فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: bears, bearing, bore, born, borne
حالات: bears, bearing, bore, born, borne
• (1) تعریف: to carry.
• مترادف: bring, carry, convey
• مشابه: cart, comport, deliver, have, lug, pack, take, tote, transfer, transport
• مترادف: bring, carry, convey
• مشابه: cart, comport, deliver, have, lug, pack, take, tote, transfer, transport
- Donkeys were used to bear the provisions.
[ترجمه A.A] خرها عادت کرده بودند خواروبار ببرند|
[ترجمه صونا عزیزپور] از خرها برای حمل خواروبار استفاده میشد.|
[ترجمه گوگل] برای حمل آذوقه از الاغ استفاده می شد[ترجمه ترگمان] Donkeys عادت داشتند که مواد غذایی را تحمل کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Several strong men bore the sedan chair in which the prince rode.
[ترجمه dariasadaf] چند مرد قوی، تخت روان را که شاهزاده سوار آن بود حمل میکردند|
[ترجمه فرهام] چند مرد قدرتمند تخت را که شاهزادهسوار آن بود می بردند|
[ترجمه گوگل] چند مرد قوی صندلی سدانی را که شاهزاده در آن سوار می شد، حمل می کردند[ترجمه ترگمان] چند تن از افراد قوی اتومبیل را که شاهزاده در آن سوار شده بود حمل می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to support or hold up.
• مترادف: support
• مشابه: afford, bolster, brace, carry, underpin, uphold
• مترادف: support
• مشابه: afford, bolster, brace, carry, underpin, uphold
- These beams bear the weight of tons of stone.
[ترجمه A.A] این بیم آهنها ( تیرآهنها ) وزن هزاران تن سنگ را تحمل میکنند|
[ترجمه گوگل] این تیرها وزن چندین تن سنگ را تحمل می کنند[ترجمه ترگمان] این ستون ها وزن هزاران تن سنگ را تحمل می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to endure; put up with.
• مترادف: have, stand, suffer, sustain, take, tolerate, withstand
• مشابه: abide, afford, brave, brook, endure, live, ride out, stomach, undergo
• مترادف: have, stand, suffer, sustain, take, tolerate, withstand
• مشابه: abide, afford, brave, brook, endure, live, ride out, stomach, undergo
- Those who could not bear the cold did not survive.
[ترجمه Maryam] کسانی که تحمل سرما را نداشتند زنده نماندند.|
[ترجمه گوگل] آنهایی که طاقت سرما را نداشتند زنده نمی ماندند[ترجمه ترگمان] کسانی که نمی توانستند سرما را تحمل کنند، زنده نماند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Living with her critical and demanding in-laws was hard, but she bore it without complaint.
[ترجمه اسحاقی] زندگی با والدین همسرش که پرتوقع و سختگیر بودند دشوار بود ، ولی او بدون هیچ شکایتی آنرا تحمل میکرد.|
[ترجمه گوگل] زندگی با همسران انتقادی و مطالبه گر او سخت بود، اما او بدون هیچ شکایتی تحمل کرد[ترجمه ترگمان] زندگی با او وخیم بود و تقاضای او در قوانین سخت بود، اما او بدون شکایت آن را تحمل کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I don't know how they can bear working under these terrible conditions.
[ترجمه مهمان] من نمی دانم آنها چگونه می توانند کارکردن در این شرایط وحشتناک را، تحمل کنند|
[ترجمه گوگل] نمی دانم چطور می توانند در این شرایط وحشتناک کار را تحمل کنند[ترجمه ترگمان] نمی دانم چطور می توانند در این شرایط وحشتناک کار کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She couldn't bear his acting in that juvenile way.
[ترجمه گوگل] او نمی توانست بازی او را به این شکل نوجوانانه تحمل کند
[ترجمه ترگمان] او نمی توانست رفتار او را در این حالت کودکانه تحمل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او نمی توانست رفتار او را در این حالت کودکانه تحمل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He could never bear to see his wife cry.
[ترجمه گوگل] او هرگز طاقت دیدن گریه همسرش را نداشت
[ترجمه ترگمان] هیچ وقت نمی توانست گریه زنش را تحمل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] هیچ وقت نمی توانست گریه زنش را تحمل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She couldn't bear to tell them the awful news.
[ترجمه گوگل] طاقت نداشت این خبر وحشتناک را به آنها بگوید
[ترجمه ترگمان] نمی توانست این خبر وحشتناک را به آن ها بگوید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نمی توانست این خبر وحشتناک را به آن ها بگوید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Please go away! I can't bear you to see me like this!
[ترجمه گوگل] لطفا برو! طاقت ندارم منو اینجوری ببینی!
[ترجمه ترگمان] خواهش می کنم از اینجا برو! نمی توانم تو را تحمل کنم که این طور مرا ببینی!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خواهش می کنم از اینجا برو! نمی توانم تو را تحمل کنم که این طور مرا ببینی!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- His mother couldn't bear it when he and his father argued.
