قوام
/qavAm/
مترادف قوام: صلابت، غلظت، اصل، مایه
برابر پارسی: استواری، پایداری
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: استواری، استحکام
برچسب ها: اسم، اسم با ق، اسم پسر، اسم عربی، اسم مذهبی و قرآنی
لغت نامه دهخدا
- بقوام آوردن ؛ جوشانیدن که تا به حد عسل و بیشتر و کمتر زفت شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- قوام آمدن شربت ؛ دارای بستگی و غلظت شایسته شدن. ( ناظم الاطباء ) : و چندان بر آتش بگذارند که قوام پالوده گیرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
قوام. [ ق َوْ وا ] ( ع ص ، اِ ) نیکوقامت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ): رجل قوام ؛ مرد نیکوقامت. ( منتهی الارب ). الحسن القامه و القوی علی القیام بالامر. || امیر. ج ، قوامون. ( از اقرب الموارد ). || سرپایی. ( یادداشت مؤلف ): و اکثر مایعرض [ الدوالی ] یعرض للفیوج و المشاة و الحمالین و القوامین بین ایدی الملوک. ( قانون ابوعلی سینا ).
قوام.[ ق ِ ] ( ع ص ، اِ ) قوام الامر؛ آنچه امر بدان قائم باشد و مایه درستی و آراستگی آن بود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نظام الامر و عماده و ملاکه الذی یقوم به. ( اقرب الموارد ). نظام و اصل چیزی. ( آنندراج ). انتظام و نظم : فلان قوام اهله ؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را. ( ناظم الاطباء ). || آنچه از قوت که مایه قوام انسان است. ( از اقرب الموارد ).رجوع به قیام و قَوام شود. || ( مص ) بر قوام کار بودن ؛ مواظب امر بودن. ( فرهنگ فارسی معین ).
قوام. [ ق ُ ] ( ع اِ ) بیماریی است در پای گوسفند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ).
قوام. [ ق ُوْ وا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قائم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به قائم شود.بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
دهی از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان آباده .
فرهنگ معین
(قَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - مایة زیست . ۲ - اصل چیزی . ۳ - اعتدال . ۴ - عدل . ۵ - استواری ، استحکام . ۶ - راستی .
فرهنگ عمید
۱. آن که یا آنچه چیزی به آن قایم باشد، پایه، ستون.
۲. نظام.
۱. استواری و پایداری.
۲. غلظت.
فرهنگستان زبان و ادب
مترادف ها
تقویت، اتحاد، ترکیب، تثبیت، تحکیم، قوام
بزرگی، استحکام، استواری، قوام
پیشنهاد کاربران
قَوَم:
ایستادن یک شئ به شرط نیفتادن را قَوَمَ گویند. وَ الَّذِینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَ لَمْ یَقْتُرُوا وَ کانَ بَیْنَ ذلِکَ قَواماً یعنی مؤمنان به وقت انفاق نه سرعت می روند که زمین بخورند و نه می ایستند که شیطان زمین شان بزند. خمیر قوام یافت، یعنی اگر خمیر باز شده و بر تنور چسبانده شود بر آتش تنور می ایستد، می پزد و داخل تنور نمی ریزد. خمیر مایه یک مقوّم است که باعث قوام و ایستایی خمیر در تنور می گردد. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیم یعنی ای انسان در بهترین حالت قوام و ایستایی و تعادل خلق شده ای. این قوام به شکل ظاهری انسان بر می گردد ( انسان در قوام و ایستاده حرکت می کند و راه می رود ) که بهترین خلقت را دارا است. انسان باید ایستاده و برای ایستاده بودن باید همیشه متعادل باشد و زیاد به جلو و عقب خم نشود.
... [مشاهده متن کامل]
ایستادن یک شئ به شرط نیفتادن را قَوَمَ گویند. وَ الَّذِینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَ لَمْ یَقْتُرُوا وَ کانَ بَیْنَ ذلِکَ قَواماً یعنی مؤمنان به وقت انفاق نه سرعت می روند که زمین بخورند و نه می ایستند که شیطان زمین شان بزند. خمیر قوام یافت، یعنی اگر خمیر باز شده و بر تنور چسبانده شود بر آتش تنور می ایستد، می پزد و داخل تنور نمی ریزد. خمیر مایه یک مقوّم است که باعث قوام و ایستایی خمیر در تنور می گردد. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیم یعنی ای انسان در بهترین حالت قوام و ایستایی و تعادل خلق شده ای. این قوام به شکل ظاهری انسان بر می گردد ( انسان در قوام و ایستاده حرکت می کند و راه می رود ) که بهترین خلقت را دارا است. انسان باید ایستاده و برای ایستاده بودن باید همیشه متعادل باشد و زیاد به جلو و عقب خم نشود.
