bound

/ˈbaʊnd//baʊnd/

معنی: کران، جست و خیز، حد، مرز، سرحد، خیز، بسته، موظف، مقید، اماده رفتن، منتسب، باقید و بند بسته شده، هممرز بودن، جهیدن، خیز زدن، محدود ساختن، محدود کردن، مجاور بودن
معانی دیگر: (بیشتر در مورد جانداران) ورجستن، با جهش های پیاپی حرکت کردن، جست و خیز کردن، جهش، جهاندن، به جست و خیز آوردن، رجوع شود به: bounce، بستن، (با طناب و غیره) بسته، وابسته، همبسته، ملزم، متعهد، مجبور، پایبند، (کتاب) صحافی شده، پشت دوزی شده، (عامیانه) مصمم، (زمان گذشته و اسم مفعول فعل: bind)، یبس، دچار یبوست، (زبان شناسی) مقید، (تک واژ) وابسته، عازم، درصدد رفتن، روانه (معمولا با: for)، (جمع) محدوده، ناحیه ی مرزدار، سرزمین مرزی، مرزدار کردن، محدود کردن یا بودن، تعیین کردن، مشرف بودن on یا with، adj : اماده رفتن، عازم رفتن، مهیا، موجود، موظف
bound _
پسوند:، عازم، روانه [southbound]

بررسی کلمه

پسوند ( suffix )
(1) تعریف: going toward, or planning to go to.

- northbound
[ترجمه گوگل] به شمال
[ترجمه ترگمان] عازم شمال
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- college-bound
[ترجمه گوگل] مقید به دانشگاه
[ترجمه ترگمان] دانشگاه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: restricted by or confined to.

- stormbound
[ترجمه گوگل] طوفان زده
[ترجمه ترگمان] گرفتار توفان
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- deskbound
[ترجمه گوگل] میز کار
[ترجمه ترگمان]
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
(1) تعریف: held by bonds; tied.
مترادف: confined, tied, trussed
متضاد: discrete
مشابه: chained, lashed, restricted, roped, tethered

- His bound wrists were bleeding.
[ترجمه نازنین] مچ های پانسمان شده اش در حال خونریزی بودند
|
[ترجمه گوگل] مچ دست بسته اش خونریزی داشت
[ترجمه ترگمان] مچ های دستش خون آلود بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: having a binding or cover.
مترادف: covered, encased, jacketed, wrapped
مشابه: hardbound, hardcover, soft-cover, stitched

- This shelf should contain only bound books.
[ترجمه نازنین] این قفسه باید فقط حاوی کتاب های روکش دار ( جلد دار ) باشد
|
[ترجمه گوگل] این قفسه باید فقط شامل کتاب های صحافی شده باشد
[ترجمه ترگمان] این قفسه باید فقط حاوی کتاب های محدود باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: under ethical or legal obligation.
مترادف: beholden, obligated, obliged
مشابه: amenable, committed, required

- He is bound by his promise to marry her.
[ترجمه کوروش شفیعی] بخاطر قولش، موظف است با او ازدواج کند.
|
[ترجمه Saeid.T] او پایبند است به قول اش که با او ازدواج کند ( اون پسره سر حرفش هس که ازدواج کنه با اون دختره )
|
[ترجمه گوگل] او به قول خود مبنی بر ازدواج با او متعهد است
[ترجمه ترگمان] به قول خود با او ازدواج خواهد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: certain; sure.
مترادف: certain, sure
مشابه: doomed, fated, headed

- You're bound to be late if you don't leave now.
[ترجمه Maliheh] احتمالا دیرت می شود، اگر الان نروی
|
[ترجمه گوگل] اگر الان نروید حتما دیر می‌رسید
[ترجمه ترگمان] اگه الان نری، باید دیر کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She's bound to win; I just know it.
[ترجمه #72353] من فقط میدونم اون باید برنده شه
|
[ترجمه گوگل] او باید برنده شود من فقط آن را می دانم
[ترجمه ترگمان] او باید پیروز شود؛ من فقط آن را می دانم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
• : تعریف: past tense and past participle of bind.

