محقق
/mohaqqaq/
مترادف محقق: پژوهشگر، دانشمند، عالم، متتبع، متجسس، متفحص | تایید، تحقیق شده، ثابت شده، درست، راست، قطعی، محرز، مدلل، مسجل، مسلم
متضاد محقق: نامحرز |
برابر پارسی: پژوهشگر، پژوهنده، کوشا
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: درست و استوار، قطعی و مسلّم، به حقیقت پیوسته، اهل تحقیق، تحقیق کننده، آن که درباره ی موضوعی مطالعه و تحقیق می کند، پژوهشگر، پژوهنده، جستجو کننده، ( در تصوف ) آن که حقیقت امور چنان که هست بر او کشف و یقین حاصل شده که به غیر از تجلی ذات خداوند موجود دیگری نیست و هر چه هست، مظاهر ذات حق است
برچسب ها: اسم، اسم با م، اسم پسر، اسم عربی
لغت نامه دهخدا
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد.
خاقانی.
مرا اسقف محقق تر شناسدز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا.
خاقانی.
محققان سخن زین درخت میوه برندوگر شوند سراسر درختک دانا.
خاقانی.
آنها که محققان راهنددر مسند فقر پادشاهند.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمندچارپائی بر او کتابی چند.
سعدی.
محقق همان بیند اندر ابل که در خوبرویان چین و چگل.
سعدی.
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست اول صبح است خیز آخر دنیا فناست.
سعدی.
|| در اصطلاح صوفیه کسی که بر او حقیقت اشیاءکما ینبغی منکشف گشته باشد و این معنی کسی را میسر است که از حجت و برهان گذشته به مرتبه کشف الهی رسیده باشد و به عین العیان مشاهده نموده باشد که حقیقت همه اشیاء حق است و بغیر از وجود احد مطلق موجودی دیگر نیست و موجودیت اشیاء دیگر بجز اضافت بیش نیست. ( غیاث ) ( آنندراج ). || کسی که به درستی و خوبی میداند و تدریس میکند و می آموزاند. کسی که قرآن مجید را با تفسیر آن به خوبی فراگرفته باشد. || واجب کننده چیزی. || حکیم و فیلسوف. || معلم و مدرس. ( ناظم الاطباء ).محقق. [ م ُ ح َق ْ ق َ ]( ع اِ ) نام خطی از شش خط که ابن مقله آن را وضع کرده است. ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ). ( قلم یا خط... ) خط عراقی است که در زمان بنی عباس مرسوم گشت. قسمی از خطوط عربی ( برای نوشتن ). یکی از هفت قلم قدیم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). قلمی ( شعبه ای ) از خط عربی است مستخرج ازقلم ریاسی یا مدور کبیر. ( ترجمه الفهرست ص 14 ). این خط در عهد بنی عباس پدید آمد و آن را خط عراقی و خط وراقی هم میگفتند و این خط مرتباً رو به ازدیاد و زیبائی گذاشت تا زمان مأمون. ( ترجمه الفهرست ص 14 ).
محقق. [ م ُ ح َق ْ ق َ ] ( ع ص ) چیزی که تحقیق شده. ( غیاث ). آنچه به تحقیق رسیده. مسلم. آنچه به درستی دانسته شده است. درست. راست :
محقق است که دنیا سرای عاریت است
برای شستن و برخاستن نفرماید.بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
به حقیقت پیوسته، محکم ومنظم، تحقیق کننده، اهل تحقیق، کسی که به حقیقت چیزی برسد، بازجو
(اسم ) ۱ - تحقیق کنندهبازجو . ۲ - آنکه سخن خود را بدلیل ثابت کند . ۳ - دانشمندی که در علمی یا فنی به تتبع پردازد . ۴ - کسی که حقیقت اشیائ چنانکه باید برو کشف شده باشد و این معنی کسی را میسر است که از حجت و برهان گذشته بمرتب. کشف الهی رسیده باشد و بعین العیان مشاهده نموده باشد که حقیقت همه حق است و بغیر نور وجود واحد مطلق موجودی دیگر نیست و موجودیت اشیائ دیگر بجز اضافت نیست : محقق همان بیند اندر ابل که در خوبرویان چین و چگل . ( سعدی ) جمع : محققین .
فرهنگ معین
(مُ حَ قَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - امر تحقیق شده ، راست و درست . ۲ - تحقیق یافته ، به حقیقت پیوسته .
فرهنگ عمید
۲. به حقیقت پیوسته.
۱. اهل تحقیق، تحقیق کننده.
۲. (تصوف ) کسی که به حقیقت چیزی رسیده است.
واژه نامه بختیاریکا
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه]
...
...
wikifeqh: محقق
مترادف ها
عضو فرهنگستان، محقق، ادیب، دانشمند، خردمند، دانشور، پژوهشگر، دانش پژوه، اهل تتبع، شاگرد ممتاز
محقق، پژوهشگر
راست، صحیح، درست، واقعی، بجا، محقق، ذیحق، درست کار، قائم
قطعی، معلوم، معین، مسلم، محقق، خاطر جمع، فلان، تاحدی
غیر قابل اعتراض، محقق، رد نکردنی، غیر قابل منازعه
قطعی، مثبت، محقق، یقین
قطعی، مسلم، محقق، مطمئن، خاطر جمع، پشت گرم، یقین، استوار، متقاعد، از روی یقین، راسخ یقینا
مشخص، محقق
محقق، رد نکردنی، غیر قابل منازعه
محقق، بی چون و چرا، غیر قابل بهی
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
لری بختیاری
دوخدار، پاپِی:محقق
دوخدار، پاپِی:محقق
محقق mohaqqaq ( انجام یافته ) . همتای پارسی این واژه ی عربی، این است:
هنزفیک hanzafik ( مانوی )
محقق: mohaqqeq ( تحقیق کننده ) . همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
پژوهنده، پژوهشگر ( دری )
توختار tuxtār، ویجوستار vijustār ( پهلوی )
هنزفیک hanzafik ( مانوی )
محقق: mohaqqeq ( تحقیق کننده ) . همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
پژوهنده، پژوهشگر ( دری )
توختار tuxtār، ویجوستار vijustār ( پهلوی )
محقق. [ م ُ ح َق ْ ق ِ ]روشنگر ، پیدا و روشن کننده، بیرون آورنده ، افروزنده
انجام پذیرفتن، به انجام رسیدن= مُحَقَق شدن
انجامی
محققیان
ممکن شده ، تحقق یافته ، شده
مُحقَّق = تحَقُق یافته، واقعیت یافته، انجام شده، شکل گرفته، پایان یافته، انجام گرفته، انجام یافته