قابل
/qAbel/
مترادف قابل: برازنده، سزاوار، شایسته، لایق، مستعد، مناسب، آگاه، کارآزموده، کاردان، متبحر، مجرب، پذیرا، پذیرنده ، فائق
متضاد قابل: نالایق
برابر پارسی: پذیرنده، پذیرا، شدنی، شایسته، سزاوار، روا
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: شایسته، لایق، از نامهای خداوند
برچسب ها: اسم، اسم با ق، اسم پسر، اسم عربی، اسم مذهبی و قرآنی
لغت نامه دهخدا
قابل انوار عدل ، قابض ارواح مال
فتنه آخر زمان ، از کف او مصطلم.
خاقانی.
آن قابل امانت در قالب بشرو آن عامل ارادت در عالم جزا.
خاقانی.
حاملی محمول گرداند تراقابلی مقبول گرداند ترا
قابل امر ویی قابل شوی
وصل جوئی بعد از آن واصل شوی.
مولوی.
محل قابل و آنگه نصیحت قایل چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال.
سعدی.
چون بود اصل گوهری قابل تربیت را در او اثر باشد.
سعدی ( گلستان ).
|| لایق. سزاوار. ( غیاث ) ( آنندراج ). || هنرمند. || باوقوف. کارآزموده. ( ناظم الاطباء ). || آتی. آتیه. آینده. پیش آینده. ( آنندراج ). سال آینده. ( منتهی الارب ). عام قابل ، مقابل ماضی. دیگر سال. دوم سال. ( مهذب الاسماء ). || آنکه میگیرد دلو آب را از آبکش. ( ناظم الاطباء ). || پسندیده. ( آنندراج ) ( غیاث ). || ضامن. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ). || ( اصطلاح فلسفه ) از اصطلاحات فلسفه ؛ منفعل. مفعول. معمول. ماده. محل.مقابل. فاعل. تهانوی گوید: عبارت است از منفعل که آن را ماده و محل نیز نامند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || از اصطلاحات عرفاء. تهانوی گوید: در اصطلاح تصوف بطوری که از فصل اول از شرح فصوص قیصری استفاده میشود عبارت است از اعیان ثابته از جهت آنکه فیض وجود را از فاعل حق قبول میکند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) : توئی مقبول و هم قابل توئی مفعول و هم فاعل
توئی مسؤول و هم سائل توئی هر گوهر الوان.
ناصرخسرو.
ترکیب ها:- قابل اتساع . قابل اجرا. قابل احتراق. قابل ارتجاع. قابل استیناف. قابل اشتعال. قابل اعتماد. قابل اعتراض. قابل اغماض. قابل اکل. قابل التوب. قابل امانت. قابل امتداد. قابل انبساط. قابل انتشار. قابل انتقال. قابل انجذاب. قابل انحلال. قابل انحناء. قابل انعقاد. قابل انعکاس. قابل انقباض. قابل انکسار. قابل تأدیه. قابل تبدیل. قابل تبلور. قابل تجهیز.قابل تجزیه. قابل تحلیل. قابل تردید. قابل ترکیب. قابل تصعید. قابل تغییر. قابل تمسخر. قابل تنفس. قابل توجه. قابل حمل. قابل حیات. قابل خوردن. قابل دقت. قابل ذکر. قابل ذوب. قابل رجوع. قابل زراعت. قابل شکیب. قابل غرس. قابل فسخ. قابل قبول. قابل قبول بودن. قابل قبول نبودن. قابل قسمت. قابل قیاس. قابل ملاحظه. قابل وصول.بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
قبول کننده، پذیرنده، سزاوار، شایسته، آماده برای قبول امری یاحالتی
( اسم ) ۱ - قبول کننده پذیرنده ۲ - لایق سزاوار ۳ - با وقوف آگاه کار آزموده ۳ - آتی آتیه مقابل ماضی . یا عام قابل . سال آینده دیگر سال . ۵ - ضامن ۶ - تهیو و استعداد و استحقاق وجود مقبول و نسبت فاعل به مفعول خود بوجوب است ولی نسبت قابل بمقبول خود بالامکان است زیرا که فاعل تام موجب فعل است و قابل موجب و مستلزم قبول نیست . اگر چه درست است که قابل و مقبول ذهنا و از لحاظ مفهومی متضایفانند و آن عبارتست از منفعل که آن را ماده و محل نیز نامند توضیح فرق قابل با فاعل در آن است که قابل بما هو قابل مقتضی خود نیست و فاعل بماهو مقتضی مفعول خود هست . ۷ - اعیان ثابته از جهت آنکه فیض وجود را از فاعل حق قبول می کند ۸ - نامی از نامهای خدای تعالی . ترکیبات اسمی : یا قابل اتساع . آنچه که بتوان آن را وسعت داد گسترش پذیر . یا قابل اجرا (ئ ) . آنچه که انجام شدنی است انجام پذیر اجرا