touch

/ˈtət͡ʃ//tʌt͡ʃ/

معنی: احساس با دست، حس لامسه، لمس دست زنی، پرماس، دست زدن به، پرماسیدن، متاثر شدن، متاثر کردن، زدن، رسیدن به، لمس کردن
معانی دیگر: بساویدن، پرماس کردن، دست زدن، دست مالیدن، تماس پیدا کردن، بسودن، (لب یا دست و غیره) زدن، خوردن، مماس بودن یا کردن، سایا بودن یا شدن، سایان بودن یا شدن، همسودن، هم سود بودن یا کردن، هم مرز بودن، سر و کار داشتن با، مربوط بودن، پرداختن، ارتباط داشتن، اشاره کردن، تحت تاثیر قرار دادن، محسوس بودن، اثر کردن، آسیب رساندن، صدمه زدن، (معمولا به صورت اسم مفعول) دارای جنبه یا رنگ به خصوصی کردن، ته رنگ دادن، (کشتی) توقف کوتاه کردن، (معمولا در جمله ی منفی) قابل مقایسه بودن (با)، برابری کردن، به پای کسی یا چیزی رسیدن، لامسه، بساوش، بساوایی، ضربه ی آهسته، تلنگر، دست زنی، مهارت، استعداد، مقدار کم، کمی، اندکی، یک خرده، اثرکم، نشان، همسایش، همسایی، رابطه، (خودمانی) کلاشی، مفت خوری، تیغ زنی، (روش لمس کردن یا دست زدن یا نواختن ساز) دست، ریزه کاری، پرماس پذیری، حالت بساوشی، خصوصیات هرچیز از نظر لامسه، احساس بساوشی (مانند نرمی و زبری)، (بی اجازه یا به طور غیر قانونی) تصرف کردن، استفاده کردن، برداشتن، به کاربردن، (خودمانی - با زرنگی یا التماس و غیره) به دست آوردن، تیغ زدن، کلاشی کردن، (قدیمی - ساز زهی یا پیانو و غیره) زدن، نواختن، (به ویژه اخلاقی یا تفکری) حساسیت، سوهش پذیری

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: touches, touching, touched
(1) تعریف: to bring one's hand or fingers in contact with (something) in order to feel it.
مشابه: caress, feel, finger, fondle, handle, hold, pat, paw, pet, stroke, tap

- She touched the cat's soft fur.
[ترجمه Reza] او پوست نرم گربه را لمس کرد
|
[ترجمه پانیذ] او ( آن زن ) پوست و موی نرم گربه را لمس کرد ( منظور از لمس کردن ناز کردن است )
|
[ترجمه گوگل] او خز نرم گربه را لمس کرد
[ترجمه ترگمان] گربه نرم گربه را لمس کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to make contact with.
مشابه: brush, bump, contact, contract, graze, hit, meet, reach, strike

- Don't let the paper touch the fire.
[ترجمه گوگل] اجازه ندهید کاغذ به آتش برسد
[ترجمه ترگمان] نگذار که کاغذ به آتش دست بزند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to be next to.
مترادف: abut, adjoin
مشابه: border, meet, neighbor

- Their yard touches ours.
[ترجمه امیر] حیاط آن ها کنار حیاط ما است
|
[ترجمه یاسر] حیاط اونا چسبیده به حیاط ما
|
[ترجمه گوگل] حیاط آنها به حیاط ما می رسد
[ترجمه ترگمان] حیاط آن ها ما را لمس می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to consume; taste.
مترادف: consume, eat, taste
مشابه: avail oneself of, ingest, resort to

- She never touches meat.
[ترجمه Reza] او هرگز گوشت نمی خورد .
|
[ترجمه h.asgari] او هرگز به گوشت دست نمی زنه.
|
[ترجمه گوگل] او هرگز گوشت را لمس نمی کند
[ترجمه ترگمان] اون هیچ وقت به گوشت دست نمیزنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to match; equal.
مترادف: equal, match, rival
مشابه: compare with

