ارکان
/~arkAn/
مترادف ارکان: اولیا، بزرگان، کارگزاران، اساس، پایه ها، رکن ها
برابر پارسی: پایه ها
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: کسی که سرشت و خون او پاک است، به معنی کسی که سرشت او پاک است و کسی که خون او پاک است
برچسب ها: اسم، اسم با ا، اسم پسر، اسم ترکی
اسم: ارکان (پسر) (عربی) (تلفظ: arkān) (فارسی: اَرکان) (انگلیسی: arkan)
معنی: مبناها، پایه ها، ( به مجاز ) بزرگان، کارگزاران و کارگردانان حکومت، رکن ها، اعیان، کنایه از بزرگان و کارگزاران حکومت
برچسب ها: اسم، اسم با ا، اسم پسر، اسم عربی
لغت نامه دهخدا
بحکم تجربت احکام رایش
همه ارکان ملک شهریار است.
مسعودسعد.
چه آستان که چون کعبه بخاکپای رُکبان آن تمسّک سزا و بموافقت و ارکان آن تنسک روا. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 453 ). || کرانه قویتر چیزی. ( منتهی الأرب ). هر امر که باعث قوت و غلبه و شوکت باشد مثل ملک و لشکر و مانند آن. ( منتهی الأرب ). || ارجمندی و قوت و غلبه. || جوارح. ( منتهی الأرب ). اندامها. || عناصر. ( غیاث اللغات ). چهار طبع. ( دستوراللغه ) : ارکان و موالیت بدو هستی دارند
تأثیر بسی مشمر در وی حدثان را.
ناصرخسرو.
این گوهر از این کان چو بیک پایه برآیدکانی دگرش سازند آنگاه زارکان.
ناصرخسرو.
نیاز نیست بما خلق را همی زجهان چنانکه گوئی ما همچنان ز ارکانیم.
مسعودسعد.
اگر جهان خرد خوانیم رواست که من هم آخشیجم و هم مرکزم هم ارکانم.
مسعودسعد.
ز بخشیدن چه عجز آمد نگارنده دو گیتی راکه نقش از گوهران دانی و بخش از اختران بینی
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
که خطی کز خرد خیزد، تو آنرا از بنان بینی.
سنائی.
- چهار ارکان ؛ ارکان اربعه ، یعنی باد و خاک و آتش و آب. مواد اربعه. چهار آخشیجان. استقصات : از این چار ارکان که داری بنام
ببین کاین هنرها جز او را کدام.
اسدی.
تا در افلاک هفت سیاره ست تا بگیتی چهار ارکانست.
مسعودسعد.
مسافران نواحی هفت گردونندمؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی که هست قائد این پنج پنج نوبت لا.
خاقانی.
و هم این رکن چون مقوم روح چار ارکان جسم را معیار.
خاقانی.
- || تکبیرةالاحرام و قیام و رکوع وسجود.|| موالید ثلثه :
زمین آمداز اختران بهره مند
هم از هر سه ارکان ز چرخ بلند.
اسدی.
|| بزرگان. : اعیان امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند. ( تاریخ بیهقی ). خلوت کرد با اعیان و ارکان. ( تاریخ بیهقی ).- ارکان جیش ؛ پنج است : مقدمه ، قلب ، میمنه ، میسره ، ساقه.
- ارکان دولت ؛ اعیان دولت و رجال دولت. ( آنندراج ): همه ارکان و اعیان دولت وی را به پسندیدند بدان راستی و امانت و خدمتی که کرد. ( تاریخ بیهقی ). این جماعت ارکان دولت و ابیات امّت دیلم بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 263 ). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیّت ملک بجا آوردند. ( گلستان ). یکی از پسران هرون الرشید پیش پدر آمد خشم آلوده که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد هرون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد. ( گلستان ). ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم حاضر شدند. ( گلستان ).بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
ولایتی است از برمه انگلیس
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. اصول، مبانی.
۳. افراد مهم، بزرگان.
۴. [قدیمی] = * ارکان اربعه
* ارکان اربعه: [قدیمی] مجموع عناصر اربعه (آب، باد، خاک، و آتش ).
* ارکان حرب: (نظامی ) [منسوخ] ستاد ارتش.
* ارکان دولت: بزرگان و سران دولت، رجال دولت، وزرا و امرا.
* ارکان نماز: (فقه ) تکبیرةالاحرام، قیام، رکوع، و سجود.
