[ویکی فقه] در این مبحث به خلاصه ای از وقایع محرم به صورت روزشمار پرداخته شده است. محرم ماه حزن و اندوه آل محمد (علیهم السلام) است، که همه انبیا و ملائکه و شیعیان و دوستان اهل بیت (علیهم السلام) محزون اند. باید گفت: ماه حزن و اندوه تمام عالم است؛ چراکه همه ساله از اول محرم تا روز عاشورا پیراهن پاره پاره سیدالشهداء (علیه السلام) را از عرش خدا رو به زمین می آویزند و حزن و اندوه عالم را فرا می گیرد.
پس از فرود آمدن امام حسین (علیه السلام) و یارانش در کربلا در دوم محرم سال شصت و یک هجری، حر بن یزید ریاحی نامه ای به عبیدالله بن زیاد نوشت و او را از فرود آمدن امام (علیه السلام) در این سرزمین با خبر ساخت. در پی این نامه، عبیدالله نامه ای خطاب به امام (علیه السلام) نوشت و به واسطه پیکی به دست آن حضرت (علیه السلام) رساند. او در این نامه چنین نوشته بود:«اما بعد، ای حسین از فرود آمدنت در کربلا با خبر شدم؛ امیرمؤمنان ـ یزید بن معاویه ـ به من فرمان داده که لحظه ای چشم بر هم ننهم و شکم از غذا سیر نسازم تا آن که تو را به خدای دانای لطیف ملحق ساخته یا تو را به پذیرش حکم خود و حکم یزید بن معاویه وادار نمایم. والسلام».نقل شده امام (علیه السلام) پس از خواندن این نامه، آن را به کناری پرتاب کرد و فرمود: «قومی که رضایت خود را بر رضایت آفریدگارشان مقدم بدارند، رستگار نخواهند شد». پیک ابن زیاد به حضرت (علیه السلام) عرض کرد: یا اباعبدالله (علیه السلام) پاسخ نامه را نمی دهی؟ امام حسین (علیه السلام) فرمود: «پاسخش عذاب دردناک الهی است که به زودی او را فرا می گیرد».پیک نزد ابن زیاد بازگشت و سخن حضرت (علیه السلام) را به او باز گفت. عبیدالله از این سخن امام (علیه السلام) به شدت خشمگین شد و در تجهیز سپاه برای جنگ با امام (علیه السلام) همت گماشت.
ورود عمر بن سعد به کربلا
عمر بن سعد، فردای آن روزی که امام حسین (علیه السلام) در کربلا فرود آمد ـ یعنی روز سوم محرم ـ به همراه چهار هزار نفر از مردم کوفه وارد کربلا شد. در چگونگی آمدن عمر بن سعد به کربلا گفته شده:«عبیدالله بن زیاد عمر بن سعد را فرمانده چهار هزار تن از کوفیان کرده و به او دستور داده بود تا آنان را به " دستبی" (سرزمین گسترده ای میان ری و همدان که دو بخش داشته و مشتمل بر روستاهای بسیار بوده است.) برده با دیلمیانی که بر این منطقه چیره شده بودند، مبارزه کند. عبیدالله هم چنین فرمان حکومت ری را نیز به نام عمر نوشته بود و او را به سمت فرمان داری این شهر برگزیده بود. پسر سعد به همراه یاران خود از کوفه بیرون رفت و در منطقه ای در بیرون کوفه به نام "حمام اعین" اردو زد. او برای رفتن به ری آماده می شد که موضوع قیام امام حسین (علیه السلام) پیش آمد و چون امام (علیه السلام) به سوی کوفه حرکت کرد ابن زیاد، عمر بن سعد را پیش خواند و به او دستور داد نخست به جنگ امام حسین (علیه السلام) برود و چون از آن فارغ شد، به سوی محل حکومت خود حرکت کند. ابن سعد جنگ با امام حسین (علیه السلام) را خوش نمی داشت؛ ازاین رو از عبیدالله خواست تا او را از این کار معاف بدارد؛ اما ابن زیاد معافیت او را منوط به پس دادن فرمان حکومت ری کرد. عمر بن سعد چون چنین دید از عبیدالله مهلت خواست تا در این باره اندکی بیندیشد.