آن سپهبد که زخم خنجر او
خف کند بر سر عدو مغفر.
فرخی.
مبارز را سر و تن پیش خسروچو بگراید عنان خنگ ویکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
عنصری.
کزو بتکده گشت هامون چو کف به آتش همه سوخته همچو خف.
عنصری.
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است چون آتشی اندر اوفتاده بخف است.
منوچهری.
خصمت بود بجنگ خف و تیرت آذرخش تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
اسدی.
معاذاﷲ که من نالم ز خشمش وگر شمشیر بارد ز آسمانش
بیک پف خف توان کردن مر او را
بیک لج پخچ هم کردن توانش.
یوسف عروضی ( از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).
تف سیاستش از دیو دمنه دوخته خف
کف کفایتش از سر فتنه ساخته شیر.
ابوالفرج رونی.
خوف آن داردکز حقد و حسد دشمن توآتش افروزد و بر آتش خود گردد خف.
سوزنی.
چون دو دیدی ماندی از هر طرف آتشی در خف فتاد و رفت خف.
مولوی ( مثنوی ).
ناوک بر تو نرم خف است و دلم آتش دارند نگه ز آتش افروخته خف را.
مختاری غزنوی.
آتش زند و سنگ شبانان رااز اطلس افلاک دهد چرخ برین خف.
شمس فخری.
- خف رگ ؛ سست رگ. بی غیرت. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) : ازین خف رگ موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی ( ازآنندراج ).
خف. [ خ َف ف ] ( ع مص ) سبک گردیدن چیز. منه : خف الشیی خفا و خفة و خفیفاً. || سبکی کردن و شتاب کردن. منه : خف الرجل. || بزودی کوچ کردن قوم. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : خف القوم خفا و خفوفاً و خفة. || بانگ کردن کفتار. منه : خف الضبع خفا. ( منتهی الارب ). || اطاعت کردن ماده خر خر نر را. منه : خف الاتن لعیرها. || شتافتن بسوی دشمن. منه : خف الی العدو. || اندک شدن قوم. منه : خف القوم. || کم و اندک گردیدن رحمت کسان. منه : خفت رحمتهم. || شتافتن کسی در خدمت کسی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس )( از لسان العرب ). منه : خف فلان لفلان فی الخدمة خفة.بیشتر بخوانید ...