فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: strikes, striking, stricken, struck
حالات: strikes, striking, stricken, struck
• (1) تعریف: to hit (someone or something) with the hand or something used as a weapon.
• مترادف: knock, smite
• مشابه: bang, box, catch, clout, cuff, hammer, hit, jolt, nail, pound
• مترادف: knock, smite
• مشابه: bang, box, catch, clout, cuff, hammer, hit, jolt, nail, pound
- He struck me with the back of his hand.
[ترجمه Ab] او با پشت دستش به من ضربه زد|
[ترجمه گوگل] با پشت دستش ضربه ای به من زد[ترجمه ترگمان] او با پشت دست مرا زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She struck the fly with a rolled up magazine.
[ترجمه maskovich] او پشه را با یک مجله لوله شده له کرد.|
[ترجمه aref.ab] اون دختر با یک مجله لوله شده پشه را لهید.|
[ترجمه غلامحسین قربانی] مگس را با مجله لوله شده له کرد|
[ترجمه گوگل] او با یک مجله پیچیده به مگس زد[ترجمه ترگمان] با مجله ای دیگر به پرواز درآمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to land (a blow) with a hand or something used as a weapon.
- The fighter struck two blows to his opponents chin.
[ترجمه علی اکبر منصوری] اون مبارز دو تا مشت به چانه حریفش وارد آورد/زد.|
[ترجمه گوگل] این جنگنده دو ضربه به چانه حریف خود وارد کرد[ترجمه ترگمان] جنگجو دو ضربه به چانه مخالفان او زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She struck the intruder a heavy blow with a metal pipe.
[ترجمه افشین گلچین] او با یک لوله فلزی ضربه ای سنگین به متجاوز وارد کرد|
[ترجمه گوگل] او با یک لوله فلزی ضربه سنگینی به مهاجم وارد کرد[ترجمه ترگمان] با یک لوله فلزی ضربه ای سنگین به آن وارد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to collide or make abrupt contact with.
• مترادف: knock
• مشابه: bombard, bump, hit, jar, jolt, shock, smash
• مترادف: knock
• مشابه: bombard, bump, hit, jar, jolt, shock, smash
- The car skidded off the road and struck a tree.
[ترجمه گوگل] خودرو از جاده خارج شد و با درخت برخورد کرد
[ترجمه ترگمان] اتومبیل از جاده خارج شد و به درختی برخورد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اتومبیل از جاده خارج شد و به درختی برخورد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to attack or make an assault upon.
• مترادف: assault, attack, storm
• مشابه: assail, charge, invade, rush
• مترادف: assault, attack, storm
• مشابه: assail, charge, invade, rush
- The army struck the enemy fortifications at dawn.
[ترجمه گوگل] لشکر در سحرگاه استحکامات دشمن را زد
[ترجمه ترگمان] ارتش در سپیده دم به استحکامات دشمن حمله کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ارتش در سپیده دم به استحکامات دشمن حمله کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to afflict suddenly with an illness or disease.
• مترادف: smite
• مشابه: afflict, plague, scourge
• مترادف: smite
• مشابه: afflict, plague, scourge
- Many children were stricken with polio that year.
[ترجمه گوگل] بسیاری از کودکان در آن سال به فلج اطفال مبتلا شدند
[ترجمه ترگمان] در آن سال بسیاری از کودکان مبتلا به فلج اطفال شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در آن سال بسیاری از کودکان مبتلا به فلج اطفال شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to injure by biting.
• مشابه: bite
• مشابه: bite
- The snake struck his leg.
[ترجمه آتوسا] مار پایش را نیش زد.|
[ترجمه گوگل] مار به پای او زد[ترجمه ترگمان] مار به پایش ضربه زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to have an impact on; impress.
• مشابه: come, hit, impress, occur, take, touch
• مشابه: come, hit, impress, occur, take, touch
- The notion struck her as a good idea.
[ترجمه mahan] اون فکر و خیالات باعث شد یک ایده خوب به ذهنش برسه.|
[ترجمه گوگل] این تصور به نظر او ایده خوبی بود[ترجمه ترگمان] این فکر او را به عنوان یک فکر خوب تلقی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: to indicate (the time) by means of sound.
• مترادف: chime
• مشابه: peal, ring, sound
• مترادف: chime
• مشابه: peal, ring, sound
- The clock struck one o'clock.
[ترجمه گوگل] ساعت به ساعت یک رسید
[ترجمه ترگمان] زنگ ساعت یک نواخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زنگ ساعت یک نواخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (9) تعریف: to create by stamping or punching out.
• مشابه: coin, mint, press, punch, stamp
• مشابه: coin, mint, press, punch, stamp
- The mint strikes silver coins.
[ترجمه گوگل] ضرابخانه سکه های نقره ضرب می کند
[ترجمه ترگمان] سکه نقره به سکه نقره تبدیل میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سکه نقره به سکه نقره تبدیل میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (10) تعریف: to cause (a match) to produce a light or spark by means of friction.
• مشابه: ignite, kindle, light
• مشابه: ignite, kindle, light
- There was complete darkness until someone struck a match.
[ترجمه Hani not honey] تاریکی کامل بود تا یک نفر کبریت روشن کرد|
[ترجمه گوگل] تاریکی مطلق بود تا اینکه کسی به چوب کبریت زد[ترجمه ترگمان] تاریکی کامل شد تا اینکه کسی کبریت را زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (11) تعریف: to reach.
• مترادف: hit
• مشابه: reach
• مترادف: hit
• مشابه: reach
- Sunlight struck the window.