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] ارکان (حدیث). ارکان از اصطلاحات بکار رفته در علم حدیث بوده و از الفاظ تعدیل تعدادی از راویان بحساب می آید.
واژه "ارکان" و نظایر آن، دلالت بر تعدیل می کند و ظاهرا درجه راوی با این وصف، از درجه عدالت متصفین به سفارت و وکالت کم تر نیست.
ارکان اصحاب پیامبر
ارکان اصحاب پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) چهار نفرند. سلمان اول الارکان الاربعه، مقداد، ثانی الارکان الاربعه، ابوذر ثالث الارکان الاربعه و عمّار رابع الارکان الاربعه است بعضی حذیفه را از ارکان اربعه شمرده اند. اصطلاح ارکان، از اصطلاحات محدثین است، و همان گونه که از کلام شیخ استفاده می شود قبل از شیخ نیز کار برد داشته است.
واژه "ارکان" و نظایر آن، دلالت بر تعدیل می کند و ظاهرا درجه راوی با این وصف، از درجه عدالت متصفین به سفارت و وکالت کم تر نیست.
ارکان اصحاب پیامبر
ارکان اصحاب پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) چهار نفرند. سلمان اول الارکان الاربعه، مقداد، ثانی الارکان الاربعه، ابوذر ثالث الارکان الاربعه و عمّار رابع الارکان الاربعه است بعضی حذیفه را از ارکان اربعه شمرده اند. اصطلاح ارکان، از اصطلاحات محدثین است، و همان گونه که از کلام شیخ استفاده می شود قبل از شیخ نیز کار برد داشته است.
wikifeqh: ارکان_(حدیث)
دانشنامه عمومی
آرکان (رقص). برای رقص سنتی رومانیایی، آرکان ( رقص رومانیایی ) را ببینید.
آرکان ( به اوکراینی: Aркан, Aрґан ) ( به انگلیسی: Arkan ) یک رقص دایره وار محبوب مردم هوتسول در جنوب غربی اوکراین است.
هوتسول ها یک گروه قومی هستند که بخش هایی از غرب اوکراین و رومانی را در بر می گیرند. این کلمه در لغت به معنای کمند است که از زبان ترکی وام گرفته شده است. [ ۱]
آرکان به طور سنتی در اطراف یک آتش بزرگ سوزان و توسط مردان اجرا می شود. کلمه آرکان نیز به گامی گفته می شود که مردان هنگام رقصیدن دور آتش انجام می دهند. گام با قدم برداشتن پای راست به پهلو شروع می شود ( یا با ضربات دوگانهٔ گام در حالی که رقص شتاب می گیرد ) ، پای چپ از پشت عبور می کند، پای راست دوباره به پهلو می رود، و پای چپ با زانوی خم شده به سمت جلو می جهد. این رقص با حلقه کردن بازوهای مردان بر روی شانه های یکدیگر اجرا می شود. با این حال، در رقص های حرفه ای اوکراینی، تغییرات زیادی ممکن است این مرحلهٔ گام های اساسی را همراهی کند. [ ۲]
همچنین یک رقص رومانیایی به نام آرکان ( Arcan ) وجود دارد.
گروه فولک پانک بریتانیایی دی یوکراینیانز آهنگی به نام آرکان در آلبوم رسپابلیکا خود دارند.

این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفآرکان ( به اوکراینی: Aркан, Aрґан ) ( به انگلیسی: Arkan ) یک رقص دایره وار محبوب مردم هوتسول در جنوب غربی اوکراین است.
هوتسول ها یک گروه قومی هستند که بخش هایی از غرب اوکراین و رومانی را در بر می گیرند. این کلمه در لغت به معنای کمند است که از زبان ترکی وام گرفته شده است. [ ۱]
آرکان به طور سنتی در اطراف یک آتش بزرگ سوزان و توسط مردان اجرا می شود. کلمه آرکان نیز به گامی گفته می شود که مردان هنگام رقصیدن دور آتش انجام می دهند. گام با قدم برداشتن پای راست به پهلو شروع می شود ( یا با ضربات دوگانهٔ گام در حالی که رقص شتاب می گیرد ) ، پای چپ از پشت عبور می کند، پای راست دوباره به پهلو می رود، و پای چپ با زانوی خم شده به سمت جلو می جهد. این رقص با حلقه کردن بازوهای مردان بر روی شانه های یکدیگر اجرا می شود. با این حال، در رقص های حرفه ای اوکراینی، تغییرات زیادی ممکن است این مرحلهٔ گام های اساسی را همراهی کند. [ ۲]
همچنین یک رقص رومانیایی به نام آرکان ( Arcan ) وجود دارد.