- His hands were bound tightly.
[ترجمه گوگل] دستانش محکم بسته شده بود
[ترجمه ترگمان] دست هایش محکم بسته بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: bounds, bounding, bounded
(1) تعریف: to leap; spring.
مترادف: jump, leap, spring
مشابه: bolt, buck, caper, hop, leapfrog, vault

- The deer bounded across the field.
[ترجمه حمیدرضا] گوزن ها در سرتاسر دشت جست و خیز می کردند
|
[ترجمه گوگل] آهو در سراسر میدان محدود شد
[ترجمه ترگمان] گوزن ها در زمین پرواز می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to bounce back; rebound.
مترادف: bounce, rebound, ricochet
مشابه: bob, skip

- The ball bounded off the wall.
[ترجمه گوگل] توپ از دیوار جدا شد
[ترجمه ترگمان] گلوله از دیوار کنده شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: boundingly (adv.)
(1) تعریف: a leap.
مترادف: caper, jump, leap, spring, vault
مشابه: bounce, buck, hop, prance, skip

- The cat jumped onto the table with a single bound.
[ترجمه Edi.nozari] گربه با یک تک جهش بر روی میز پرید
|
[ترجمه گوگل] گربه با یک بند روی میز پرید
[ترجمه ترگمان] گربه با یک دست روی میز پرید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a bounce; rebound.
مترادف: bounce, rebound, ricochet
مشابه: bob, jounce, skip
اسم ( noun )
عبارات: out of bounds
(1) تعریف: anything that serves as a limit or restriction.
مترادف: boundary, confines, edge, limit, limitation, line, restraint, restriction, verge
مشابه: brink, check, curb, enclosure, margin, perimeter, periphery

- This line of trees serves as the bound between our properties.
[ترجمه repayer] این خط درختان به عنوان مرز بین املاک ما عمل می کند
|
[ترجمه گوگل] این خط درخت به عنوان مرز بین خواص ما عمل می کند
[ترجمه ترگمان] این خط درختان به عنوان حد بین ویژگی های ما عمل می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The writer's imagination is beyond the bound of the ordinary.
[ترجمه گوگل] تخیل نویسنده فراتر از حد معمول است
[ترجمه ترگمان] تخیل نویسنده فراتر از حد معمول است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: (usu. pl.) the area contained within or lying near a boundary or outer limit of something.
مترادف: border, frontier, limits, margin
مشابه: borderland, confines, limit, outskirts, periphery

- Visitors must stay inside the bounds of the park.
[ترجمه گوگل] بازدیدکنندگان باید در داخل محدوده پارک بمانند
[ترجمه ترگمان] بازدید کنندگان باید در محدوده پارک بمانند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The ball was clearly out of bounds.
[ترجمه گوگل] توپ به وضوح خارج از محدوده بود
[ترجمه ترگمان] توپ کاملا خارج از محدوده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: bounds, bounding, bounded
• : تعریف: to define; limit.
مترادف: circumscribe, define, delimit, demarcate, limit
مشابه: border, confine, cramp, enclose, hem in, margin, restrict, skirt, terminate, verge

- The fence bounds the perimeter of our yard.
[ترجمه گوگل] حصار دور حیاط ما را محدود می کند
[ترجمه ترگمان] حصار محوطه حیاط ما رو محدود کرده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Their property is bounded by a stream on one side.
[ترجمه گوگل] اموال آنها از یک طرف به یک نهر محدود شده است
[ترجمه ترگمان] دارایی آن ها به یک رودخانه در یک طرف محدود می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: boundable (adj.)
• : تعریف: to adjoin or border.
مترادف: abut, adjoin, skirt, verge
مشابه: join, meet, neighbor, touch