شدنی . یا قابل احتراق . احتراق پذیر . یا قابل استیناف . قابل پژوهش . یا قابل اشتغال . قابل احتراق روشن شدنی . یا قابل اعتراض . ۱ - اعتراض پذیر ۲ - حکمی که بتوان بر آن اعتراض کرد هرحکمی که غیابا از دادگاه بخش یا شهرستان صادر شده باشد و آن در مدت معین قابل اعتراض است یا قابل اعتماد . آنکه یا آنچه لایق اطمینان باشد . قابل اطمینان . یا قابل اغماض . آنچه بتوان آن رانادیده گرفت چشم پوشیدنی . یا قابل اکل . آنچه لایق خوردن باشد خوردنی ماکول . یا قابل امانت . ۱ - آنکه لایق باشد امانتی بدو بسپرند . ۲ - آدم ابوالبشر . توضیح اشاره است به آیه ذیل انا عرضنا الامانته علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا : آن قابل امانت در قالب بشر و آن عامل ارادت در عالم جزا . ( خاقانی ) یا قابل امتداد . امتداد پذیر کشش پذیر. یا قابل انبساط . آنچه که قبول بسط کند بسط پذیر مقابل قابل انقباض . یا قابل انتشار . آنچه که بتوان آن را منتشر کرد : این مقاله قابل انتشار نیست . یا قابل انتقاد . آنچه که سزاوار انتقاد باشد . یا قابل انتقال . آنچه که بتوان آن را به دیگری منتقل کرد انتقال پذیر ملک قابل انتقال ( ملک منقول مقابل غیر منقول ) یا قابل انجذاب . آنچه جذب شود جذب شدنی . یا قابل انحلال . آنچه که بتوان منحل کرد انحلال پذیر . یا قابل انحنا(ئ ) . آنچه که بتوان آن را خم کرد انحنا پذیر. یا قابل انعطاف . ۱ - خمیدگی پذیر ۲ - کسی یا چیزی که بنا به مقتضیات تغییر حال و صورت دهد . یا قابل انعقاد . انعقاد پذیر . منعقد شدنی . یا قابل انعکاس . آنچه که قبول انعکاس کند . انعکاس پذیر . یا قابل انقباض . انقابض پذیر مقابل انبساط پذیر . یا قابل انکسار . آنچه که منکسر شود انکسار پذیر . یا قابل پژوهش . حکمی که از دادگاه بخش یا شهرستان صادر شده باشد و آن در مدت معین قابل پژوهش است استیناف پذیر قابل استیناف . یا قابل تادیه . وامی که بتوان آن را پرداخت . تادیه پذیر پرداختنی . یا که بتوان آن را تاویل و تفسیر کرد . یا قابل تبدیل . آنچه قبول تغییر کند تبدیل پذیر . یا قابل تجربه . آنچه که بتوان آن را در محل آزمایش در آورد آزمایش پذیر . یا قابل تجزیه . آنچه که بتوان اجزای آن را تفکیک کرد تجزیه پذیر . یا قابل تحلیل . آنچه که قبول تحلیل کند تحلیلی. مقابل قابل ترکیب . یا قابل تردید . آنچه که در آن بتوان تردید کرد مشتبه . یا قابل ترکیب . آنچه که قبول ترکیب کند ترکیب پذیر مقابل تجزیه پذیر . یا قابل تصعید . آنچه قبول صعود کند تصعیدپذیر بالا رفتنی . یا قابل تعلیم . آن چه که قبول تعلیم و آموزش کند . یا قابل تغییر . آن چه که قبول تغییر کند تغییر پذیر گشتنی مقابل تغییر نا پذیر لا یتغیر . قابل تقسیم . عددی که بتوان آنرا تقسیم بر یا عددی دیگر کرد قابل قسمت بخشپذیر . یا قابل تمسخر . مسخره پذیر شایسته استهزائ . یا قابل تمیز . قابل فرجام . یا قابل تنفس . یا هوای قابل . هوای مناسب برای تنفس . یا قابل حیات . ۱ - آن که یا آنچه قبول حیات کند ۲ - ماندنی . یا قابل خوردن . قابل اکل خوردنی . یا قابل ذکر . آن چه شایسته یاد آوری باشد موضوع بااهمیت . یا قابل ذوب . آنچه که قبول ذوب کند . یا قابل رجوع . رجوع پذیر بازگشت دادنی . یا قابل زراعت ( زرع ) . قابل کشت ( زمین ) کشتنی . یا قابل فرجام . حکم یا قراری که بموجب قانون قابل رجوع به دیوان کشور باشد . هر حکم استینافی که از دادگاه شهرستان یا استان صادر شود در مدتی معین قابل رسیدگی فرجامی است . یا قابل فرض . فرض کردنی قابل تصور . یا قابل فسخ . برگشت پذیر: عقد قابل فسخ . یا قابل فیض . مستعد فیض فیض پذیر . یا قابل قبول . پذیرفتنی باور کردنی . یا قابل قسمت . قابل تقسیم . یا قابل قیاس . قیاس کردنی قیاس پذیر .یا قابل مقایسه . قابل قیاس . یا قابل وصول . وصول شدنی دریافت شدنی .