او بازگشت تا با خیرخواهانش مشورت کند؛ اما با هر که مشورت کرد او را از این کار باز می داشتند. از جمله کسانی که عمر بن سعد در این باره با آنان به مشورت پرداخت خواهرزاده اش حمزه بن مغیرة بن شعبه بود. نقل شده حمزه نزد پسر سعد آمد و گفت: دایی جان تو را به خدا قسم! مبادا به مقابله حسین (علیه السلام) بروی که نافرمانی خدا کرده ای و پیوند خویشاوندی ات را قطع کرده ای؛ به خدا قسم! اگر همه دنیا و زمین و دارایی هایش از آن تو باشد و تو از آن دست بشویی برایت بهتر از آن است که خدا را در حالی ملاقات کنی که خون حسین (علیه السلام) را به گردن داری.عمر بن سعد به او گفت: بی گمان به خواست خدا، این کار را بر عهده نخواهم گرفت». او این سخن را گفت؛ اما هم چنان شوق حکومت بر ری را در دل داشت. گفته شده او در آن شبی که از عبیدالله بن زیاد مهلت گرفته بود تا در کار خود بیندیشد، اشعاری را با خود زمزمه می کرد و می گفت:«ا اترک ملک الری و الری رغبه ام ارجع مذموما بقتل حسین (علیه السلام)و فی قتله النار التی لیس دونها حجاب و ملک الری قرة عینآیا ملک ری را ترک کنم و حال آن که آرزوی من همان است یا آن که با بدنامی و قتل حسین (علیه السلام) برگردم.در قتل حسین (علیه السلام) دوزخ است که بر کسی پوشیده نیست؛ ولی ملک ری موجب روشنایی چشم است». از عبدالله بن یسار جهنی نیز نقل شده که می گفت: «وقتی به عمر بن سعد دستور داده بودند به سوی حسین (علیه السلام) حرکت کند، پیش وی رفتم؛ به من گفت: امیر (عبیدالله بن زیاد) به من دستور داد به سوی حسین (علیه السلام) حرکت کنم؛ اما من این کار را نپذیرفتم.گفتم: خدایت قرین هدایت بدارد کار درستی کرده ای این کار را به عهده دیگران بینداز و خود از انجام این کار اجتناب کن و به سوی حسین (علیه السلام) نرو.سپس از نزدش بیرون آمدم. کسی نزدم آمد و گفت: عمر بن سعد در حال جمع کردن مردم برای جنگ با حسین (علیه السلام) است.پس نزد پسر سعد بازگشتم؛ او نشسته بود و چون مرا دید، روی از من برگرداند. دانستم که مصمم به حرکت و رویارویی با حسین (علیه السلام) است؛ ازاین رو از نزدش بیرون آمدم». عمر بن سعد نزد عبیدالله بن زیاد رفت و گفت: «خداوند کارت را به صلاح دارد! تو این کار (فرمان داری شهر ری) را به من سپرده ای و مردم نیز از آن خبر یافته اند، اگر صلاح می بینی آن را تنفیذ کن و کس دیگری را از میان بزرگان کوفه، به سوی حسین (علیه السلام) روانه کن که من برای تو در جنگ، سودمندتر و با کفایت تر از آنان نیستم. سپس تنی چند از بزرگان کوفه را نام برد. اما ابن زیاد به او گفت: نمی خواهد بزرگان کوفه را به من بشناسانی، درباره کسی که می خواهم بفرستم از تو نظر نخواستم؛ اگر با سپاه ما می روی که بهتر، و گر نه فرمان ما را پس بفرست. عمر چون اصرار پسر زیاد را دید گفت: می روم. پس با چهار هزار نفر سپاهی حرکت کرد و فردای روزی که امام حسین (علیه السلام) در نینوا فرود آمده بود، به آن جا رسید».
گفت وگوهای امام و عمر بن سعد
عمر بن سعد پس از آمدن به کربلا عزره (عروة) بن قیس احمسی را نزد امام حسین (علیه السلام) فرستاد و گفت: «نزد او برو و بپرس برای چه به این سرزمین آمده است و چه می خواهد»؟ عزره از کسانی بود که به امام (علیه السلام) نامه نوشته بود و ایشان را به کوفه دعوت کرده بود؛ از این رو از رفتن نزد آن حضرت (علیه السلام) شرم کرد عمر بن سعد این کار را به همه بزرگانی که نامه به آن حضرت (علیه السلام) نوشته بودند، پیشنهاد کرد؛ اما آنان نیز از انجام این کار خودداری کردند.