[ترجمه گوگل] نور خورشید به پنجره برخورد کرد
[ترجمه ترگمان] نور خورشید از پنجره به بیرون تابید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نور خورشید از پنجره به بیرون تابید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (12) تعریف: to assume or take on.
• مترادف: adopt, assume
• مترادف: adopt, assume
- She struck a pose for the photographer.
[ترجمه گوگل] او برای عکاس ژست گرفت
[ترجمه ترگمان] او برای عکاسی ژست گرفته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او برای عکاسی ژست گرفته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (13) تعریف: to discontinue working at until certain conditions are met.
- They struck the factory for higher pay.
[ترجمه سجاد دیانی] آنها برای حقوق بیشتر دست به اعتصاب زدند|
[ترجمه گوگل] آنها برای دستمزد بالاتر کارخانه را زدند[ترجمه ترگمان] آن ها برای پرداخت بیشتر به کارخانه حمله کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (14) تعریف: to induce or instill (a feeling or emotion).
• مترادف: induce, instill
• مشابه: cause
• مترادف: induce, instill
• مشابه: cause
- The threat struck terror in them.
[ترجمه آریا] این تهدید در ذهن آن ها ترور را القا کرد.|
[ترجمه Rambod Ebadi] این تهدید در ذهن آنها باعث وحشت شد|
[ترجمه گوگل] این تهدید وحشت را در آنها ایجاد کرد[ترجمه ترگمان] خطر در آن ها وحشت زده شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (15) تعریف: to make.
- Our company struck a deal with the manufacturer.
[ترجمه Rambod Ebadi] شرکت ما با تولید کننده وارد معامله شد|
[ترجمه گوگل] شرکت ما با سازنده معامله کرد[ترجمه ترگمان] شرکت ما یه معامله با کارخونه تولید کرده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (16) تعریف: to come into the mind of (one) as a thought, idea, or observation; to occur to.
- It strikes me that you are hiding something and not saying what you really feel.
[ترجمه گوگل] برای من جالب است که شما چیزی را پنهان می کنید و آنچه را که واقعاً احساس می کنید نمی گویید
[ترجمه ترگمان] به نظرم می آید که چیزی را پنهان می کنی و چیزی را که واقعا احساس می کنی نمی گویی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] به نظرم می آید که چیزی را پنهان می کنی و چیزی را که واقعا احساس می کنی نمی گویی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It suddenly struck me last night that I'm really just not ready to get married.
[ترجمه گوگل] دیشب ناگهان متوجه شدم که واقعاً برای ازدواج آماده نیستم
[ترجمه ترگمان] دیشب ناگهان به ذهنم خطور کرد که من واقعا برای ازدواج آماده نیستم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دیشب ناگهان به ذهنم خطور کرد که من واقعا برای ازدواج آماده نیستم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: strike up
عبارات: strike up
• (1) تعریف: to land a blow with the hand or a weapon; hit.
• مترادف: hit, smite
• مشابه: bang, hammer, knock, pound, punch, rap, smash
• مترادف: hit, smite
• مشابه: bang, hammer, knock, pound, punch, rap, smash
• (2) تعریف: to make abrupt contact; collide.
• مترادف: hit, knock
• مشابه: bump, collide, dash, shock
• مترادف: hit, knock
• مشابه: bump, collide, dash, shock
• (3) تعریف: to produce sound by hitting one object with another.
• (4) تعریف: to become ignited.
• مترادف: fire, ignite, kindle
• مترادف: fire, ignite, kindle
• (5) تعریف: to engage in an attack or assault.
• مترادف: attack
• مشابه: descend, hammer, pounce, rush, swoop
• مترادف: attack
• مشابه: descend, hammer, pounce, rush, swoop
• (6) تعریف: to refuse to continue working.
• مشابه: quit, walk
• مشابه: quit, walk
- The union will strike soon.
[ترجمه گوگل] اتحادیه به زودی اعتصاب خواهد کرد
[ترجمه ترگمان] اتحادیه به زودی حمله میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اتحادیه به زودی حمله میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to go away; take leave (fol. by out).
• مترادف: depart, leave
• مشابه: go, shove off
• مترادف: depart, leave
• مشابه: go, shove off
- We will strike out in the morning.
[ترجمه گوگل] صبح اعتصاب می کنیم
[ترجمه ترگمان] صبح به بیرون حمله می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] صبح به بیرون حمله می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: to come across unexpectedly.
• مترادف: stumble
• مشابه: chance, come across, hit
• مترادف: stumble
• مشابه: chance, come across, hit
اسم ( noun )
مشتقات: strikeless (adj.)
مشتقات: strikeless (adj.)
• (1) تعریف: the act or an incident of striking.
• مترادف: hit
• مشابه: blow, bump, collision, cuff, punch, slap, stroke
• مترادف: hit
• مشابه: blow, bump, collision, cuff, punch, slap, stroke
• (2) تعریف: an action taken by a trade union or group of workers to stop work until their demands are agreed to by their employers.
• مترادف: walkout
• مشابه: protest, sick-out, sit-down
• مترادف: walkout
• مشابه: protest, sick-out, sit-down
• (3) تعریف: an attack; assault.
• مترادف: assault, attack, offensive
• مشابه: charge, invasion, onslaught, raid
• مترادف: assault, attack, offensive
• مشابه: charge, invasion, onslaught, raid
• (4) تعریف: in baseball, a failure, in any of several ways, to hit a pitched ball into the fair part of the playing field.
• (5) تعریف: in bowling, the knocking down of all pins with one roll of the ball.