پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و برشتن نهادند روی.
فردوسی.
تو مرا یافته ای بی همه شغل نیست اندر کلهت پشم مگر.
فرخی.
چون پشم زده شده که و مردم همچون ملخان ز بس پریشانی.
ناصرخسرو ( دیوان ص 415 ).
گر بود اشتر چه قیمت پشم را.مولوی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی.
گرسنه شکم بر نمد دوخت چشم که همسایه گوشت بوده ست پشم.
روحی ابریشم و روحی است دگر پنبه ز وصف
سومین روح بود پشم بگفتار یکبار.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 12 ).
صُهابی ؛ پشم که سپیدی آنرا سرخی آمیخته باشد. ( منتهی الارب ). هفو؛ برباد پریدن پشم و مانند آن. هرمول ؛ پاره پر و پشم باقیمانده. صهایح ؛ پشم که سخت سپید نباشد. تذریة؛ ماندن پاره ای از پشم بر گوسپند جهت نشان. ذئبان ؛ باقی مو و باقی پشم بر گردن و لب شتر. صوفه ؛ پشم گوسپند. صائف ، اصوف ، صوفانی ؛ بسیارپشم. جَحَشَة؛ پشمی که بر دست پیچیده ریسند. مِرعِزّ؛ مویهای ریزه بن پشم گوسپند. صوف مُقَلفِع؛ پشم چرکین. مِرق ؛ پشم بوی بد گرفته. قُص و قَصَص ؛ پشم بریده گوسفند. جِزّه ؛ پشم بریده و برهم پیچیده. الباد؛ پشم برآوردن و آماده فربهی شدن شتران. اِملاس ؛ پشم ریختن گوسپند. انسال ؛ فروآوردن پشم و فکندن آنرا. تنفیش ؛ واخیدن پنبه و پشم و موی. منح ؛پشم و شیر و بچه ناقه خاص کردن جهة کسی. لُبْدَة؛ پشم و صوف درهم شده و برهم چفسیده. لِبُدَة؛ پشم که در یکدیگر درآمده و برهم چفسیده باشد. مُوَارَة؛ پشم که وقت زدن بیفتد. کِفل ؛ پشم که سپس ریختن پشم برآید. جزجزة؛ پاره ای از پشم و گوی رنگین از پشم که بر هودج آویزند. جِزیزة؛ پاره ای از پشم. لِبْد؛ هر پشم و موی نشسته برچفسیده. لَبَد، طَثرَة؛ پشم گوسپند. طَرّ؛ پشم نو برآمده. عُثکولة؛ پشم و جز آن که جهت زینت به هودج و مانند آن آویزند و از باد بجنبد. قِشبِر؛بدترین پشم. قَرثَعَه ، قَرثَع؛ پشم ریز ستور. هدلَقة؛ پشم زیر زنخ شتر. عَبعَبَة؛ پشم گوسفند سرخ رنگ. عطم ؛ پشم رنگین زده. عفریة و عفری ؛ پشم پیشانی ستور. عنکث ؛ پشم انبوه برهم نشسته. عقیق ؛ پشم شتربچه. ( منتهی الارب ). || هیچ. ( در تداول عوام ) : بیشتر بخوانید ...