فرهنگ اسم ها
معنی: خون، به رنگ خون، ( به مجاز ) سرخ رنگ، ( به مجاز ) سرخ، ( اَعلام ) ) نعمان ابن منذر [، میلادی] دارای کنیه ی ابوقابوس یا ابوقبیس و مشهور به نعمان سوم، با اینکه مهمترین پادشاه از سلسله ی لخمی نیست امّا به واسطه ی آمدن نامش در مدایح و هجاهای شاعران، مشهورترین حاکم در این سلسله است، وی پس از مرگ پدرش بر اثر کوشش های عدی بن زید از سوی هرمز سامانی به پادشاهی حیره رسید، در اواخر عمر عدی بن زید را به جرم توطئه بر ضد خویش به قتل رساند، خسرو پرویز به تحریک پسر عدی وی را دستگیر و زندانی کرد، وی پس از سال در زندان مرد، همچنین معروف است که خسرو پرویز او را در زیر پای فیلان انداخت و کشت، ) نعمان بن امرؤالقیس [قرن و میلادی] معروف به نعمان سائح و نعمان امور و صاحب خورنق از پادشاهان لخمی، گویا در حدود سال میلادی از طرف یزدگرد اول، پادشاه ساسانی، به سلطنت حیره رسیده است، ظاهراَ تربیت بهرام گور به او سپرده شده بود، وی در اواخر عمر از سلطنت کناره گرفته و به سیاحت مشغول شد، نعمان را بانی دو کاخ معروف به نام های خورنق و سدیر می دانند، ) نعمان بن بشیر انصاری [، قمری] صحابی، امیر، خطیب و شاعر صدر اسلام، نخستین مولود انصار بعد از هجرت پیامبر ( ص ) و در جنگ صفین از همراهان معاویه بود، در سال هجری قمری، قاضی دمشق سپس والی یمن و پس از آن حاکم کوفه شد که قبل از واقعه کربلا، یزید بن معاویه وی را برکنار و عبدالله بن زیاد را جانشین وی کرد، نعمان پس از آن تا هنگام مرگ یزید، والی حمص بود، بعد از مرگ یزید وی با ابن زبیر بعیت کرد، مردم حمص بر او شوریدند و او فراری سپس کشته شد، ) ابوحنیفه نعمان بن ثابت [ یا، قمری] معروف به امام اعظم، یکی از ائمه ی چهارگانه ی اهل سنت و مؤسس مذهب حنفی است، برخی او را از طبقه تابعین شمرده اند، نیای وی ایرانی و از اهل کابل یا طخارستان بوده است، ابوحنیفه در کوفه زاده شد، ابتدا شغل بزازی داشت، سپس به تحصیل روی آورد و در فقه مقام شامخی یافت و مدتی به تدریس فقه پرداخت، به علت گرایش به فرقه زیدیه یا به علل دیگر به زندان افتاد و در زندان درگذشت، اصحاب وی را اهل رأی و قیاس گویند، نام چندتن از پادشاهان حیره
برچسب ها: اسم، اسم با ن، اسم پسر، اسم عربی، اسم تاریخی و کهن
لغت نامه دهخدا
- لاله نعمان . رجوع به لاله شود :
شکفته لاله نعمان به سان خوب رخساران
به مشک اندرزده دلها به خون اندرزده سرها.
منوچهری.
به فعل بنده یزدان نه ای به نامی توخدای را تو چنانی که لاله نعمان را.
ناصرخسرو.
نعمان. [ ن ُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، در 11هزارگزی شمال غربی فریمان در جلگه معتدل هوائی واقع است و 1099 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 421 ).