- Their property bounds a golf course.
[ترجمه گوگل] دارایی آنها یک زمین گلف را محدود می کند
[ترجمه ترگمان] اموالشان به زمین گلف باز می گردد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• : تعریف: on the way to; headed (usu. fol. by "for").
مترادف: headed for

- The highway was jammed with commuters bound for home.
[ترجمه گوگل] بزرگراه مملو از مسافرانی بود که به سمت خانه می رفتند
[ترجمه ترگمان] بزرگراه پر از commuters بود که به خانه بسته بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I got on a bus bound for New York City.
[ترجمه گوگل] سوار اتوبوسی شدم که عازم شهر نیویورک بود
[ترجمه ترگمان] سوار یه اتوبوس شدم برای نیویورک
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Where are you bound?
[ترجمه گوگل] کجا مقید هستی؟
[ترجمه ترگمان] کجا می روید؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. bound by conventions
پایبند رسوم

2. bound for kashan
روانه ی کاشان

3. bound together by vows of marriage
وابسته به هم از طریق سوگند ازدواج

4. bound variable
وردای پابند،متغیر پابند

5. bound up in (or with)
دارای تعلق خاطر به،ملزم به ایثارگری،عمیقا وابسته

6. duty bound
موظف

7. homeward bound soldiers
سربازانی که عازم وطن هستند

8. legally bound to accept
قانونا ملزم به پذیرش

9. oceans bound america on two sides
اقیانوس ها امریکا را از دو سو در برمی گیرند.

10. they bound him hand and foot
دست و پای او را بستند.

11. a team bound on winning
تیمی که مصمم به بردن است

12. he was bound over to a master mason for seven years
هفت سال شاگردی یک استاد بنا را کرد.

13. the judge bound him over to refrain from bothering his ex-wife
قاضی از او التزام گرفت که مزاحم زن سابقش نشود.

14. the robbers bound his hands and feet, and escaped
دزدان دست و پای او را بستند و فرار کردند.

15. they had bound his hands and feet to the tree
دست و پایش را به درخت بسته بودند.

16. they have bound themselves by marriage
آن دو گره ازدواج را بسته اند.

17. a black hat bound round with a blue ribbon
کلاه سیاه با حاشیه ای از نوار آبی

18. their marriage is bound to come to no good
ازدواج آنها عاقبت خوبی نخواهد داشت.

19. we are all bound by the rules of our culture
ما همه تابع قوانین فرهنگ خویش هستیم.

20. we were all bound by the trammels of human nature
ما همه گرفتار محدودیت های سرشت انسانی بودیم.

21. he cleared the flowerbed in one bound
با یک جهش از روی باغچه پرید.

22. the book was printed in england and bound in france
کتاب در انگلیس چاپ و در فرانسه صحافی شده بود.

23. after the death of our parents, common grief has bound us closer together
پس از مرگ والدینمان،غم مشترک ما را به هم نزدیک تر کرد.

24. Goats can bound from rock to rock.
[ترجمه منا جهانبخشی] بزها قادرند از یک صخره به صخره ای دیگر بپرند.
|
[ترجمه گوگل]بزها را می توان از سنگی به صخره دیگر محدود کرد
[ترجمه ترگمان]Goats می توانند از سنگ به سنگ بروند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

25. His sister had been bound to secrecy.
[ترجمه گوگل]خواهرش محرمانه بود
[ترجمه ترگمان]خواهرش به رازداری رفته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

26. If he chooses Mary it's bound to cause problems.
[ترجمه منا جهانبخشی] درصورتیکه او مری را انتخاب کند، حتما این انتخابش دردسرساز خواهد بود.
|
[ترجمه گوگل]اگر او مری را انتخاب کند، مطمئناً مشکل ایجاد می کند
[ترجمه ترگمان]اگر او مری را انتخاب کند که دردسر درست کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

27. Everyone's opinion is bound to be subjective.
[ترجمه گوگل]نظر هر کس باید ذهنی باشد
[ترجمه ترگمان]نظر همه باید ذهنی باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