قابیل فرزند آدم که بر برادر خود هابیل رشک برده او را کشت .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. دارای امکان برای قبول امری یا حالتی: قابل اجرا، قابل قبول.
۳. سزاوار، شایسته.
* قابل ارتجاع: هر شیئ که پس از خم کردن یا فشار دادن آن به حالت اول برگردد.
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی قَابِلِ: قبول کننده (حرف لام در عبارت "قَابِلِ ﭐلتَّوْبِ" به دلیل رسیدن ساکن به تشدید حرکت گرفته)
معنی أَثَاماً: سزا-مجازات - کیفر سخت
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی أَثَرِ: اثر-جای پا
معنی أَثَرْنَ: زیر ورو کردند-برپا نمودند
معنی أَثَرِی: در پی من
معنی أَثْقَالاًَ: بارهای سنگین
معنی أَثْقَالَکُمْ: بارهای سنگینتان
معنی أَثْقَالَهَا: بارهای سنگینش
معنی أَثْقَالَهُمْ: بارهای سنگینشان
معنی أَثْقَلَت: آن زن سنگین شد
معنی أَثْلٍ: نام گیاهی بی میوه(طرفاء)
ریشه کلمه:
قبل (۲۹۴ بار)
معنی أَثَاماً: سزا-مجازات - کیفر سخت
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی أَثَرِ: اثر-جای پا
معنی أَثَرْنَ: زیر ورو کردند-برپا نمودند
معنی أَثَرِی: در پی من
معنی أَثْقَالاًَ: بارهای سنگین
معنی أَثْقَالَکُمْ: بارهای سنگینتان
معنی أَثْقَالَهَا: بارهای سنگینش
معنی أَثْقَالَهُمْ: بارهای سنگینشان
معنی أَثْقَلَت: آن زن سنگین شد
معنی أَثْلٍ: نام گیاهی بی میوه(طرفاء)
ریشه کلمه:
قبل (۲۹۴ بار)
wikialkb: قَابِل
مترادف ها
توانا، قابل، مستعد، لایق، شایسته، اماده، با استعداد، صلاحیت دار، دارای صلاحیت قانونی، خلیق
توانا، قابل، لایق، با استعداد، صلاحیت دار، ماهر، دانا، مولد علم، وابسته به علم، جوهردار
قابل، شایسته، پسندیده، خوب، صحیح، سودمند، مهربان، مطبوع، خیر، خوش، پاک، نیک، نیکو، ارجمند، خوشنام
قابل، شایسته، واجد شرایط، مشروط، دارای شرایط لازم، توصیف شده
قابل، مستعد، شایسته، اماده، مناسب، زرنگ، متمایل، در خور
قابل، حسابی، دقیق گام، بهمه جور قدم تربیت شده
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
واژه قابل
معادل ابجد 133
تعداد حروف 4
تلفظ qābel
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [عربی]
مختصات ( بِ ) [ ع . ] ( اِفا. )
آواشناسی qAbel
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
... [مشاهده متن کامل]
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد
معادل ابجد 133
تعداد حروف 4
تلفظ qābel
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [عربی]
مختصات ( بِ ) [ ع . ] ( اِفا. )
آواشناسی qAbel
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
... [مشاهده متن کامل]
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد
قابل با کلمه انگلیسی able شباهت زیادی داره و هم معنی هستند و باید ریشه شناسی بشه
قبول کننده
شایان
نمونه:
شایانِ درنگ ( قابل توجه )
نمونه:
شایانِ درنگ ( قابل توجه )
لایق برای پذیرش
"قابل" به معنای "شایان" نیز بوده می تواند. طور نمونه به جای این که بگوییم: قابل ذکر است. می توان گفت: شایان ذکر است.
قابل تامل== جای تامل پس قابل==جا ( شدنی ) نیز میباشد
شایسته
یکی از نام های خداوند است
شایان