پراکند کافور بر خویشتن
چنان چون بود ساز و رسم کفن.
فردوسی.
ترا ای برادر تن آباد باددل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی دخمه گاه من است
کفن جوشن و خون کلاه من است.
فردوسی.
به تیغ که بر، از آن ابر گسترد کرباس که تا به پیش تو آرد زمانه تیغ و کفن.
عنصری.
کشته و بر کشته چند روز گذشته در کفنی هیچ کشته را ننبشته.
منوچهری.
از دانه انگور بسازید حنوطم و زبرگ رز سبز ردا و کفن من.
منوچهری.
اگر مرده ام هم بباید کفن اگر زنده ام هم بیرزم به نان.
مسعودسعد.
باد آن کفن سپید برداشت بس سندس و پرنیان برافکند.
خاقانی.
بروم برسر خاک پسر خاک بسرکفن خونین از روی پسر بازکنم.
خاقانی.
کفن مرگ را بسود تنش خلعت عمر نابسوده هنوز.
خاقانی.
روزی زشکن کنند بازش کز چهره ٔما شود کفن باز.
عطار.
چون رخت پیدا شد از بی طاقتی در کفن پنهان شدم ای جان من.
عطار.
اگر کشور خدای کامران است وگر درویش حاجتمند نان است
در آن ساعت که خواهند این و آن مرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد.
سعدی
مبدأت پنبه بتحقیق و معاد است کفن تن و جان تودر این کارگه این پود آن تار.
نظام قاری ( دیوان ص 12 ).
گرچه چون زنبورخصمت راست شرب زرفشان همچو کرم پیله برخود جامه اش گردد کفن.
نظام قاری ( دیوان ص 31 ).
از جهان رفت و کفن نیز بروزیش نشدآنکه او منکر اوصاف لباس ما بود.
نظام قاری.
روشن ته خاکم نه زمهتاب کفن شدجوشن زدم این خانه سفید از کف من شد.
ملاقاسم مشهدی ( از آنندراج ).
در قبایی شفقی بر سر خاکم بگذشت بیشتر بخوانید ...