- He can't touch his brother's achievements.
[ترجمه h.asgari] او نمی تواند موفقیتهای برادرش را بدست بیاورد. ( نمیتونه به پای موفقیتهای بردارش برسه )
|
[ترجمه گوگل] او نمی تواند به دستاوردهای برادرش دست بزند
[ترجمه ترگمان] او نمی تواند به دلاوری های برادرش دست بزند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to allude to, as in a speech or writing.
مترادف: allude to, mention, refer to
مشابه: allude, broach, comment on, cover, discuss, remark on, trot out

- He touched several themes during his lecture.
[ترجمه کریم] او چندین موضوع را طی سخنرانی اش لمس کرد.
|
[ترجمه تیمور] طی سخنرانیش به چندین موضوع اشاره کرد
|
[ترجمه گوگل] آن در طی سخنرانی اش چند موضوع را لمس کرد
|
[ترجمه Mrjn] آقای تیمور درست ترجمه کردن. touchدر اینجا به معنی اشاره کردن، پرداختن ( به موضوعی ) هست
|
[ترجمه گوگل] او در طول سخنرانی خود چندین موضوع را لمس کرد
[ترجمه ترگمان] وی چندین موضوع را در طول سخنرانی خود لمس کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to have an impact on.
مترادف: affect, impinge on, influence
مشابه: concern, impress, pertain to, relate to, sway

- This tragic event has touched the lives of many people.
[ترجمه گوگل] این حادثه تلخ زندگی بسیاری از مردم را تحت تاثیر قرار داده است
[ترجمه ترگمان] این رویداد غم انگیز زندگی بسیاری از مردم را تحت تاثیر قرار داده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: to make alterations or improvements on (usu. fol. by up).
مشابه: alter, enhance, fix, improve, modify, perfect, repair, spruce up

- The artist wants to touch up the painting.
[ترجمه وحید حیدری سروستانی] هنرمند می خواهد اصلاحات ریزی روی نقاشی پیاده کند.
|
[ترجمه کامران] هنرمند می خواهد به نقاش اشاره کند
|
[ترجمه گوگل] هنرمند می خواهد نقاشی را لمس کند
[ترجمه ترگمان] هنرمند می خواهد نقاشی را لمس کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(9) تعریف: to have an emotional effect on.
مترادف: affect, move
مشابه: excite, get, impress, inspire, melt, rouse, sadden, stir, swell

- The documentary on the effects of nuclear war touched him deeply.
[ترجمه گوگل] مستند اثرات جنگ هسته ای او را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد
[ترجمه ترگمان] مستند درباره اثرات جنگ هسته ای او را عمیقا تحت تاثیر قرار داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(10) تعریف: (slang) to get, or seek to get, a loan from.
مشابه: ask, beg, solicit

- He touched me for five dollars.
[ترجمه امیر] او پنج دلار از من طلب کرد
|
[ترجمه Mrjn] اون پنج دلار از من تیغید. ( خودمانی - با زرنگی یا التماس و غیره ) به دست آوردن، تیغ زدن، کلاشی کردن
|
[ترجمه گوگل] او مرا برای پنج دلار لمس کرد
[ترجمه ترگمان] پنج دلار بهم دست زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to bring one's hand or fingers in contact with something or someone.
مشابه: feel, finger, fondle

- The nurse touched gently.
[ترجمه گوگل] پرستار به آرامی لمس کرد
[ترجمه ترگمان] پرستار به آرامی دست کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The sign said, "Please don't touch."
[ترجمه امین جهانگرد] رو تابلو نوشته بود:لطفا دست نزنید
|
[ترجمه گوگل] تابلو نوشته بود: «لطفاً دست نزنید»
[ترجمه ترگمان] این نشانه گفت: \" لطفا دست نزنید \"
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to be in contact with something.
مترادف: abut, adjoin
مشابه: contact, converge, join, meet