28. They bound my arms and legs with rope.
[ترجمه گوگل]دست و پایم را با طناب بستند
[ترجمه ترگمان]دست هایم و پاهایم را با طناب بسته اند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

کران (اسم)
bound

جست و خیز (اسم)
bound, frolic, caper, gambol, saltation, frisk, spring, curvet, tittup, exultance

حد (اسم)
tract, border, bound, abutment, margin, limit, extent, measure, end, deal, period, mark, precinct, quantity, provenance, confine

مرز (اسم)
border, bound, abutment, abuttals, edge, brink, boundary, frontier, mark, precinct, balk, rubicon, bourn, bourne, outskirt, ridge, purlieus, rand, selvage, selvedge

سرحد (اسم)
border, bound, abutment, boundary, frontier, butting, demarcation line, borderline, boundary line, bourn, bourne

خیز (اسم)
bound, rush, rising, wave, billow, edema, jump, leap, dropsy, swelling, tumor, lunge, stud, uprising, water wave

بسته (صفت)
solid, bound, connected, closed, shut, barred, frozen, pent

موظف (صفت)
bound, charged, ordered

مقید (صفت)
bound, tight, pent, constrained, uptight, bound up, chained, bounden

اماده رفتن (صفت)
bound

منتسب (صفت)
bound, related, connected

با قید و بند بسته شده (صفت)
bound

هم مرز بودن (فعل)
bound

جهیدن (فعل)
bound, spring

خیز زدن (فعل)
bound, rush, jump, leap, lunge

محدود ساختن (فعل)
bound, limit, trammel, delimit, de-escalate

محدود کردن (فعل)
curb, demarcate, border, bound, limit, fix, narrow, terminate, determine, define, dam, stint, restrict, confine, delimit, circumscribe, compass, gag, straiten, cramp, delimitate, impale

مجاور بودن (فعل)
abut, adjoin, border, bound

تخصصی

[کامپیوتر] آنچه که کارایی یک سیستم را محدود می کند.
[صنعت] کران، حد، مرز
[حقوق] متعهد، ملزم، متعهد
[نساجی] پیوند
[ریاضیات] کران
[آمار] کران

انگلیسی به انگلیسی

• limit, border, boundary
obligated; certain; fastened, tied
jump; leap; function as a border, delimit
-bound combines with nouns to form adjectives. adjectives formed in this way describe someone or something as being restricted or limited by the thing referred to by the original noun. for example, someone who is `wheelchair bound' has to stay in their wheelchair because they are not able to move around without it.
-bound combines with nouns that refer to places, or with adverbs and adjectives that express direction, to form new adjectives. adjectives formed in this way describe someone or something as travelling to that place or in that direction. for example, a 'southbound' train is heading towards the south.
if something is bound to happen, it is certain to happen.
if you are bound by an agreement or law, you have a duty to obey it.
bounds are limits which restrict what can be done.
if an area of land is bounded by something, that thing is situated around its edge.
if a vehicle is bound for a particular place, it is travelling towards it.
when animals or people bound, they move quickly with large leaps.
bound is also the past tense and past participle of bind.
see also bind.
you can say `i am bound to say' or `i am bound to admit' when mentioning a fact which you regret.
if one thing is bound up with another, it is closely connected with it.
if a place is out of bounds, people are forbidden to go there.

پیشنهاد کاربران

"Bound" means being constrained or obligated by something, such as rules, contracts, or duties.
It symbolizes being restricted or confined by an agreement or situation, often implying a lack of freedom to act otherwise.
...
[مشاهده متن کامل]

محدود یا ملزم بودن به چیزی، مانند قوانین، قراردادها یا وظایف.
محدود یا مقید بودن به یک توافق یا وضعیت، که اغلب دلالت بر فقدان آزادی برای عمل به شکل دیگری دارد.
مثال؛
She is bound by her promise to keep the secret.
The company is bound by law to provide accurate information.
He felt bound by his duty to help those in need.
مترادف: Obligated, constrained, restricted
متضاد: Free, unbound, unrestricted