... [مشاهده متن کامل]
چو زو باز گشتم ندیدم بعاجل
به دنیا و دینِ خود اندر قوامی
ناصر
به دنیا و دینِ خود اندر قوامی
ناصر
صلابت. [ ص َ ب َ ] ( ع مص ) سخت شدن. ( غیاث اللغات ) . || ( اِمص ) سختی. ( غیاث اللغات ) . || زَفتی. درشتی. مقابل لینت. || استواری. محکمی. قرصی :. . . صلابت دین سلطان معلوم شد زبان اصحاب اغراض و عذل عذال بسته گشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 402 ) .
... [مشاهده متن کامل]
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید.
نظامی.
|| صولت. مهابت. ترسناکی. مخوف بودن. قدرت :
گرگ را کی رسد صلابت شیر
بازرا کی رسد نهیب شخیش.
رودکی.
( بر طبق نسخه بدل لغت فرس اسدی چ پاول هورن ) .
عتیق صفوت و صدری ( ؟ ) عمرصلابت و عدل
به شرم و حلم چو عثمان ، علی به علم و سخا.
سوزنی ( دیوان خطی متعلق به کتابخانه مؤلف ) .
هر یک به صلابت گرازی
برده سر اشتری به گازی.
نظامی.
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست.
سعدی.
عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجه توانائی.
سعدی.
پادشاهان سخن بصلابت گویند و باشد که در نهان صلح جویند. ( گلستان ) . || نیرو. قدرت. توانائی. فشار :
لجام در سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی.
سعدی.
همچنین تا برسید بکنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد. ( گلستان ) . || هی ان تعرض لها عسر حرکة الی الانفتاح عن التغمیض و الی التغمیض عن الانفتاح. ( بحر الجواهر ) ؛ سنگینی که در پلک چشم پدید آید و گشودن و یا باز کردن چشم را دشوار سازد.
صلابة. [ ص َ ب َ ] ( ع مص ) صلابت. رجوع به صلابت شود.
... [مشاهده متن کامل]
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید.
نظامی.
|| صولت. مهابت. ترسناکی. مخوف بودن. قدرت :
گرگ را کی رسد صلابت شیر
بازرا کی رسد نهیب شخیش.
رودکی.
( بر طبق نسخه بدل لغت فرس اسدی چ پاول هورن ) .
عتیق صفوت و صدری ( ؟ ) عمرصلابت و عدل
به شرم و حلم چو عثمان ، علی به علم و سخا.
سوزنی ( دیوان خطی متعلق به کتابخانه مؤلف ) .
هر یک به صلابت گرازی
برده سر اشتری به گازی.
نظامی.
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست.
سعدی.
عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجه توانائی.
سعدی.
پادشاهان سخن بصلابت گویند و باشد که در نهان صلح جویند. ( گلستان ) . || نیرو. قدرت. توانائی. فشار :
لجام در سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی.
سعدی.
همچنین تا برسید بکنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد. ( گلستان ) . || هی ان تعرض لها عسر حرکة الی الانفتاح عن التغمیض و الی التغمیض عن الانفتاح. ( بحر الجواهر ) ؛ سنگینی که در پلک چشم پدید آید و گشودن و یا باز کردن چشم را دشوار سازد.
صلابة. [ ص َ ب َ ] ( ع مص ) صلابت. رجوع به صلابت شود.
محکمی/پایداری
واژه قوام ( بر وزن عوام ) در لغت به معنی عدالت و استقامت و حد وسط میان دو چیز است و قوام ( بر وزن کتاب ) به معنی چیزى است که مایه قیام و استقرار بوده باشد .
قوام ghavaam
استحکام ، استواری ، پردوام بودن
استحکام ، استواری ، پردوام بودن
بسیار قیام کننده