- Their fingertips touched lightly.
[ترجمه گوگل] نوک انگشتانشان به آرامی لمس شد
[ترجمه ترگمان] نوک انگشتانش به نرمی لمس شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The two properties touch.
[ترجمه گوگل] دو خاصیت لمس می شوند
[ترجمه ترگمان] این دو خاصیت با هم تماس دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: touchable (adj.), toucher (n.)
(1) تعریف: the act or an instance of touching.
مشابه: brush, bump, caress, contact, feel, graze, stroke, swipe

- He felt her touch on his shoulder.
[ترجمه گوگل] لمس او را روی شانه اش احساس کرد
[ترجمه ترگمان] دستش را روی شانه او گذاشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: the sense by which objects or stimuli are perceived through physical contact.
مشابه: feeling, sensation

(3) تعریف: the quality or characteristic of something that is perceived through this sense.
مترادف: feel
مشابه: texture

(4) تعریف: contact.
مترادف: contact
مشابه: communication

- Please keep in touch with the office through the week.
[ترجمه امین جهانگرد] لطفا در طول هفته با دفتر در تماس باشید
|
[ترجمه گوگل] لطفا در طول هفته با دفتر در تماس باشید
[ترجمه ترگمان] لطفا در طول هفته با دفتر تماس بگیرید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: a mild case.
مشابه: bit, trace

- a touch of bronchitis
[ترجمه گوگل] لمس برونشیت
[ترجمه ترگمان] یک برونشیت برونشیت،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: a small amount; trace.
مترادف: bit, dab, dash, smidgen, trace
مشابه: catch, crumb, glimmer, grain, hint, jot, kiss, lick, little, note, pinch, shade, smack, smattering, soup�on, suggestion, tinge, whisper

- a touch of garlic
[ترجمه گوگل] یک لمس سیر
[ترجمه ترگمان] کمی سیر
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- a touch of guilt
[ترجمه Ava] کمی احساس گناه
|
[ترجمه گوگل] احساس گناه
[ترجمه ترگمان] احساس گناه می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: a natural ability; knack.
مترادف: flair, knack
مشابه: aptitude, facility, feel, finesse, gift, skill

- When it comes to cooking, she has the touch.
[ترجمه گوگل] وقتی صحبت از آشپزی به میان می آید، او لمس می کند
[ترجمه ترگمان] وقتی نوبت پخت می رسد، لمس می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: an enhancing detail or addition.
مترادف: complement, finish
مشابه: accessory, addition, detail, garnish

- Adding cognac to the mousse provides a nice touch.
[ترجمه گوگل] افزودن کنیاک به موس حس خوبی به شما می دهد
[ترجمه ترگمان] اضافه کردن کنیاک به the یک تماس خوب را فراهم می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(9) تعریف: (slang) the act or an instance of getting or trying to get a loan from someone.
مشابه: cadging, scrounging, sponging

(10) تعریف: (slang) a person, with regard to how easily he or she will lend money.
مشابه: gull, mark

جمله های نمونه

1. touch down
(هواپیما) فرود آمدن

2. touch off
1- منفجر کردن 2- دقیقا نشان دادن،نمایندگی کردن 3- (به ویژه به طور خشونت آمیز) موجب شدن،انگیزاندن

3. touch up
1- (عکس یا نقاشی و غیره) رتوش کردن،دستکاری کردن 2- (با ضربه ی سبک و غیره) هوشیار کردن،برانگیختن

4. touch upon (or on)
(به مطلبی) اشاره کردن،ذکر کردن

5. a touch of fever
یک خرده تب

6. a touch of garlic in the salad
یک خرده سیر در سالاد

7. don't touch me on the ribs,i am ticklish!
دست به دنده هایم نزن قلقلکی هستم !

8. don't touch me with wet hands!
با دست های تر به من دست نزن !