نعمان. [ ن ُ ] ( اِخ ) ابن ابراهیم بن اشتر نخعی از اشراف و شجاعان عرب است ، در عراق با یزیدبن مهلب بر بنی مروان خروج کرد و به همراهی او جنگید. چون یزید کشته شد و لشکر او پراکنده شدند، نعمان به مفضل بن مهلب پیوست و در نبردی که با مدرک بن ضب الکلبی کردند، به سال 102 هَ. ق. به قتل رسید. ( از الاعلام زرکلی ج 9 ص 3 ). رجوع به الکامل ابن اثیر، ذیل حوادث سال 102 شود.
نعمان. [ ن ُ ] ( اِخ ) ابن ابراهیم خلیل زرنوجی ، ملقب به تاج الدین ، از ادبای قرن هفتم هجری قمری بخارا است. او راست : الموضح در شرح مقامات حریری. وی به سال 640 هَ. ق. درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ج 9 ص 3 ). رجوع به الجواهر المضیئة ج 2 ص 201 و 312 شود.
نعمان. [ ن ُ ] ( اِخ ) ابن اسودبن منذربن امروءالقیس بن عمرو اللخمی ، معروف به نعمان ثانی ، از ملوک عهد جاهلیت عراق است. پس از وفات عمش منذر ثانی بن منذر - در حدود سنه 500 م. - به حکمرانی رسید و 4 سال حکومت کرد، و به فرمان قباد اول [ ساسانی ] پادشاه ایران مأمور فتح شهر «رها» شد و با سپاهی از اعراب بدان صوب عزیمت کرد و در حالی که شهررها را در محاصره داشت در حوالی سال 123 هَ. ق. قبل از هجرت درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ج 9 ص 3 ) ( تاریخ پادشاهان و پیامبران ص 106 ). رجوع به العرب قبل الاسلام ص 206 و ابن خلدون ج 2 ص 265 و المحبر ص 359 شود.
نعمان. [ ن ُ ] ( اِخ ) ابن امرؤالقیس بن عمرو اللخمی ، معروف به نعمان السائح ، و نعمان اعور سائح ، از ملوک حیره است. وی بعد از مرگ پدرش در حوالی سنه 403 م. به جای او از طرف شهریار ایران به پادشاهی حیره رسید و 30 سال در آن سامان با قدرت و شجاعت حکمرانی کرد، از این مدت 15 سال و 8 ماه با شاهنشاهی یزدگرد بهرام و 14 سال و 4 ماه با سلطنت بهرام گور مطابق است. وی چندین بار به اشارت و فرمان شاهنشاه ایران با شورشیان شام مصاف داد و آنان را با کمک سپاهیانی که شهریار ایران به یاریش فرستاده بود منکوب کرد، وی شجاع نام آور هوشمندی بود و کسی از ملوک حیره در وفور مال و خدم و حشم به پایه او نرسید. دو کاخ معروف خورنق و سدیر از بناهای اوست و به همین مناسبت او را رب الخورنق و السدیر نامیده اند. به روایت حمزه اصفهانی وی پس از سی سال حکومت بر اثر حادثه ای متوجه بی اعتباری دنیا شد و پادشاهی را رها نمود.و متفکروار به گردش در بلاد پرداخت ، و پس از آن کسی از وی خبری نیافت. ( از تاریخ پادشاهان و پیامبران صص 104 - 105 ) ( الاعلام زرکلی ج 9 ص 3 ). رجوع به ابن خلدون ج 2 ص 263 و المحبر ص 358 و العرب قبل الاسلام ، جرجی زیدان ص 204 و مروج الذهب چ پاریس ج 3 ص 199 و معجم البلدان ج 3 ص 483 و الاغانی چ ساسی ج 2 ص 33 شود.بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
ابن یعفربن سکسک ملقب به معافر از ملوک حمیری یمن است .
فرهنگ عمید
۲. (اسم، صفت ) [مجاز] سرخ.
