رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگرنکوتر است.
خاقانی.
سَخی ً، نَکَب ؛ لنگی شتر. خزعه ؛ لنگی در یکی ازدو پا. زمال ؛ لنگی شتر. کتف ؛ لنگی ستور از درد کتف.خال ؛ لنگی ستور. قزل ؛ لنگی زشت. خزعال ؛ لنگی ناقه. ( منتهی الارب ).- لنگی را به رهواری ( به راهواری ) پوشیدن ؛ به جلدی و چابکی عمل ، عیب و نقص خود یا کاری را پنهان داشتن. با چرب دستی و چابکی عیبی راپنهان داشتن و عیب خویش به زرنگی پنهان کردن :
رو رو که به یکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری.
منوچهری.
خاموش بهتری تو مگر باری لنگی برون شَوَدْت ْ به رهواری.
ناصرخسرو.
خفته ای خفته و گوئی که من آگاهم کی شود بیرون لنگیت به رهواری.
ناصرخسرو.
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن «لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری » .
امیرمعزی.
لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکواسب دانش باید ارنی دور شو زین رهگذر.
سنائی.
برد لنگی به راهواری پیش پیشم از بس که عذر لنگ آورد.
انوری.
مرا اندازه تمهید عذر آن کجا باشدولیکن چون کنم لنگی همی پوشم به رهواری.
انوری.
برد در عذر بس لنگی برهواری و من هر دم گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش.
اخسیکتی.
ورنه آخر همه برون میبردپیش از این لنگیی برهواری.
ظهیر.
چو برنشستی و دادی عنان به مرکب خویش زمانه با تو برد لنگئی به رهواری.
کمال اسماعیل.
و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ( لنگی به راهواری پوشیدن ) شود.- باعث لنگی کار یا کارها شدن ؛ تعطیل آن را سبب گردیدن.
- لنگی کار ؛ تعطیل آن برای نبودن افزار یا کارگر.