9. don't touch my clothes with your greasy hands!
دست های روغنی خودت را به لباسم نزن !

10. don't touch my clothing with your gooey fingers!
با انگشتان چسبناکت دست به لباسم نزن !

11. don't touch my dress with your gluey hands!
با دستان چسبناک به لباسم دست نزن !

12. don't touch my glasses, you will smear them
دست به عینکم نزن،کثیف می شود.

13. don't touch the walls with your oily fingers!
با انگشتان روغنی به دیوارها دست نزن !

14. never touch a poisonous snake!
هرگز به مار سمی دست نزن !

15. magic touch
(دست یا لمس کردن) افسون آمیز

16. if you touch the snake, he will bite you
اگر به مار دست بزنی تو را خواهد گزید.

17. nothing can touch that leather for durability
از نظر دوام هیچ چیز با آن چرم قابل مقایسه نیست.

18. the downy touch of her hand
تماس نرم دست های او

19. the velvety touch of this cloth
پرماس (یا نرمی) مخمل مانند این پارچه

20. to lose touch with reality
از واقعیت دور شدن

21. a soft touch
گول خور،زود باور

22. be in touch with
تماس داشتن با،در رابطه بودن با،در تماس بودن با

23. get in touch with
تماس گرفتن با،رابطه برقرار کردن با

24. mina has a touch of the flu
مینا کمی سرماخوردگی دارد.

25. nobody's cooking can touch homa's
آشپزی هیچ کس به پای آشپزی هما نمی رسد.

26. the sense of touch
حس لامسه،حس بساوش

27. there was a touch of sadness in what she said
حرف هایی که می زد بااندکی حزن آمیخته بود.

28. to keep in touch with friends
با دوستان در تماس بودن

29. to make a touch
کلاشی کردن

30. put to the touch
امتحان کردن،آزمودن،محک زدن

31. he has a gentle touch
دستش ملایمت دارد

32. he is out of touch with the modern world
او از دنیای امروز بی خبر است.

33. i was afraid to touch the hot iron
می ترسیدم به اطوی داغ دست بزنم.

34. it is safe to touch some snakes
دست زدن به برخی مارها خطری ندارد.

35. joan had a wonderful touch in dealing with children
جان در سر و کار با کودکان استعداد شگرفی داشت.

36. pari has a magic touch with flowers
دست پری برای گل کاری خوب است.

37. color is imperceptible to the touch
رنگ را نمی شود با لمس کردن احساس کرد.

38. he saluted us with a touch to his cap
با دست زدن به کلاهش نسبت به ما ادای احترام کرد.

39. a guitar player with a delicate touch
گیتار زن که با ظرافت می نوازد

40. the horse answered to its owner's touch
اسب نسبت به نوازش صاحبش واکنش نشان داد.

41. as a painter, he has lost his touch
از نظر نقاشی مهارت خود را از دست داده است.

42. the murals have been effaced by the touch of too many hands and bodies
نقاشی های روی دیوار بخاطر تماس دست ها و بدن مردم محو شده اند.

43. the paint is still tacky to the touch
به رنگ که دست می زنی هنوز چسبناک است.

44. dying patients were more in need of human touch than medicine
بیماران مردنی به تماس دست یک انسان بیشتر نیاز داشتند تا به دارو.

45. this metal is so hot that one can't touch it
این لوله آنقدر داغ است که نمی توان به آن دست زد.