گروه فولک پانک بریتانیایی دی یوکراینیانز آهنگی به نام آرکان در آلبوم رسپابلیکا خود دارند.


wiki: آرکان (رقص)
مترادف ها
میله، پایه، عمود، ستون، رکن، دیرک، جرز، ارکان، ستون بتون ارمه
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
قصیدهٔ مرآت الصفا، در حکمت و تکمیل نفس
جستجو در متن
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
... [مشاهده متن کامل]
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی
بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش
کسی کز روی سگ جانی نشیند در پس زانو
به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول
که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش
چو ماندم بی زبان چون نای جان در من دمید از لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش
ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی
هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی
چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می دارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
نظاره می کنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را
گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش
هوا می خواست تا در صف بالا برتری جوید
گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
مگر می خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت
مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون
سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو
برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش
بلی خود همت درویش چون خورشید می باید
که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس رب هب لی می زنند از پیش میدانش
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش
دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش
زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش
برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی
سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون
درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی
که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن
مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو
بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش
بدین نان ریزه ها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بی آبی است عالم را و در حیضند سکانش
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا
به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد
تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد
نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش
دریغا کاش دانستی که در گلخن می افزاید
ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه
سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم ز افعی نه ای در پوست چون ماندی بجامانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را
بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید
به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه ای سازد
که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه
که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل
که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا هنگام درویشی فزون تر کن که شاخ زر
چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت
که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه
که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی
که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا
غم معشوق سگ دل هست بر عشاق سگ جانش
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره
که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان
بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش
ز چرخ اقبال بی ادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی
به خاک افکنده ای داری که لرزد عرش ز افغانش
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی
چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش
سگی کردی کنون العفو می گو گر پشیمانی
که سگ هم عفو می گوید مگر دل شد پشیمانش
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش
تو را از گوسفند چرخ دنیا می نهد دنبه
توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت
همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
درون سو هست گورستان و بیرون سوست بستانش
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش
سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش
ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر
شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو
که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان
محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی
که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید
یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون
به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی
که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش
جستجو در متن
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
... [مشاهده متن کامل]
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی
بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش
کسی کز روی سگ جانی نشیند در پس زانو
به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول
که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش
چو ماندم بی زبان چون نای جان در من دمید از لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش
ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی
هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی
چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می دارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
نظاره می کنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را
گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش
هوا می خواست تا در صف بالا برتری جوید
گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
مگر می خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت
مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون
سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو
برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش
بلی خود همت درویش چون خورشید می باید
که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس رب هب لی می زنند از پیش میدانش
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش
دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش
زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش
برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی
سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون
درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی
که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن
مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو
بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش
بدین نان ریزه ها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بی آبی است عالم را و در حیضند سکانش
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا
به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد
تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد
نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش
دریغا کاش دانستی که در گلخن می افزاید
ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه
سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم ز افعی نه ای در پوست چون ماندی بجامانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را
بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید
به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه ای سازد
که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه
که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل
که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا هنگام درویشی فزون تر کن که شاخ زر
چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت
که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه
که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی
که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا
غم معشوق سگ دل هست بر عشاق سگ جانش
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره
که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان
بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش
ز چرخ اقبال بی ادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی
به خاک افکنده ای داری که لرزد عرش ز افغانش
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی
چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش
سگی کردی کنون العفو می گو گر پشیمانی
که سگ هم عفو می گوید مگر دل شد پشیمانش
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش
تو را از گوسفند چرخ دنیا می نهد دنبه
توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت
همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
درون سو هست گورستان و بیرون سوست بستانش
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش
سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش
ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر
شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو
که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان
محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی
که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید
یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون
به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی
که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش
در طب و پزشکی سنتی جمع رکن میباشد
رکن به آنچه گفته میشود که بنیاد موجودات را میسازد و تمام هستی از چهار رکن تشکیل شده:
آتش
هوا
آب
خاک
این چهار رکن، در واقع آنچه که ما لمس میکنیم و میپنداریم نیستند بلکه همانند سه رنگ اصلی؛ ماهیت، صورت و طبیعت غیر قابل تجزیه ای دارند
رکن به آنچه گفته میشود که بنیاد موجودات را میسازد و تمام هستی از چهار رکن تشکیل شده:
آتش
هوا
آب
خاک
این چهار رکن، در واقع آنچه که ما لمس میکنیم و میپنداریم نیستند بلکه همانند سه رنگ اصلی؛ ماهیت، صورت و طبیعت غیر قابل تجزیه ای دارند
اَرکان = ایرکان =اَرجان = اَرغان = اَرگان = اَرَگان = آریاگان، نام شهر �بهبهان� در دوره ساسانی هم است.
