همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل
کاحمد مرسل بسوی جنت آمد از براق.
منوچهری.
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.
منوچهری.
براق رویش بروی آدمیان ماند با ریش و جعد و تاج بر سر نهاده و اندام چهار دست و پای او همچنان گاو و دنبال او همچون ذنب گاو. ( فارسنامه ابن بلخی ص 126 ).غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
باقدم براق او فرق سپهر چنبری.
خاقانی.
نه ترکی وشاقی نه تازی براقی نه رومی بساطی نه مصری شراعی.
خاقانی.
وز پی احمد براقی کن ز روح پس برای چرخ پیمانی فرست.
خاقانی.
بلی چندان شکیبم در فراقش که برقی یابم از نعل براقش.
نظامی.
سربلندیش را ز پایه پست جبرئیل آمده براق بدست.
نظامی.
رسیده جبرئیل از بیت معموربراقی برق سیر آورده از نور.
نظامی.
زین همت در ره سودای عشق بر براق لامکان خواهم نهاد.
عطار.
وآنکه پایش در ره کوشش شکست دررسید او را براق و برنشست.
مولوی.
چو بر براق سفر کرد در شب معراج بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی.
مولوی.
براق. [ ب ُ ] ( اِ ) اسب تیزرو. ( فرهنگ فارسی معین ). مطلق اسب. ( آنندراج ). مرکوب یا اسب اصیل :
ز خاک ، شمس فلک ، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرکند.
سوزنی.
- براق برق تاز ؛ کنایه از اسب جلد دونده است.- براق جم ؛ کنایه از باد است که تخت سلیمان علیه السلام را میبرد. ( برهان ) ( انجمن آرا ). باد. ( شرفنامه منیری ) :
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم ای رسول چین.
ابوالفرج ( انجمن آرا ).
- || کنایه از اسب. ( انجمن آرا ).- براق چهارم فلک ؛ کنایه از آفتاب. ( آنندراج ).
- || کنایه از فلک هشتم هم گفته اند.
- براق سلیمان ؛ کنایه از باد است. ( انجمن آرا ).بیشتر بخوانید ...