46. a teacher who had been cocooned in a remote village and had lost touch with the world
معلمی که در ده دور افتاده ای منزوی شده بود و از دنیا خبری نداشت

مترادف ها

احساس با دست (اسم)
handle, touch

حس لامسه (اسم)
touch

لمس دست زنی (اسم)
touch

پرماس (اسم)
touch

دست زدن به (فعل)
handle, touch

پرماسیدن (فعل)
touch, palpate

متاثر شدن (فعل)
touch, pity

متاثر کردن (فعل)
affect, touch

زدن (فعل)
cut off, cut, attain, get, strike, stroke, hit, play, touch, bop, lop, sound, haze, amputate, beat, slap, put on, tie, fly, clobber, slat, belt, whack, drub, mallet, chap, throb, imprint, knock, pummel, bruise, pulsate, spray, bunt, pop, frap, smite, nail, clout, poke, ding, shoot, pound, inject, lam, thwack, snip

رسیدن به (فعل)
attain, reach, have, overtake, touch

لمس کردن (فعل)
take, stroke, touch, feel, palpate

انگلیسی به انگلیسی

• six points obtained in american football by passing into the area of the rival while holding the football
contact; sense of touch; hit; bit, small amount
make contact with, feel
if you touch something, you gently put your fingers or hand on it. verb here but can also be used as a singular noun. e.g. he remembered the touch of her hand.
when two things touch, their surfaces are in contact with one another.
your sense of touch is your ability to tell what something is like when you feel it with your hands.
if you are touched by something, it makes you feel sad, sympathetic, or grateful.
a touch is a detail which is added to something to improve it.
a touch of something is a very small amount of it.
see also touched, touching.
if you get in touch with someone, you contact them by writing to them, telephoning them, or visiting them.
if you keep in touch with someone, or if you are in touch with them, you write to, phone, or visit each other regularly. if you lose touch with them, you gradually stop writing to, phoning, or visiting each other.
if you are in touch with a subject or situation, or if you keep in touch with it, you know the latest information about it. if you are out of touch with it, your knowledge of it is out of date.
if you say that something is touch and go, you mean that you are uncertain whether it will happen or succeed.
when an aircraft touches down, it lands.
if you touch on or touch upon something, you mention it briefly.
you say touch, when you want to admit that the other person in an argument has won a point, usually with a short and witty remark; an old-fashioned expression.

پیشنهاد کاربران

در هنر و ادبیات به این صورت کاربرد داره:
this artist has his own artistic touch
the writer lost his touch
به معنای سبک و شیوه خاص یک هنرمند، شاعر یا نویسنده
تبرک کردن ( لمس کسی یا چیزی به دلیل مقدس داشتن آن )
Don't touch that
به اون دست نزن
دستبرد ( نه به معنی سرقت )
منظور دست بردن به کاری یا قصد کاری کردن
لمس کردن
مثال: She reached out and touched his arm.
او دستش را دراز کرد و بازوی او را لمس کرد.
کمی، اندکی
i have a touch of the flu
من یه کم مریضم.
touch: لمس کردن
( در موسیقی ) سبک فشار دادن، ضربه زدن، رها کردن، میزان نیروی وارد شده به یک کلید و. . . کلیدهای یک ساز کیبورد دار.
آسیب زدن هم می تونه معنی بده؟
There were a couple of troubling incidents, but no one is going to
touch me here. This is my home.
جریحه دار کردن ( احساسات ) کسی
She could sense his concern and it touched her
اون خانم می توانست درک کند نگرانی اون مرد را و این احساسات اون خانم را جریحه دار کرد
جریحه دار کردن ( قلب کسی )
...
[مشاهده متن کامل]

Her plight has touched the hearts of people around the world.
مصائب اون خانم قلب مردم جهان را جریحه دار کرد

احساس کردن_فهمیدن
Keep in touch: درتماس ( ارتباط بهر نحوی ) باش!
لاتَلمسهُ=Don't touch it.
به ترکیبات فارسی:
بهش دست نزن.
دست نزن بهش.
دست بهش نزن.
بهش نخور.
نخور بهش.
. . .
چقد زبان راحت برای کودکان که خودشان استاد میدانند!
بمعنی پرداختن هم هست
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : touch
✅️ اسم ( noun ) : touch / touchiness
✅️ صفت ( adjective ) : touchy / touching / touchless
✅️ قید ( adverb ) : touchingly
بمعنای نشستن لحظه ای هواپیما و برخاستن دوباره آن از باند فرودگاه نیز استفاده میشود
1_
Touch with peple
با مردم در ارتباط باش_ با مردم در تماس باش_ با مردم رابطە اجتماعی برقرار کن.
get in touch with people
این مورد هم معنی بالا رو میدە. یعنی برو تو رابطە با مردم. 🤝🤝