مقید بودن
وقتی با خط تیره پسوند اسمی می شه به معنای �محدود به اون چیز�ه. . . مثلاً: role - bound یعنی نقش مدار، محدود و وابسته به فلان نقشی که باید فردی ایفا کنه. . .
تپش قلب
"گیر" در ترکیب ( مثل زمین گیر )
احساس دِین داشتن
Iran's green gold bound to shine again in global markets
طلای سبز ایران خواهد درخشید بار دیگر در بارهای جهانی
محرز ، بشدت محتمل
در آمریکا به معنی وابسته بودن خیلی استفاده میشه
ناگزیربودن ( برای انجام کاری )
noun
1. کران
2. حد
3. مرز
4. خیز
5. سرحد
6. جست و خیز
adjective
1. موظف
2. مقید
3. بسته
4. اماده رفتن
5. منتسب
6. باقید و بند بسته شده
verb
1. هممرز بودن
2. محدود کردن
3. جهیدن
4. مجاور بودن
5. خیز زدن
6. محدود ساختن
p. p. of bind : وصل شده - بسته شده به - مقید - مجبور - موظف
مثل سایه که همه جا با آدمه آدم موظفه یه کاری انجام بده
bound ( علوم نظامی )
واژه مصوب: خیز 2
تعریف: حرکت سربازان از یک جان پناه به جان پناه دیگر که اغلب در زیر آتش دشمن انجام میشود
کاری ک باید انجامش بدی بخاظر اینکه انجام دادنش از نظر اخلاقی درسته/ و یا کاریه ک وظیفته و باید انجامش بدی مثلا:
Ian felt bound to tell Joanna the truth
لن وظیفه اخلاقیه خودش دونست م حقیقتو به جانا بگه
...
[مشاهده متن کامل]

یا:
I’m bound to say , I think you’re taking a huge risk
وظیفم میدونم ک بهت بگم داری ریسک بزرگیو میکنی ( من معرفتو تو این میدونم ک بهت بگم تو چاه نیفتی فردا پس فردا ولی باز میل خودته هرکاری ک دوس داری بکن )
موفق باشین

مصمم، عزم را جزم کردن
Is a kind of dog that is often used for racing or hunting
سگ شکاری
that was bound to come soon.
در شُرُف رخ دادن بود.
صحافی شده . جلد گرفته شده
روانه ( کردن ) . . .
They boarded a ship bound for India

To be Bound to
limited to
restricted to
محدود شدن
I can't do a thing with Enterprose now. The ship is bound to drift.
Star Trek TOS
🌟مطمئناً:
Example in sentence: Any triangle or square that we construct using physical instruments is bound to be imperfect.
احاطه کردن
( اسم مفعول bind ) مجلد به . . . ، دارای پوشش . . .
مقید بودن
پایبند بودن
Bound over
دامپزشکی
پریدن، جهیدن ، جهش بردن
محکوم، مجبور
to be bound
ملزم شدن
انتظار چیزی رفتن ( به عنوان مثال، انتظار می رود فلان کار را انجام دهد )
قرار بودن
انتظار می رود که
مرزبندی ( کردن )
اتصال
عازم شدن، عزیمت
جهیدن، خیز برداشتن
محدود کردن/محدود ساختن
ملزم
متعهد
محدوده
به احتمال زیاد
حتما
بدون شک / بی شک

قطعاً و به شدت محتمل برای اتفاق افتادن
Television is bound to have its tremendous impact on a child. . .
تلویزیون قطعا و به شدت محتمل هست به داشتن تاثیرات فاحش روی یک بچه . ’
Bound to feel
حس کردن وضعیت
در شرف
متصل یا دارای پیوند [شیمی] چسبیده
نسبت داشتن
Bound by blood
محدود، متناهی، کران دار، دارای حد و مرز - مقید، وابسته
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٢)

بپرس