آرکان ( با نام اصلی ژلیکو راژناتویچ ) ( سیریلیک صربی: Жељко Ражнатовић؛ ۱۷ آوریل ۱۹۵۲ – ۱۵ ژانویهٔ ۲۰۰۰ ) یک سیاست مدار و نظامی اهل صربستان و فرمانده گروه شبه نظامی گارد داوطلب صرب در جریان جنگ های یوگسلاو بود. وی در دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی به جرم دزدی و قتل در برخی کشورهای اروپایی، یکی از مهم ترین افراد تحت تعقیب اینترپل بود.
... [مشاهده متن کامل]
وی در سال ۱۹۹۰ گروه شبه نظامی گارد داوطلب صرب را تشکیل داد. این گروه به فرماندهی او در جریان جنگ های یوگسلاو در کرواسی و بوسنی و هرزگوین می جنگید.
وی توسط دادگاه بین المللی کیفری یوگسلاوی سابق متهم به جنایت علیه بشریت، نقض آشکار کنوانسیون ژنو و نقض قوانین و آداب جنگ شد اما پیش از آن که دادگاهش تشکیل شود در ۱۵ ژانویه ۲۰۰۰ در هتل کراون پلازا بلگراد ترور شد.

... [مشاهده متن کامل]
وی در سال ۱۹۹۰ گروه شبه نظامی گارد داوطلب صرب را تشکیل داد. این گروه به فرماندهی او در جریان جنگ های یوگسلاو در کرواسی و بوسنی و هرزگوین می جنگید.
وی توسط دادگاه بین المللی کیفری یوگسلاوی سابق متهم به جنایت علیه بشریت، نقض آشکار کنوانسیون ژنو و نقض قوانین و آداب جنگ شد اما پیش از آن که دادگاهش تشکیل شود در ۱۵ ژانویه ۲۰۰۰ در هتل کراون پلازا بلگراد ترور شد.

این واژه آرکان ترکی نیست و از ریشه رکن در عربی هست.
واژه اَرکان
معادل ابجد 272
تعداد حروف 5
تلفظ 'arkān
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی، جمعِ رکن]
مختصات ( اَ ) [ ع . ] ( اِ. )
... [مشاهده متن کامل]
آواشناسی 'arkAn
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد
واژه اَرکان
معادل ابجد 272
تعداد حروف 5
تلفظ 'arkān
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی، جمعِ رکن]
مختصات ( اَ ) [ ع . ] ( اِ. )
... [مشاهده متن کامل]
آواشناسی 'arkAn
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد
ستون ها
ستونگان
پایگان
ستونگان
پایگان
فونت اسمی
ریشه ؛ تورکی
معنیشم درست نوشتن
سلام من اسمم آیکانه و ایم عموزادم هم آرکانه
به معنی پسر اصیل و نجیب کسی که خونش تمییز است و اصیل
اَرکان با آرکان یا آریقان یا آیقان فرق داره
به معنی پسر اصیل و نجیب کسی که خونش تمییز است و اصیل
اَرکان با آرکان یا آریقان یا آیقان فرق داره
بخش
مهمات، ستونها، پایه ها، ریشه ها، شالوده ها، خمیرمایه هرچیز،
آر= پاک
کان ( معرب قان ) = خون
یعنی خون پاک، کسی که پاک و از نسل پاکان است
کان ( معرب قان ) = خون
یعنی خون پاک، کسی که پاک و از نسل پاکان است
ریشه پایه محکم و استوار
کسی که سرشت او پاک است و کسی که خون او پاک است.
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)