[ترجمه صونا عزیزپور] مادرش نمی توانست جر و بحث او با پدرش را تحمل کند.|
[ترجمه گوگل] وقتی او و پدرش با هم دعوا می کردند، مادرش طاقت نداشت[ترجمه ترگمان] مادرش نمی توانست آن را تحمل کند که پدرش و پدرش با هم جر و بحث می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I can't bear that you're leaving just when I need you the most!
[ترجمه Nazhin] من نمیتونم. تحمل کنم که زمانی که بیشتر از همه به تو احتیاج دارم داری میری!|
[ترجمه لیلا] من نمیتونم تحمل کنم تو داری میری وقتی که من بیشتر بهت نیاز دارم|
[ترجمه مجتبی] من نمی توانم تحمل کنم که تو داری ترک میکنی وقتی که من بیشترین احتیاج رو به تو دارم|
[ترجمه گوگل] من نمی توانم تحمل کنم که تو تنها زمانی که به تو نیاز دارم می روی![ترجمه ترگمان] نمی توانم تحمل کنم که تو هم وقتی بیشتر از همه به تو احتیاج دارم، از اینجا بروی!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to give birth to.
• مترادف: deliver, have, produce
• مشابه: beget, breed, carry, engender, lay, litter, procreate, spawn, whelp
• مترادف: deliver, have, produce
• مشابه: beget, breed, carry, engender, lay, litter, procreate, spawn, whelp
- She bore seven children, but only four survived.
[ترجمه امید بهرامی] او هفت بچه زائید ولی فقط چهار تایشان دوام آوردند ( زنده ماندند )|
[ترجمه گوگل] او هفت فرزند به دنیا آورد، اما تنها چهار فرزند زنده ماندند[ترجمه ترگمان] او هفت فرزند داشت، اما تنها چهار نفر زنده ماندند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to produce by growth.
• مترادف: produce, yield
• مشابه: create, develop, engender, generate, give
• مترادف: produce, yield
• مشابه: create, develop, engender, generate, give
- The trees will bear leaves early in the spring.
[ترجمه شایان باباخانی] درختان در اوایل بهار برگهایشان بیرون میاید|
[ترجمه گوگل] درختان در اوایل بهار برگ می دهند[ترجمه ترگمان] درختان در اوایل بهار برگ ها را خواهند دید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to take upon oneself or accept as a duty or obligation.
• مترادف: accept, assume, shoulder
• مشابه: absorb, carry, take on
• مترادف: accept, assume, shoulder
• مشابه: absorb, carry, take on
- Who bears the responsibility for this?
[ترجمه گوگل] چه کسی مسئولیت این کار را بر عهده دارد؟
[ترجمه ترگمان] چه کسی مسئولیت این کار را به عهده می گیرد؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] چه کسی مسئولیت این کار را به عهده می گیرد؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: bear up, bear with
عبارات: bear up, bear with
• (1) تعریف: to go in a direction; turn.
• مترادف: turn
• مشابه: aim, bend, curve, go, head, tend, trend
• مترادف: turn
• مشابه: aim, bend, curve, go, head, tend, trend
- Bear left at the traffic light.
[ترجمه اصغر عابدی] با بی صبری چراغ راهنمایی را رد کرد|
[ترجمه میرزایی] در چراغ راهنمایی ، به چپ بپیچ /حرکت کن|
[ترجمه گوگل] خرس چپ در چراغ راهنمایی[ترجمه ترگمان] به چراغ راهنما نگاه کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to bring offspring or fruit into being.
• مترادف: produce
• مشابه: breed, deliver, fructify, lay, litter, propagate, reproduce, yield
• مترادف: produce
• مشابه: breed, deliver, fructify, lay, litter, propagate, reproduce, yield
- The pear tree will be bearing soon.
[ترجمه سارا کاووسی] درخت گلابی به زودی میوه می دهد.|
[ترجمه سید هادی معلم] آن درخت گلابی به زودی شکوفا خواهد شد ( میوه می دهد )|
[ترجمه گوگل] درخت گلابی به زودی بارور می شود[ترجمه ترگمان] درخت گلابی بزودی منتقل میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a large, usu. omnivorous, furry mammal with a short tail.
• مشابه: black bear, grizzly, Kodiak bear, panda, polar bear
• مشابه: black bear, grizzly, Kodiak bear, panda, polar bear
- a grizzly bear
- a polar bear
• (2) تعریف: a large, clumsy, or rude person.
• مترادف: ape, boor, lout, lubber, oaf, ox
• مشابه: brute, churl, Yahoo
• مترادف: ape, boor, lout, lubber, oaf, ox
• مشابه: brute, churl, Yahoo
• (3) تعریف: one who believes that prices will fall in a particular market such as the stock market, esp. one who sells on the basis of this expectation. (Cf. bull
• مشابه: operator, speculator
• مشابه: operator, speculator
• (4) تعریف: (informal) a difficult experience or problem.
• مشابه: difficulty, hell, pain, problem, trouble
• مشابه: difficulty, hell, pain, problem, trouble
صفت ( adjective )
• : تعریف: of the stock market, characterized by falling prices.
• مترادف: bearish
• مشابه: declining, sagging
• مترادف: bearish
• مشابه: declining, sagging