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] نعمان (ابهام زدایی). نعمان ممکن است اسم برای اشخاص ذیل باشد: • نعمان بن ربعی انصاری خزرجی، از طایفه بنی سلمه (یکی از طایفه های خزرج) و بزرگان انصار و اصحاب مشهور و مورد اعتماد پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم)• نعمان بن عمرو راسبی، از اصحاب امام حسین (علیه السلام) و از شهدای کربلا• نعمان بن محمد تمیمی، ابو حنیفه، نعمان بن محمد بن منصور بن احمد بن حیون تمیمی مغربی، از دانشمندان بزرگ فرقه اسماعیلیه• ابوحنیفه نعمان بن ثابت، فقیه و متکلم نام دار کوفه و پایه گذار مذهب حنفی از مذاهب چهارگانه اهل سنت
...
...
wikifeqh: نعمان_(ابهام_زدایی)
دانشنامه عمومی
نعمان (بغلان). نعمان ( به لاتین: Naʽman ) یک منطقهٔ مسکونی در افغانستان است که در ولایت بغلان واقع شده است. [ ۱]
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف
wiki: نعمان (بغلان)
پیشنهاد کاربران
در شهر خاقانی آمده است :
هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری
جستجو در متن
هان! ای دلِ عبرت بین! از دیده عِبَر کن! هان!
ایوانِ مدائن را آیینهٔ عبرت دان!
یک ره ز لبِ دجله منزل به مدائن کن
... [مشاهده متن کامل]
وز دیده دُوُم دجله بر خاکِ مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمیِ خونابش آتش چِکَد از مژگان
بینی که لبِ دجله چون کف به دهان آرد؟
گویی ز تَفِ آهش لب آبله زد چندان
از آتشِ حسرت بین بریان جگرِ دجله
خود آب شنیده ستی کآتش کُنَدش بریان
بر دجله گِری نونو! وز دیده زکاتش ده
گرچه لبِ دریا هست از دجله زکات اِستان
گر دجله درآمیزد بادِ لب و سوزِ دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش دان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبانِ اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوشِ دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پندِ سرِ دندانه بشنو ز بُنِ دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نِه و اشکی دو سه هم بِفْشان
از نوحهٔ جغدالحق ماییم به دردِ سر
از دیده گلابی کن، دردِ سرِ ما بنشان
آری! چه عجب داری؟ کاندر چمنِ گیتی
جغد است پیِ بلبل؛ نوحه ست پیِ الحان
ما بارگهِ دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصرِ ستمکاران تا خود چه رسد خِذلان
گویی که نگون کرده ست ایوانِ فلک وش را
حکمِ فلکِ گردان؟ یا حکمِ فلک گردان؟
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می گرید؟
خندند بر آن دیده کاین جا نشود گریان
نی زالِ مدائن کم از پیرزنِ کوفه
نه حجرهٔ تنگِ این کم تر ز تنورِ آن
دانی چه؟ مدائن را با کوفه برابر نه!
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقشِ رخِ مردم
خاکِ درِ او بودی دیوارِ نگارستان
این است همان درگه کاو را ز شهان بودی
دیلم مَلِکِ بابِل، هندو شهِ ترکستان
این است همان صفّه کز هیبتِ او بردی
بر شیرِ فلک حمله شیرِ تنِ شادروان
پندار همان عهد است، از دیدهٔ فکرت بین!
