جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.
رودکی.
مرا چشم زخمی عجب رو نمودکه دهر آنچنان صیدی از من ربود.
فردوسی.
برزم ریزد؟ ریزد! چه چیز؟خون عدوبصید گیرد؟گیرد! چه چیز؟ شیر ژیان.
فرخی.
بسیار صید دیگر بدست آمد از هر چیزی. ( تاریخ بیهقی ).ای دهر جز از من بجوی صیدی
نه مرد چنین مکر و افتعالم.
ناصرخسرو.
نخورد شیر صید خود تنها.سنائی.
این شکارگاه من است و صید آن به من اولیتر. ( کلیله و دمنه ).خصم برکشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران افتاد.
خاقانی.
شاه بدان صید چنان صید شدکش همگی بسته آن قید شد.
نظامی.
یا کشد صید خویش را صیادیا دهد دانه یا کند آزاد.
دهخدا.
- امثال :صید را چون اجل آید سوی صیاد رود.
|| دام و آنچه بدان شکار کنند. || هر چیز محکم و استوار که در ملک احدی نباشد. ( منتهی الارب ). || ( مص ) شکار کردن. ( منتهی الارب ) ( ترجمان علامه جرجانی ) ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( مصادر زوزنی )( غیاث اللغات ) :
ناهید چون ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
از چو منی صید نباشد هوی زشت بود شیر شکار شکال.
ناصرخسرو.
چو باز را بکند بازدار مخلب و پربروز صید بر او کبک راه گیرد وچال.
شاهسار ( ازفرهنگ اسدی ).
بهر صیدم چند تازی خسته شد پای سمندت صبر کن تا من به پای خویشتن آیم به بندت.
فرصت.
|| کج گردن ساختن کسی را. ( منتهی الارب ).صید. [ ص َ ] ( اِخ ) کوه بزرگ و مرتفعی است به یمن در مخلاف جعفر و در قله آن حصاری است موسوم به سماره. ( معجم البلدان ).
صید. [ ص َ ی َ ] ( ع مص ) شکار کردن. || سر بلند داشتن از کبر. || کج گردن شدن. ( منتهی الارب ).
صید. [ صی / ص َ ی َ] ( ع اِ ) بیماری است شتران را که بدان بینی آنها آب راند و بدان جهت سر را بلند دارند. ( منتهی الارب ).
صید. [ ص َ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ صَیود. رجوع بدان کلمه شود.بیشتر بخوانید ...