بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس.
سنائی.
سرمه بیننده چو نرگس نماش سوسن افعی چو زمرد گیاش.
نظامی.
|| نشان.نمودار. مظهر : چون فضل ربیعی نه که چون فصل ربیعی
کز جود طبیعی همه تن لطف و نمائی.
خاقانی.
|| در اصطلاح بنایان ، نمای بنا و عمارت.آنچه از بیرون سوی دیده شود. ( از یادداشت مؤلف ). منظره خارجی بنا و عمارت. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( نف مرخم ) به صورت مزید مؤخر و نیز در ترکیب بدین معانی آید: 1- به معنی نماینده و نشان دهنده : آب نما. بادنما. پانما. جهان نما. چهره نما. خودنما. دندان نما. دورنما. راهنما. رونما. سراپانما. صواب نما. قبله نما. قدرت نما. قطب نما. گاه نما. گنبدنما. گندم نما. گیتی نما. معجزنما. مکارم نما. هنرنما. 2- به معنی کننده : استم نما. داوری نما. 3- به معنی شکل و منظره : بدنما.خوش نما. 4- مخفف نموده است : خواب نما. ( یادداشت مؤلف ). انگشت نما. دست نما. شب نما. 5- به معنی شبیه و مانند: ابرنما. اهل نما. دوست نما. سنگ نما. لعل نما.نما. [ ن َ ] ( از ع ، اِمص ) نمو. بالیدگی. ( ناظم الاطباء ). افزایش. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ). رشد. بالش. بالندگی. گوالش. گوالیدگی. ( یادداشت مؤلف ) :
آنکه همی گندم سازد ز خاک
آن نه خدای است که روح نماست.
ناصرخسرو.
سپهر و عنصر و روح نما راخدا خوانی چنین کفر است ما را.
ناصرخسرو.
تا چنانکه خواهد بالید ببالد و تمام شود و این بالیدن و فزون شدن را به تازی نشو و نما گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).تا بقا مایه نما باشد
ثقةالملک را بقا باشد.
مسعودسعد.
این چومگس می کند خوان سخن را عفن وآن چو ملخ می برد کشته دین را نما.
خاقانی.
هین که اسرافیل وقتند اولیامرده را ز ایشان حیات است و نما.
مولوی.
- نشو و نما. رجوع به همین مدخل شود.|| بالیدن. بلند شدن. ( غیاث اللغات ).گوالیدن. برآمدن. افزون شدن. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به نماء شود.