شیردان

/SirdAn/

معنی انگلیسی:
abomasum

لغت نامه دهخدا

شیردان. ( اِ مرکب ) آوند شیر. ( ناظم الاطباء ). ظرفی چون قوری که در آن شیر کنند و با چای آرند. ظرف برای شیر خوردن.ظرف شیرخوری. شیرخوری. شیردانی. ( یادداشت مؤلف ). || شکنبه بزغاله و گوسپند. ( ناظم الاطباء ). چیزی است مثل کدو که گوسفند را در بالای شکنبه می باشد و غیر از شکنبه است و آنرا کیپاپزان پر از گوشت و برنج و مصالح کرده می فروشند، و به هندی چسته گویند که از آن شیر بسته می شود. ( از آنندراج ). قسمتی از شکمبه گاو و گوسفند و غیره.شیردانی. ( یادداشت مؤلف ). گوسپند و غیره را غیر ازشکبنه ، بالای شکنبه چیزی باشد مثل کدو. ( غیاث ). در تداول گناباد خراسان به قسمت کوچکی متّصل به شکمبه بره یا بزغاله اطلاق شود که از آن پنیرمایه یا مایه پنیر سازند. ( یادداشت محمدِ پروین گنابادی ). معده نشخوارکنندگان شامل چهار بخش است : شکنبه ( سیرابی )، نگاری ، هزارلا، شیردان. قسمت شیردان معده حقیقی نشخوارکنندگان است که دارای دیاستازها و غدد گوارشی و عصاره معدی است ( علت وجه تسمیه ). سه قسمت دیگر معده این جانوران فاقد غدد گوارشی و دارای بافت پوششی مطبق اند. ( از فرهنگ فارسی معین : نشخوارکننده ) :
دایه در کودکی به دامانش
شیردان داده جای پستانش.
محمدقلی سلیم ( از آنندراج ).
چو با او نشسته ست عاشق به خوان
نگنجیده در پوست چون شیردان.
میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).
ترسم که شیردان بخودش پرده در شود
وین راز سر بمهر به عالم سمر شود.
بسحاق اطعمه ( از آنندراج ).
در لب سفره سعی کن کز پی هم فروگزی
بر سر کله شیردان یک دو سه چار و پنج و شش.
بسحاق اطعمه.
روغنی کز پاچه گرد آورد پیر کله پز
کفچه کفچه بر تریت شیردان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
- شیردان برگشتن ؛ از بعض ثقات شنیده شد که چون کسی با کسی نزاعی دارد می گوید: «برو وگرنه شیردانت را برمی گردانم ». و در این صورت کنایه از واژگونه آویختن باشد و آن عبارت از تعذیب و شکنجه است ، پس شیردان برگشتن لازم این باشد. ( از آنندراج ) :
بر سر خوان چو جلوه گر گردد
شیردان طعام برگردد.
میر یحیی شیرازی ( از آنندراج ).
- شیردان کسی را شکنبه کردن ؛ تهدیدی به آزردن و مصدوم کردن سخت.
|| در تداول خراسان جان دانه و یافوخ یعنی قسمت نرم بالای پیشانی کودک را نامند. ( یادداشت محمدِ پروین گنابادی ).

فرهنگ فارسی

شکمبه بره وبزغاله، قسمتی ازمعده گوسفند
( اسم ) شکنبه بره و بزغاله و گوسفند .

فرهنگ معین

(اِمر. ) شکنبة بره و بزغاله و گوسفند.

فرهنگ عمید

قسمتی از معدۀ گوسفند و سایر حیوانات نشخوارکننده که شیرۀ معده در آن مترشح می شود، شکمبۀ بره و بزغاله.

گویش مازنی

/shir daan/ تنگ بزرگ مسی مخصوص شیر - عضو بدن حیوان

واژه نامه بختیاریکا

گُو

دانشنامه عمومی

شیردان ( انگلیسی: Abomasum ) بخش چهارم و قسمت اصلی معده نشخوارکنندگان است که روده در دنباله آن قرار دارد. شیردان جدار ضخیم و چین خورده دارد. [ ۱]
شیردان معدهٔ حقیقی گاو است و در حدود ۲۰ لیتر حجم دارد. دیوارهٔ این قسمت از معده شیره های معده را ترشح می کند که شامل کمتر از نیم درصد اسید کلریدریک و دو آنزیم پپسین و رنین است. شیردان دارای دیاستازها و غدد گوارشی و عصارهٔ معدی است. ترشح این شیره ها باعث نام گذاری آن به شیردان شده است. سه بخش دیگر معدهٔ این جانوران فاقد غدد گوارشی و دارای بافت پوششی مطبق اند. [ ۲]
از شیردان در تهیه خوراکی به نام سیرابی شیردان و نیز شیردان استفاده می شود.
در فرهنگ آنندراج در توصیف شیردان آمده است: چیزی است مثل کدو که گوسفند را در بالای شکنبه می باشد و غیر از شکنبه است و آنرا گیپاپزان پر از گوشت و برنج و مصالح کرده می فروشند، و به هندی چسته گویند که از آن شیر بسته می شود.
عارضه زخم شیردان ( Abomasal ulcer ) ممکن است در اثر ازدیاد اسید در شیردان اتقاق افتد. تغذیه کنسانتره و سیلوی زیاد موجب افزایش سطح اسید در شیردان می شود. گوساله های جوان نیز ممکن است به زخم شیردان مبتلا شوند. [ ۳]
عکس شیردانعکس شیردانعکس شیردانعکس شیردان
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

مترادف ها

rennet (اسم)
مایه ماست، پنیر مایه، شیردان، مایه سیب انگلستان

پیشنهاد کاربران

پیوند ( پی وند ) هر کلمه ایی پی داشته باشد. تورکی است. مثل پیر. پیغامبر. پیامبر. پیاز ( پی آز=گیاهی که پی وچربی خون را کم می کند ) . پینار ( چشمه ) . پیدا. پیداه ( حامله شدن از کسی ) . پیاده. پیاله. پیچاق.
...
[مشاهده متن کامل]
پیران ( پی ران. هر کلمه ایی ران داشته باشد. . تورکی است. مثل ایران. تهران. مازندران ) پیوسته. پیراستن. پیرایش. وند. . هرکلمه ایی وند. آوند. اند. داشته باشد. تورکی است. مثل خوجاوند. دماوند. نهاوند. بایراموند. بیرانود. سهند. نهند. دند. آند. اندبیل. مرند. زرند. کرند. کمالوند. ایوند. امند ( کرند. کرنق. . . زرند. زرنق. . . خرند. خرنق. مرند. مرنق. برند. برندق. . . . سرند. سرندق. . شرند. شرنق. شیرناق. شیردان. . . درند. درنق. . . . هرزند. هرزنق )

بپرس