[ویکی فقه] یکی از واردی که از آن در فلسفه و علوم طبیعی از آن بحث می شود حرکت می باشد، ودر این موورد آرای مختلفی وجود دارد.
حرکت به معنای عام، به هرگونه تبدیل و تغییر تدریجی یا به هر هیئتی گفته می شود که در آن ثَباتی نتوان تصور کرد.
برخی حرکت را، به اعتبار این که از لواحق جسم طبیعی است، از مسائل طبیعیات به شمار آورده و در این علم از آن بحث کرده اند. از سوی دیگر، چون موضوع علمِ طبیعی، جسم است از آن حیث که معروض حرکت و سکون واقع می شود، یا جسمِ طبیعی است از آن حیث که معروض تغییر واقع می شود، پس حرکت قید موضوع علم طبیعی در نظر گرفته شده است و به همین دلیل از مسائل این علم نمی تواند باشد؛ به ویژه در نظر ملاصدرا که حرکت را از سنخ وجود دانسته و بر مبنای نظریه حرکت جوهری ــ که طبق آن موضوع علم طبیعی خود حرکات یا متحرکات، از آن حیث که متحرک اند ــ حرکت از مبادی علم طبیعی خواهد بود و ازاین رو در فلسفه اولی (مابعدالطبیعه) باید درباره آن بحث کرد. اگرچه حرکت از اوصاف و احوال اجسام و موجودات جسمانی است، اما بنابر معنایی که افلاطون از حرکت در نظر داشته و در آن تدرج وجودی و تکمیل و نقصان را لزوماً شرط ندانسته است، دایره شمول آن تمام عرصه وجود را در برمی گیرد و در این صورت باید آن را از مسائل علم اعلی، یعنی مابعدالطبیعه، به حساب آورد.
تعاریف حرکت
برای حرکت تعریف های گوناگونی شده که از آن جمله تعریف حرکت به «مطلق غیریت» است که حکمای مسلمان آن را به فیثاغورس نسبت داده اند. تعریف دیگر منسوب به افلاطون است که بنا بر آن، حرکت «خروج از مساوات» است. این تعبیر، کمابیش همان تعریفی است که به فیثاغورس نسبت داده اند، زیرا خروج از یکسانی و مساوات، همان ورود به مغایرت، یا به تعبیر دیگر ورود به کثرت، است اما آنچه افلاطون در رساله سوفسطایی اثبات می کند این است که حرکت همان است و همان نیست؛ یعنی، از وحدت و غیریت برخوردار است. او حرکت را شاخص ترین ویژگی حیات دانسته و به همین دلیل به وجود آن در سراسر هستی، خواه در عالم صیرورت خواه در عالم مُثُل، قائل شده است. آنچه از معنای حرکت نزد افلاطون به دست می آید، علم یا تعقل و فاعلیت و اصدار فعل است.
حرکت از نظر ارسطو
به نظر ارسطو حرکت، فرایند بالفعل شدن یا کمالِ شیءِ بالقوه است از آن حیث که بالقوه است. در میان فیلسوفان مسلمان، از جمله تعاریف مشهور برای حرکت این است که آن را خروج تدریجی شیء از قوه به فعل دانسته اند. فارابی همین تعریف را بدون قید «تدریجی» ذکر کرده است. بنا بر این تعریف، به ویژه با قید تدریجی، حرکت فقط به موجوداتی اختصاص می یابد که دارای استعداد و قوه کمالات و فعلیت ها هستند. بدین ترتیب، این تعریف با مفهوم ارسطویی حرکت و با دو مفهوم بنیادی قوه و فعل در فلسفه او پیوند می خورد. در عین حال با توجه به سابقه دیرینه این تعریف حتی پیش از ارسطو و بدون قید تدریجی، مفهوم قوه و فعل ممکن است به معنای دیگری در نظر گرفته شده باشد که در آن صورت، چه بسا قلمرو وسیع تری از جسم و موجود جسمانی را هم شامل شود، چنان که قوه را به معنای «مبدأ فعل» و «فعل» را به معنای کاری که از فاعل سر می زند نیز در نظر گرفته اند در عین حال بسیاری از فیلسوفان مسلمان تعریفِ پیشگفته از ارسطو درباره حرکت را پذیرفته اند. ابن سینا، ضمن قبول آن، قید «اول» را به واژه کمال افزود و پس از او این تعریف با همین قید متداول شد.
اما ابن رشد بر همان تعریف ارسطو وفادار ماند.