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
از اسب پیاده شو، بر نَطعِ زمین رُخ نِه
زیرِ پیِ پیلش بین شهمات شده نُعمان
نی! نی! که چو نُعمان بین پیل افکنِ شاهان را
پیلانِ شب و روزش کُشته به پیِ دوران
ای بس شهِ پیل افکن کافکنْد به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش در مات گهِ حِرمان
مست است زمین زیرا خورده ست به جای می
در کاسِ سرِ هُرمُز، خونِ دلِ نُوشِروان
بس پند که بود آنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پندِ نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنجِ زر، پرویز و به زرّین
بر باد شده یک سر، با خاک شده یک سان
پرویز به هر خوانی زرّین تره گستردی
کردی ز بساطِ زر، زرّین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گم شده کم تر گو
زرّین تره کو برخوان؟ رو �کَم تَرَکوا� برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاج وران اینک؟
ز ایشان شکمِ خاک است آبستنِ جاویدان
بس دیر همی زاید آبستنِ خاک، آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خونِ دلِ شیرین است آن می که دهد رَزبُن
ز آب و گِلِ پرویز است آن خُم که نهد دهقان
چندین تنِ جَبّاران کاین خاک فرو خورده ست
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خونِ دلِ طفلان سرخابِ رخ آمیزد
این زالِ سپید ابرو، وین مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز درِ رندی توشه طلبد سلطان
گر زادِ رهِ مکه تحفه ست به هر شهری
تو زادِ مدائن بَر تحفه ز پیِ شروان
هرکس بَرَد از مکّه سبحه ز گِلِ جمره
پس تو ز مدائن بَر سبحه ز گلِ سلمان
این بحرِ بصیرت بین! بی شربت از او مگذر
کز شطّ چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اِخوان که زِ راه آیند، آرند ره آوردی
این قطعه ره آورد است از بهرِ دلِ اِخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
معتوه مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری
جستجو در متن
هان! ای دلِ عبرت بین! از دیده عِبَر کن! هان!
ایوانِ مدائن را آیینهٔ عبرت دان!
یک ره ز لبِ دجله منزل به مدائن کن
... [مشاهده متن کامل]
وز دیده دُوُم دجله بر خاکِ مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمیِ خونابش آتش چِکَد از مژگان
بینی که لبِ دجله چون کف به دهان آرد؟
گویی ز تَفِ آهش لب آبله زد چندان
از آتشِ حسرت بین بریان جگرِ دجله
خود آب شنیده ستی کآتش کُنَدش بریان
بر دجله گِری نونو! وز دیده زکاتش ده
گرچه لبِ دریا هست از دجله زکات اِستان
گر دجله درآمیزد بادِ لب و سوزِ دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش دان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبانِ اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوشِ دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پندِ سرِ دندانه بشنو ز بُنِ دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نِه و اشکی دو سه هم بِفْشان
از نوحهٔ جغدالحق ماییم به دردِ سر
از دیده گلابی کن، دردِ سرِ ما بنشان
آری! چه عجب داری؟ کاندر چمنِ گیتی
جغد است پیِ بلبل؛ نوحه ست پیِ الحان
ما بارگهِ دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصرِ ستمکاران تا خود چه رسد خِذلان
گویی که نگون کرده ست ایوانِ فلک وش را
حکمِ فلکِ گردان؟ یا حکمِ فلک گردان؟
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می گرید؟
خندند بر آن دیده کاین جا نشود گریان
نی زالِ مدائن کم از پیرزنِ کوفه
نه حجرهٔ تنگِ این کم تر ز تنورِ آن
دانی چه؟ مدائن را با کوفه برابر نه!
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقشِ رخِ مردم
خاکِ درِ او بودی دیوارِ نگارستان
این است همان درگه کاو را ز شهان بودی
دیلم مَلِکِ بابِل، هندو شهِ ترکستان
این است همان صفّه کز هیبتِ او بردی
بر شیرِ فلک حمله شیرِ تنِ شادروان
پندار همان عهد است، از دیدهٔ فکرت بین!
