واقف

/vAqef/

مترادف واقف: آگاه، باخبر، بیدار، خبیر، شناسا، عارف، مخبر، مسبوق، مستحضر، مطلع، وارد، بانی، وقف کننده

متضاد واقف: بی خبر

برابر پارسی: آگاه، دانا

معنی انگلیسی:
aware, informed, knowing, benefactor, leery, settler or bequeather of a pious foundation

فرهنگ اسم ها

اسم: واقف (پسر) (عربی) (تلفظ: vāqef) (فارسی: واقف) (انگلیسی: vaghef)
معنی: آگاه، دانا، با خبر، مطلع، ( در فقه، در حقوق ) آن که مالش را برای استفاده در راه هدف عام المنفعه به موجب عقد خاصی اختصاص دهد، ( در قدیم ) مراقب، مواظب
برچسب ها: اسم، اسم با و، اسم پسر، اسم عربی

لغت نامه دهخدا

واقف. [ ق ِ ] ( ع ص ) داننده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ).آگاه. باخبر. مطلع. خبردار. دانا. ( ناظم الاطباء ). مستحضر. خبیر : و بر آن خدای عزوجل واقف است. ( تاریخ بیهقی ص 374 ). خوارزمشاه آلتونتاش بدو نامه نبشته و خواجه داند که از خویشتن چون نبشته و من برآن واقف نیستم. ( تاریخ بیهقی ص 397 ). امیر آن در شب راست کرده بود با کوتوال و... چنانکه کس دیگر بر این واقف نبود. ( تاریخ بیهقی ص 660 ). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد و بر... اخلاص و مناصحت هر یک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. ( کلیله و دمنه ). بدانچه واقف است از سر من او را بیاگاهاند. ( کلیله و دمنه ). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 398 ). ائمه معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 448 ).
ای خدا ای قادر بی چند و چون
واقفی از حال بیرون و درون.
مولوی.
گر دوست واقف است که بر ما چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست.
سعدی.
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت.
حافظ.
گر چه راهی است خطرناک ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی.
حافظ.
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزگ
نی یقین بر عرض و طول لشکرت واقف نه شک.
نصیرای همدانی ( از آنندراج ).
وحشی از دست جفا رفت دلم واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفاکار دگر.
وحشی ( از آنندراج ).
فولاد شود آب ز خونگرمی زخمم
بر تن چو زنی تیغ ستم واقف من باش.
( از آنندراج ).
- واقف آمدن ؛واقف شدن. واقف گشتن. واقف گردیدن آگاه شدن :
صد هزار جان فرو شد هر نفس
کس نیامد واقف اسرار تو.
عطار.
- واقف داشتن ؛ آگاه کردن. واقف گردانیدن. واقف کردن. با خبر کردن. در جریان کار گذاشتن : مرا بر هیچ حال واقف نمی دارند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328 ).
- واقف کار ؛ کارآزموده. باتجربه. ( از آنندراج )( ناظم الاطباء ). هوشیار. دانا. ( ناظم الاطباء ).
- واقف حال ؛ کارآزموده. باتجربه. هوشیار. دانا. ( ناظم الاطباء ).
|| ایستاده.( از یادداشت مؤلف ). || ایستاده شونده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). آن که می ایستد و باز می ایستد. ( ناظم الاطباء ). ج ، وقف و وقوف. || در اصطلاح فقهی کسی که چیزی را وقف می کند و در راه خدا حبس می نماید. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). وقف کننده. آنکه وقف کرده است.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

داننده و آگاه، ایستاده، بازایستاده، وقف کننده
( اسم ) ۱ - داننده مطلع مستحضر باخبر . یا واقف حال . ۱ - مطلع . ۲ - کار آزموده مجرب . یا واقف کار . کار آزموده مجرب . یا واقع بودن . مطلع بودن آگاه بودن : (( او را جاجبی بود که بر قضایای سر او واقف بودی و هیچ چیز از او پنهان نداشتی . ) ) ۲ - آنکه می ایستد ایستنده . ۳ - کسی که خوددرزمان حیا ملکی راوقف کند و یا وصیت نماید که پس از مرگش دیگری ملکی از آن او را وقف کند جمع ( عربی ) واقفین .
مولوی میران محیی الدین متخلص به واقف برادر عینی شایق شاعر است بسال ۱۲٠۵ قمری دراود گیر هند بدنیا آمد پس از تحصیل فارسی بفرا گرفتن عربی در نزد علائ الدین لکهنوی پرداخت و پیش مولوی خبیر الدین فایق به آموختن رمز سخن پرداخت و از خال خود شاه منصور قادری مراتب آداب سلوک را آموخت .

فرهنگ معین

(ق ) [ ع . ] (اِفا. ) باخبر، آگاه .

فرهنگ عمید

۱. (فقه، حقوق ) وقف کننده.
۲. داننده و آگاه.
۳. [قدیمی] ایستاده، بازایستاده.

جدول کلمات

ایستاده, وقف کننده

مترادف ها

benefactor (اسم)
بانی خیر، نیکوکار، ولینعمت، واقف، صاحب خیر

فارسی به عربی

محسن

پیشنهاد کاربران

1 - واقف ( کسی که چیزی را می داند ) . همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
آگاه ( پهلوی )
زانند zānand ( سغدی )
غربک qarbek ( سغدی ) .
2 - واقف ( وقف کننده ) .
همتای پارسی این واژه ی عربی، این است:
یشتاک yaŝtāk ( مانوی با پسوند پهلوی آک )
دیده ور. [ دی دَ / دِ وَ ] ( ص مرکب ) صاحب دیده. با بینائی. مقابل کور. صاحب چشم. بصیر. بیننده. ( یادداشت مؤلف ) . بینا. ( شرفنامه منیری ) . ابصار، دیده ور گردانیدن. ( منتهی الارب ) :
گردد ز چشم دیده وران ناپدید
...
[مشاهده متن کامل]

اندر میان سبزه به صحرا سوار.
فرخی.
دیده ور پل بزیر گام کند
کور بر پشت پل مقام کند.
سنایی.
چشمها دیده ور ز دیدارش.
سنایی.
|| ( مجازاً ) واقف به اسرار. ( شرفنامه منیری ) . مطلع. آگاه. صاحب بینش و مرد حقیقت بین. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . درک کننده امور. واقف به احوال. بصیر: استطلاع ؛ دیده ور کردن خواستن. ( المصادر زوزنی ) . اظهار؛ مطلع و دیده ور ساختن کسی را. ( منتهی الارب ) :
زین یپنلو هر که بازرگان تر است
بر سَرَه و بر قلبها دیده ور است.
مولوی.
سنگ ریزه گر نبودی دیده ور
چون گواهی دادی اندر مشت در.
مولوی.
اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی
دو بینی از قبل چشم احول افتاده ست.
سعدی.

اهل وقوف ؛ کارآزموده. باوقوف. ( ناظم الاطباء ) . آگاه. اهل خبرت.
حقوق
آگاه بودن
چیزی را قبول داشتن
ایستاد
کسی که مالی را وقف کند
داننده ، آگاه، متضاد بی اطلاع
داننده

بپرس