- بتدریج ؛ کم کم. خردخرد. اندک اندک. بمرور. متدرجاً : تا هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 33 ). و بگوی صلاح تو آنست که یکچندپیش ما نباشی و بغربت مقام کنی که چنین خطایی رفت تا بتدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235 ).
نشاطی نیم رغبت می نمودند
بتدریج اندک اندک می فزودند.
نظامی.
تأمل در آیینه دل کنی صفایی بتدریج حاصل کنی.
سعدی ( بوستان ).
ولیکن بتدریج تا انجمن بسستی نخندند بر رای من.
سعدی ( بوستان ).
مایه عیش آدمی شکم است تا بتدریج میرود چه غم است ؟
سعدی ( گلستان ).
رجوع به تدریجاً و متدرجاً شود.