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
از اسب پیاده شو، بر نَطعِ زمین رُخ نِه
زیرِ پیِ پیلش بین شهمات شده نُعمان
نی! نی! که چو نُعمان بین پیل افکنِ شاهان را
پیلانِ شب و روزش کُشته به پیِ دوران
ای بس شهِ پیل افکن کافکنْد به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش در مات گهِ حِرمان
مست است زمین زیرا خورده ست به جای می
در کاسِ سرِ هُرمُز، خونِ دلِ نُوشِروان
بس پند که بود آنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پندِ نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنجِ زر، پرویز و به زرّین
بر باد شده یک سر، با خاک شده یک سان
پرویز به هر خوانی زرّین تره گستردی
کردی ز بساطِ زر، زرّین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گم شده کم تر گو
زرّین تره کو برخوان؟ رو �کَم تَرَکوا� برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاج وران اینک؟
ز ایشان شکمِ خاک است آبستنِ جاویدان
بس دیر همی زاید آبستنِ خاک، آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خونِ دلِ شیرین است آن می که دهد رَزبُن
ز آب و گِلِ پرویز است آن خُم که نهد دهقان
چندین تنِ جَبّاران کاین خاک فرو خورده ست
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خونِ دلِ طفلان سرخابِ رخ آمیزد
این زالِ سپید ابرو، وین مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز درِ رندی توشه طلبد سلطان
گر زادِ رهِ مکه تحفه ست به هر شهری
تو زادِ مدائن بَر تحفه ز پیِ شروان
هرکس بَرَد از مکّه سبحه ز گِلِ جمره
پس تو ز مدائن بَر سبحه ز گلِ سلمان
این بحرِ بصیرت بین! بی شربت از او مگذر
کز شطّ چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اِخوان که زِ راه آیند، آرند ره آوردی
این قطعه ره آورد است از بهرِ دلِ اِخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
معتوه مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
نعمان وادی است نزدیک عرفات
حاکم أبو عبدالله در صحیح خود از ابن عباس نقل می کند که حضرت رسالت پناه فرمود که خدا فرا گرفت میثاق از ذریت آدم به نعمان و آن وادی است نزدیک به عرفات و آنرا نعمان سحاب گویند.
حاکم أبو عبدالله در صحیح خود از ابن عباس نقل می کند که حضرت رسالت پناه فرمود که خدا فرا گرفت میثاق از ذریت آدم به نعمان و آن وادی است نزدیک به عرفات و آنرا نعمان سحاب گویند.
نعمان: پنجمین پسر بنیامین در تورات ( بنیامین دهمین پسر حضرت یعقوب از راحیل بود )
بنیامین : دهمین پسر حضرت یعقوب در تورات دارای 10 پسر به ترتیب زیر می باشد :
1 - بالع ، 2 - باآر ، 3 - اشبیل ، 4 - جیرا 5 - نعمان 6 - ایحی 7 - رش 8 - مفیّم 9 - حفیّم 10 - آرد
... [مشاهده متن کامل]
( نام پسران حضرت یعقوب در تورات : 1 - رئوبین، 2 - شمعون، 3 - لاوی ، 4 - یهودا، 5 - یساکار ، 6 - زبولون، 7 - جاد، 8 - اشیر، 9 - یوسف، 10 - بنیامین 11 - دان 12 - نفتالی )
( تورات ، پیدایش، 46 : آیه 21 - 18 )
بنیامین : دهمین پسر حضرت یعقوب در تورات دارای 10 پسر به ترتیب زیر می باشد :
1 - بالع ، 2 - باآر ، 3 - اشبیل ، 4 - جیرا 5 - نعمان 6 - ایحی 7 - رش 8 - مفیّم 9 - حفیّم 10 - آرد
... [مشاهده متن کامل]
( نام پسران حضرت یعقوب در تورات : 1 - رئوبین، 2 - شمعون، 3 - لاوی ، 4 - یهودا، 5 - یساکار ، 6 - زبولون، 7 - جاد، 8 - اشیر، 9 - یوسف، 10 - بنیامین 11 - دان 12 - نفتالی )
( تورات ، پیدایش، 46 : آیه 21 - 18 )
نعمان یک قومی بزرگی درافغانستان ولایت پروان ولسوالی شیخعلی به اسم نعمان این قوم دارای مزهب شیعه ونژاد هزاره که از دو آب دره غوربند تا کوتل شیبر واقه شده است
نعمتها
نعمتها ، برکات الاهی
نعمان یعنی مهربان
نام امام ابوحنیفه از بزرگان اهل تسنن