← رفتن کثیر نزد امام
...
پس از فرود آمدن امام حسین (علیه السلام) و یارانش در کربلا در دوم محرم سال شصت و یک هجری، حر بن یزید ریاحی نامه ای به عبیدالله بن زیاد نوشت و او را از فرود آمدن امام (علیه السلام) در این سرزمین با خبر ساخت. در پی این نامه، عبیدالله نامه ای خطاب به امام (علیه السلام) نوشت و به واسطه پیکی به دست آن حضرت (علیه السلام) رساند. او در این نامه چنین نوشته بود:«اما بعد، ای حسین از فرود آمدنت در کربلا با خبر شدم؛ امیرمؤمنان ـ یزید بن معاویه ـ به من فرمان داده که لحظه ای چشم بر هم ننهم و شکم از غذا سیر نسازم تا آن که تو را به خدای دانای لطیف ملحق ساخته یا تو را به پذیرش حکم خود و حکم یزید بن معاویه وادار نمایم. والسلام».نقل شده امام (علیه السلام) پس از خواندن این نامه، آن را به کناری پرتاب کرد و فرمود: «قومی که رضایت خود را بر رضایت آفریدگارشان مقدم بدارند، رستگار نخواهند شد». پیک ابن زیاد به حضرت (علیه السلام) عرض کرد: یا اباعبدالله (علیه السلام) پاسخ نامه را نمی دهی؟ امام حسین (علیه السلام) فرمود: «پاسخش عذاب دردناک الهی است که به زودی او را فرا می گیرد».پیک نزد ابن زیاد بازگشت و سخن حضرت (علیه السلام) را به او باز گفت. عبیدالله از این سخن امام (علیه السلام) به شدت خشمگین شد و در تجهیز سپاه برای جنگ با امام (علیه السلام) همت گماشت.
ورود عمر بن سعد به کربلا
عمر بن سعد، فردای آن روزی که امام حسین (علیه السلام) در کربلا فرود آمد ـ یعنی روز سوم محرم ـ به همراه چهار هزار نفر از مردم کوفه وارد کربلا شد. در چگونگی آمدن عمر بن سعد به کربلا گفته شده:«عبیدالله بن زیاد عمر بن سعد را فرمانده چهار هزار تن از کوفیان کرده و به او دستور داده بود تا آنان را به " دستبی" (سرزمین گسترده ای میان ری و همدان که دو بخش داشته و مشتمل بر روستاهای بسیار بوده است.) برده با دیلمیانی که بر این منطقه چیره شده بودند، مبارزه کند. عبیدالله هم چنین فرمان حکومت ری را نیز به نام عمر نوشته بود و او را به سمت فرمان داری این شهر برگزیده بود. پسر سعد به همراه یاران خود از کوفه بیرون رفت و در منطقه ای در بیرون کوفه به نام "حمام اعین" اردو زد. او برای رفتن به ری آماده می شد که موضوع قیام امام حسین (علیه السلام) پیش آمد و چون امام (علیه السلام) به سوی کوفه حرکت کرد ابن زیاد، عمر بن سعد را پیش خواند و به او دستور داد نخست به جنگ امام حسین (علیه السلام) برود و چون از آن فارغ شد، به سوی محل حکومت خود حرکت کند. ابن سعد جنگ با امام حسین (علیه السلام) را خوش نمی داشت؛ ازاین رو از عبیدالله خواست تا او را از این کار معاف بدارد؛ اما ابن زیاد معافیت او را منوط به پس دادن فرمان حکومت ری کرد. عمر بن سعد چون چنین دید از عبیدالله مهلت خواست تا در این باره اندکی بیندیشد.او بازگشت تا با خیرخواهانش مشورت کند؛ اما با هر که مشورت کرد او را از این کار باز می داشتند. از جمله کسانی که عمر بن سعد در این باره با آنان به مشورت پرداخت خواهرزاده اش حمزه بن مغیرة بن شعبه بود. نقل شده حمزه نزد پسر سعد آمد و گفت: دایی جان تو را به خدا قسم! مبادا به مقابله حسین (علیه السلام) بروی که نافرمانی خدا کرده ای و پیوند خویشاوندی ات را قطع کرده ای؛ به خدا قسم! اگر همه دنیا و زمین و دارایی هایش از آن تو باشد و تو از آن دست بشویی برایت بهتر از آن است که خدا را در حالی ملاقات کنی که خون حسین (علیه السلام) را به گردن داری.