فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: touches, touching, touched
حالات: touches, touching, touched
• (1) تعریف: to bring one's hand or fingers in contact with (something) in order to feel it.
• مشابه: caress, feel, finger, fondle, handle, hold, pat, paw, pet, stroke, tap
• مشابه: caress, feel, finger, fondle, handle, hold, pat, paw, pet, stroke, tap
- She touched the cat's soft fur.
[ترجمه Reza] او پوست نرم گربه را لمس کرد|
[ترجمه پانیذ] او ( آن زن ) پوست و موی نرم گربه را لمس کرد ( منظور از لمس کردن ناز کردن است )|
[ترجمه گوگل] او خز نرم گربه را لمس کرد[ترجمه ترگمان] گربه نرم گربه را لمس کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to make contact with.
• مشابه: brush, bump, contact, contract, graze, hit, meet, reach, strike
• مشابه: brush, bump, contact, contract, graze, hit, meet, reach, strike
- Don't let the paper touch the fire.
[ترجمه گوگل] اجازه ندهید کاغذ به آتش برسد
[ترجمه ترگمان] نگذار که کاغذ به آتش دست بزند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نگذار که کاغذ به آتش دست بزند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to be next to.
• مترادف: abut, adjoin
• مشابه: border, meet, neighbor
• مترادف: abut, adjoin
• مشابه: border, meet, neighbor
- Their yard touches ours.
[ترجمه امیر] حیاط آن ها کنار حیاط ما است|
[ترجمه یاسر] حیاط اونا چسبیده به حیاط ما|
[ترجمه گوگل] حیاط آنها به حیاط ما می رسد[ترجمه ترگمان] حیاط آن ها ما را لمس می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to consume; taste.
• مترادف: consume, eat, taste
• مشابه: avail oneself of, ingest, resort to
• مترادف: consume, eat, taste
• مشابه: avail oneself of, ingest, resort to
- She never touches meat.
[ترجمه Reza] او هرگز گوشت نمی خورد .|
[ترجمه h.asgari] او هرگز به گوشت دست نمی زنه.|
[ترجمه گوگل] او هرگز گوشت را لمس نمی کند[ترجمه ترگمان] اون هیچ وقت به گوشت دست نمیزنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to match; equal.
• مترادف: equal, match, rival
• مشابه: compare with
• مترادف: equal, match, rival
• مشابه: compare with
- He can't touch his brother's achievements.
[ترجمه h.asgari] او نمی تواند موفقیتهای برادرش را بدست بیاورد. ( نمیتونه به پای موفقیتهای بردارش برسه )|
[ترجمه گوگل] او نمی تواند به دستاوردهای برادرش دست بزند[ترجمه ترگمان] او نمی تواند به دلاوری های برادرش دست بزند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to allude to, as in a speech or writing.
• مترادف: allude to, mention, refer to
• مشابه: allude, broach, comment on, cover, discuss, remark on, trot out
• مترادف: allude to, mention, refer to
• مشابه: allude, broach, comment on, cover, discuss, remark on, trot out
- He touched several themes during his lecture.
[ترجمه کریم] او چندین موضوع را طی سخنرانی اش لمس کرد.|
[ترجمه تیمور] طی سخنرانیش به چندین موضوع اشاره کرد|
[ترجمه گوگل] آن در طی سخنرانی اش چند موضوع را لمس کرد|
[ترجمه Mrjn] آقای تیمور درست ترجمه کردن. touchدر اینجا به معنی اشاره کردن، پرداختن ( به موضوعی ) هست|
[ترجمه گوگل] او در طول سخنرانی خود چندین موضوع را لمس کرد[ترجمه ترگمان] وی چندین موضوع را در طول سخنرانی خود لمس کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to have an impact on.
• مترادف: affect, impinge on, influence
• مشابه: concern, impress, pertain to, relate to, sway
• مترادف: affect, impinge on, influence
• مشابه: concern, impress, pertain to, relate to, sway
- This tragic event has touched the lives of many people.
[ترجمه گوگل] این حادثه تلخ زندگی بسیاری از مردم را تحت تاثیر قرار داده است
[ترجمه ترگمان] این رویداد غم انگیز زندگی بسیاری از مردم را تحت تاثیر قرار داده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این رویداد غم انگیز زندگی بسیاری از مردم را تحت تاثیر قرار داده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: to make alterations or improvements on (usu. fol. by up).
• مشابه: alter, enhance, fix, improve, modify, perfect, repair, spruce up
• مشابه: alter, enhance, fix, improve, modify, perfect, repair, spruce up
- The artist wants to touch up the painting.
[ترجمه وحید حیدری سروستانی] هنرمند می خواهد اصلاحات ریزی روی نقاشی پیاده کند.|
[ترجمه کامران] هنرمند می خواهد به نقاش اشاره کند|
[ترجمه گوگل] هنرمند می خواهد نقاشی را لمس کند[ترجمه ترگمان] هنرمند می خواهد نقاشی را لمس کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (9) تعریف: to have an emotional effect on.
• مترادف: affect, move
• مشابه: excite, get, impress, inspire, melt, rouse, sadden, stir, swell
• مترادف: affect, move
• مشابه: excite, get, impress, inspire, melt, rouse, sadden, stir, swell
- The documentary on the effects of nuclear war touched him deeply.
