان.
سعدی.
شکیل پای ستوران شده سر زلفی ازو گره بجز از دست شانه نگشوده.
کمال اسماعیل ( از آنندراج ).
دلم چو زلف تو آباد از پریشانی است بخشت شانه مگر کرده اند تعمیرش.
مفید بلخی ( از آنندراج ).
- پنجه شانه ؛ کنایه از ناخن باشد. ( آنندراج ذیل شانه ).- || هریک از دندانه های شانه :
میچکد خون دل از بسکه ز گیسوی کسی
پنجه شانه عجب نیست حنایی دارد.
سراج المحققین ( از آنندراج ).
- شانه در آب بودن ؛ مهیای آرایش بودن ،چه زنها برای شانه کردن گیسوی بلند خود لازم است شانه را در آب گذارند و مکرر شانه را در آب بزنند تا مودرست باز شود. ( فرهنگ نظام ) ( بهار عجم ) : ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب.
سلیم ( از بهار عجم ).
- شانه در آب داشتن ؛ نهادن و قرار دادن شانه در آب : شب که در مد نظر آن گیسوی پرتاب داشت
مردم چشمم ز مژگان شانه را درآب داشت.
سلیم ( از بهار عجم ).
رجوع به شانه در آب بودن شود.- شانه در آب نهادن ؛ رجوع به شانه در آب بودن شود.بیشتر بخوانید ...