عمر بن سعد به او گفت: بی گمان به خواست خدا، این کار را بر عهده نخواهم گرفت». او این سخن را گفت؛ اما هم چنان شوق حکومت بر ری را در دل داشت. گفته شده او در آن شبی که از عبیدالله بن زیاد مهلت گرفته بود تا در کار خود بیندیشد، اشعاری را با خود زمزمه می کرد و می گفت:«ا اترک ملک الری و الری رغبه ام ارجع مذموما بقتل حسین (علیه السلام)و فی قتله النار التی لیس دونها حجاب و ملک الری قرة عینآیا ملک ری را ترک کنم و حال آن که آرزوی من همان است یا آن که با بدنامی و قتل حسین (علیه السلام) برگردم.در قتل حسین (علیه السلام) دوزخ است که بر کسی پوشیده نیست؛ ولی ملک ری موجب روشنایی چشم است». از عبدالله بن یسار جهنی نیز نقل شده که می گفت: «وقتی به عمر بن سعد دستور داده بودند به سوی حسین (علیه السلام) حرکت کند، پیش وی رفتم؛ به من گفت: امیر (عبیدالله بن زیاد) به من دستور داد به سوی حسین (علیه السلام) حرکت کنم؛ اما من این کار را نپذیرفتم.گفتم: خدایت قرین هدایت بدارد کار درستی کرده ای این کار را به عهده دیگران بینداز و خود از انجام این کار اجتناب کن و به سوی حسین (علیه السلام) نرو.سپس از نزدش بیرون آمدم. کسی نزدم آمد و گفت: عمر بن سعد در حال جمع کردن مردم برای جنگ با حسین (علیه السلام) است.پس نزد پسر سعد بازگشتم؛ او نشسته بود و چون مرا دید، روی از من برگرداند. دانستم که مصمم به حرکت و رویارویی با حسین (علیه السلام) است؛ ازاین رو از نزدش بیرون آمدم». عمر بن سعد نزد عبیدالله بن زیاد رفت و گفت: «خداوند کارت را به صلاح دارد! تو این کار (فرمان داری شهر ری) را به من سپرده ای و مردم نیز از آن خبر یافته اند، اگر صلاح می بینی آن را تنفیذ کن و کس دیگری را از میان بزرگان کوفه، به سوی حسین (علیه السلام) روانه کن که من برای تو در جنگ، سودمندتر و با کفایت تر از آنان نیستم. سپس تنی چند از بزرگان کوفه را نام برد. اما ابن زیاد به او گفت: نمی خواهد بزرگان کوفه را به من بشناسانی، درباره کسی که می خواهم بفرستم از تو نظر نخواستم؛ اگر با سپاه ما می روی که بهتر، و گر نه فرمان ما را پس بفرست. عمر چون اصرار پسر زیاد را دید گفت: می روم. پس با چهار هزار نفر سپاهی حرکت کرد و فردای روزی که امام حسین (علیه السلام) در نینوا فرود آمده بود، به آن جا رسید».
گفت وگوهای امام و عمر بن سعد
عمر بن سعد پس از آمدن به کربلا عزره (عروة) بن قیس احمسی را نزد امام حسین (علیه السلام) فرستاد و گفت: «نزد او برو و بپرس برای چه به این سرزمین آمده است و چه می خواهد»؟ عزره از کسانی بود که به امام (علیه السلام) نامه نوشته بود و ایشان را به کوفه دعوت کرده بود؛ از این رو از رفتن نزد آن حضرت (علیه السلام) شرم کرد عمر بن سعد این کار را به همه بزرگانی که نامه به آن حضرت (علیه السلام) نوشته بودند، پیشنهاد کرد؛ اما آنان نیز از انجام این کار خودداری کردند.
← رفتن کثیر نزد امام
...
wikifeqh: روزشمار_محرم