شباهنگ گردید بر آسمان
گسسته ثریا سر ریسمان.
فردوسی.
شدندی شبانگه سوی خانه بازشده پنبه شان ریسمان دراز.
فردوسی.
از چه شد همچو ریسمان کهن آن سر سبز و تازه همچو سداب.
ناصرخسرو.
بافتن ریسمان نه معجزه باشدمعجز داود بین که آهن باف است.
خاقانی.
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان برنتیجه سنگ وموم و ریسمان افشانده اند.
خاقانی.
به صد غم ریسمان جان گسسته ست غمی را پنبه چون نتوان نهادن.
خاقانی.
من آزموده ام این رنج و دیده این سختی ز ریسمان متنفر بود گزیده مار.
سعدی.
به طراری زلفم از ره مروبدین ریسمان باز در چه ْ مرو.
خواجو ( از امثال و حکم ).
هست عیان تا چه سواری کندطفل به یک چوب و دو تا ریسمان.
مکتبی شیرازی.
لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان.
اوحدی سبزواری ( از امثال و حکم ).
- آسمان را از ریسمان نشناختن ؛ بسیار گول و نادان بودن. ناآشنا به امور و علوم بودن : وانکه او پنبه از کتان نشناخت
آسمان را ز ریسمان نشناخت.
نظامی.
- آسمان و ریسمان ؛ کنایه است از سخن دراز و بیهوده و نامربوط.- ریسمان بودن آسمان در چشم ؛ کنایه از عدم تمیز است. ( آنندراج ) :
ملک از مستی آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود.
نظامی ( از آنندراج ).
- ریسمان پاره کردن ؛ کنایه از شفا یافتن از بیماری سخت. ( از آنندراج ). از بیماری و مهلکه شدید خلاص یافتن. ( مجموعه مترادفات ص 30 ).- || ناگهان به خشم آمدن و بر کسی تاختن.
- ریسمان تافتن یا تابیدن بهر کسی یا برای کسی یا بر کسی ؛ کنایه از فکر برای تخریب یا هلاک کسی کردن. ( از آنندراج ). خراب کردن شخصی را. ( مجموعه مترادفات ص 139 ) : بیشتر بخوانید ...