[ترجمه گوگل] مستند اثرات جنگ هسته ای او را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد
[ترجمه ترگمان] مستند درباره اثرات جنگ هسته ای او را عمیقا تحت تاثیر قرار داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مستند درباره اثرات جنگ هسته ای او را عمیقا تحت تاثیر قرار داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (10) تعریف: (slang) to get, or seek to get, a loan from.
• مشابه: ask, beg, solicit
• مشابه: ask, beg, solicit
- He touched me for five dollars.
[ترجمه امیر] او پنج دلار از من طلب کرد|
[ترجمه Mrjn] اون پنج دلار از من تیغید. ( خودمانی - با زرنگی یا التماس و غیره ) به دست آوردن، تیغ زدن، کلاشی کردن|
[ترجمه گوگل] او مرا برای پنج دلار لمس کرد[ترجمه ترگمان] پنج دلار بهم دست زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to bring one's hand or fingers in contact with something or someone.
• مشابه: feel, finger, fondle
• مشابه: feel, finger, fondle
- The nurse touched gently.
[ترجمه گوگل] پرستار به آرامی لمس کرد
[ترجمه ترگمان] پرستار به آرامی دست کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پرستار به آرامی دست کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The sign said, "Please don't touch."
[ترجمه امین جهانگرد] رو تابلو نوشته بود:لطفا دست نزنید|
[ترجمه گوگل] تابلو نوشته بود: «لطفاً دست نزنید»[ترجمه ترگمان] این نشانه گفت: \" لطفا دست نزنید \"
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to be in contact with something.
• مترادف: abut, adjoin
• مشابه: contact, converge, join, meet
• مترادف: abut, adjoin
• مشابه: contact, converge, join, meet
- Their fingertips touched lightly.
[ترجمه گوگل] نوک انگشتانشان به آرامی لمس شد
[ترجمه ترگمان] نوک انگشتانش به نرمی لمس شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نوک انگشتانش به نرمی لمس شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The two properties touch.
[ترجمه گوگل] دو خاصیت لمس می شوند
[ترجمه ترگمان] این دو خاصیت با هم تماس دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این دو خاصیت با هم تماس دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: touchable (adj.), toucher (n.)
مشتقات: touchable (adj.), toucher (n.)
• (1) تعریف: the act or an instance of touching.
• مشابه: brush, bump, caress, contact, feel, graze, stroke, swipe
• مشابه: brush, bump, caress, contact, feel, graze, stroke, swipe
- He felt her touch on his shoulder.
[ترجمه گوگل] لمس او را روی شانه اش احساس کرد
[ترجمه ترگمان] دستش را روی شانه او گذاشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دستش را روی شانه او گذاشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the sense by which objects or stimuli are perceived through physical contact.
• مشابه: feeling, sensation
• مشابه: feeling, sensation
• (3) تعریف: the quality or characteristic of something that is perceived through this sense.
• مترادف: feel
• مشابه: texture
• مترادف: feel
• مشابه: texture
• (4) تعریف: contact.
• مترادف: contact
• مشابه: communication
• مترادف: contact
• مشابه: communication
- Please keep in touch with the office through the week.
[ترجمه امین جهانگرد] لطفا در طول هفته با دفتر در تماس باشید|
[ترجمه گوگل] لطفا در طول هفته با دفتر در تماس باشید[ترجمه ترگمان] لطفا در طول هفته با دفتر تماس بگیرید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: a mild case.
• مشابه: bit, trace
• مشابه: bit, trace
- a touch of bronchitis
• (6) تعریف: a small amount; trace.
• مترادف: bit, dab, dash, smidgen, trace
• مشابه: catch, crumb, glimmer, grain, hint, jot, kiss, lick, little, note, pinch, shade, smack, smattering, soup�on, suggestion, tinge, whisper
• مترادف: bit, dab, dash, smidgen, trace
• مشابه: catch, crumb, glimmer, grain, hint, jot, kiss, lick, little, note, pinch, shade, smack, smattering, soup�on, suggestion, tinge, whisper
- a touch of garlic
- a touch of guilt
[ترجمه Ava] کمی احساس گناه|
[ترجمه گوگل] احساس گناه[ترجمه ترگمان] احساس گناه می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: a natural ability; knack.
• مترادف: flair, knack
• مشابه: aptitude, facility, feel, finesse, gift, skill
• مترادف: flair, knack
• مشابه: aptitude, facility, feel, finesse, gift, skill
- When it comes to cooking, she has the touch.
[ترجمه گوگل] وقتی صحبت از آشپزی به میان می آید، او لمس می کند
[ترجمه ترگمان] وقتی نوبت پخت می رسد، لمس می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وقتی نوبت پخت می رسد، لمس می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: an enhancing detail or addition.
• مترادف: complement, finish
• مشابه: accessory, addition, detail, garnish
• مترادف: complement, finish
• مشابه: accessory, addition, detail, garnish
- Adding cognac to the mousse provides a nice touch.
[ترجمه گوگل] افزودن کنیاک به موس حس خوبی به شما می دهد
[ترجمه ترگمان] اضافه کردن کنیاک به the یک تماس خوب را فراهم می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اضافه کردن کنیاک به the یک تماس خوب را فراهم می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (9) تعریف: (slang) the act or an instance of getting or trying to get a loan from someone.
• مشابه: cadging, scrounging, sponging
• مشابه: cadging, scrounging, sponging
• (10) تعریف: (slang) a person, with regard to how easily he or she will lend money.
• مشابه: gull, mark
• مشابه: gull, mark