بهترین تفسیر از تعریف ارسطو
...
حرکت به معنای عام، به هرگونه تبدیل و تغییر تدریجی یا به هر هیئتی گفته می شود که در آن ثَباتی نتوان تصور کرد.
برخی حرکت را، به اعتبار این که از لواحق جسم طبیعی است، از مسائل طبیعیات به شمار آورده و در این علم از آن بحث کرده اند. از سوی دیگر، چون موضوع علمِ طبیعی، جسم است از آن حیث که معروض حرکت و سکون واقع می شود، یا جسمِ طبیعی است از آن حیث که معروض تغییر واقع می شود، پس حرکت قید موضوع علم طبیعی در نظر گرفته شده است و به همین دلیل از مسائل این علم نمی تواند باشد؛ به ویژه در نظر ملاصدرا که حرکت را از سنخ وجود دانسته و بر مبنای نظریه حرکت جوهری ــ که طبق آن موضوع علم طبیعی خود حرکات یا متحرکات، از آن حیث که متحرک اند ــ حرکت از مبادی علم طبیعی خواهد بود و ازاین رو در فلسفه اولی (مابعدالطبیعه) باید درباره آن بحث کرد. اگرچه حرکت از اوصاف و احوال اجسام و موجودات جسمانی است، اما بنابر معنایی که افلاطون از حرکت در نظر داشته و در آن تدرج وجودی و تکمیل و نقصان را لزوماً شرط ندانسته است، دایره شمول آن تمام عرصه وجود را در برمی گیرد و در این صورت باید آن را از مسائل علم اعلی، یعنی مابعدالطبیعه، به حساب آورد.
تعاریف حرکت
برای حرکت تعریف های گوناگونی شده که از آن جمله تعریف حرکت به «مطلق غیریت» است که حکمای مسلمان آن را به فیثاغورس نسبت داده اند. تعریف دیگر منسوب به افلاطون است که بنا بر آن، حرکت «خروج از مساوات» است. این تعبیر، کمابیش همان تعریفی است که به فیثاغورس نسبت داده اند، زیرا خروج از یکسانی و مساوات، همان ورود به مغایرت، یا به تعبیر دیگر ورود به کثرت، است اما آنچه افلاطون در رساله سوفسطایی اثبات می کند این است که حرکت همان است و همان نیست؛ یعنی، از وحدت و غیریت برخوردار است. او حرکت را شاخص ترین ویژگی حیات دانسته و به همین دلیل به وجود آن در سراسر هستی، خواه در عالم صیرورت خواه در عالم مُثُل، قائل شده است. آنچه از معنای حرکت نزد افلاطون به دست می آید، علم یا تعقل و فاعلیت و اصدار فعل است.
حرکت از نظر ارسطو
به نظر ارسطو حرکت، فرایند بالفعل شدن یا کمالِ شیءِ بالقوه است از آن حیث که بالقوه است. در میان فیلسوفان مسلمان، از جمله تعاریف مشهور برای حرکت این است که آن را خروج تدریجی شیء از قوه به فعل دانسته اند. فارابی همین تعریف را بدون قید «تدریجی» ذکر کرده است. بنا بر این تعریف، به ویژه با قید تدریجی، حرکت فقط به موجوداتی اختصاص می یابد که دارای استعداد و قوه کمالات و فعلیت ها هستند. بدین ترتیب، این تعریف با مفهوم ارسطویی حرکت و با دو مفهوم بنیادی قوه و فعل در فلسفه او پیوند می خورد. در عین حال با توجه به سابقه دیرینه این تعریف حتی پیش از ارسطو و بدون قید تدریجی، مفهوم قوه و فعل ممکن است به معنای دیگری در نظر گرفته شده باشد که در آن صورت، چه بسا قلمرو وسیع تری از جسم و موجود جسمانی را هم شامل شود، چنان که قوه را به معنای «مبدأ فعل» و «فعل» را به معنای کاری که از فاعل سر می زند نیز در نظر گرفته اند در عین حال بسیاری از فیلسوفان مسلمان تعریفِ پیشگفته از ارسطو درباره حرکت را پذیرفته اند. ابن سینا، ضمن قبول آن، قید «اول» را به واژه کمال افزود و پس از او این تعریف با همین قید متداول شد.
اما ابن رشد بر همان تعریف ارسطو وفادار ماند.
بهترین تفسیر از تعریف ارسطو
...
wikifeqh: حرکت_فلسفی