...
[مشاهده متن کامل]

2_معنی دومم که دوستان گفتن، میشه تماس فیزیکی. مثلا با دست یا پا و . . .
don't touch =دست نزن!😠

در جایگاه اسم به عنوان هر عامل تاثیرگذار هم معنی میده طبق تجربیات شخصی من
لمس کردن، سودن، مجیدن
مهارت، استعداد
لمس کردن، دست زدن
Touch my hands or don't touch me
معنی حس لامسه هم میده
haven't you lost your touch? حستو از دست ندادی؟
خیلی کم، یه نمه
بساویدن.
پساویدن.
لَمسیدن.
بعضی جاها به معنی لمس کردن نیست و معنی تاثیر گذاشتن میده
impress= influence= affect
در تماس و ارتباط بودن.
- in touch
در تماس ( از راه مکالمه یا مکاتبه )
- get in touch with something
درک و فهم چیزی نظیر احساسات و نگرش های خود
- ( اسم ) شیوه انجام کاری
- a touch of something
مقدار کمی از چیزی
...
[مشاهده متن کامل]

- ( در راگبی یا فوتبال ) منطقه خارج از خطوطی که منطقه بازی را مشخص می کند
- توانایی احساس چیزی

سلام
تاچ یعنی لمس ، مالش ، دست زدن
این کلمه انگلیسی هست
تاچ = touch
a touch of colour to : ست کردن رنگ با
�برای این واژه، علاوه بر مترادف های مذکور که همخوان با معانی اصلی این کلمه هست،
مترادف هایی مانند meet و contact اومده که میتوان برداشت نمود: برای این واژه، معانی همچون 《دیدار و ملاقات》 که با {دیدن یا رؤیت یا وصال فرد گرانبها یا برجسته ای که بهش عشق و علاقه می ورزی و با اشتیاق منتظرش بودی} معادله، دور از انتظار نیس.
...
[مشاهده متن کامل]

برای مثال به این مصراع شعر توجه کنین:
Every touch is like the strongest drug
ترجمه تحت اللفظی: هر لمس مانند قوی ترین دارو است
اما به نظرم ترجمه بهتر اینطوریه: هر ملاقات/ دیدار همچون نیرومندترین داروست.

ضربه به توپ زدن __مثلا one _touch football فوتبال تک ضرب
کمی. A touch of luck کمی شانس
تماس ، در تماس بودن
نوازش کردن
ناخنک زدن به غذا
As you'v had lunch, you should better not to touch meal
Have an effect on the feelings of
بالغ شدن، بالغ بودن
the Indian subcontinent was a trade network that touched the entire littoral of the Indian Ocean =
شبه قاره هند، شبکه ای تجاری بالغ بر کل کرانه اقیانوس هند بود
reach ؛ رسیدن
when the thermometer touches 90 = وقتی دماسنج به 90 درجه برسد
شیوه، سبک
تاثیر گذاشتن

you touch me to destruction
تو لمسم کن هلاکتم
درتماس
معنی دیگه ای که داره : تحت تاثر قرار گرفتن چیزی یا کسی
his sad story touched us
داستان ناراحت کننده وی ما را متاثر کرد
لمس کردن 👌
حس
Use hands to touch something
اشاره ( as noun )
لمس - لمس کردن - تماس - دست زدن به
روی احساس کسی دست گذاشتن
مالیدن کشیدن
A small detail that improves or completes something
ریزه کاری،
جزییات،
And then she put the final touches to the cake.
Add the final touch to the Christmas tree!

دستکاری
اشنا کردن
مالش دادن

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٣)

بپرس