شعاع

/So~A~/

مترادف شعاع: اشعه، پرتو، درخشندگی، روشنی، نور

برابر پارسی: پرتو، تابش، درخشش، فروغ، نیمکران

معنی انگلیسی:
beam, ray, radius

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

شعاع. [ ش َ] ( ع ص ) رای پریشان. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). رای متفرق. ( مهذب الاسماء ). || ( اِ ) خار خوشه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). سفا. داس. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به شُعاع و شِعاع شود.
- شعاع سنبل ؛ شوکهای سر سنبل. داسی. سفا. ( یادداشت مؤلف ) ( از اقرب الموارد ).
|| داس خوشه. ( مهذب الاسماء ). || ( ص ) شیر تنک آب آمیخته. || همت پراکنده. || نفس شعاع ؛ آن که همت و هموم آن متفرق باشد. || پریشان و پراکنده : ذهبوا شعاعاً؛ پریشان و پراکنده رفتند. || طار فؤاده شعاعاً؛ هموم آن پراکنده گردید. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).

شعاع. [ ش َ ] ( ع مص ) شَعّ. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). پریشان شدن. رجوع به شع شود. || پریشان کردن خون و جز آن.( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجوع به شع و شُعاع شود.

شعاع. [ ش ِ ]( ع اِ ) خارخوشه. شُعاع. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به شَعاع و شُعاع شود. || ج ِ شُعاع. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). رجوع به شُعاع شود.

شعاع. [ ش ُ ] ( ع اِ ) خار خوشه. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). داس خوشه. ( مهذب الاسماء ). بیخ خوشه جو و گندم. ( مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ص 23 ). رجوع به شِعاع و شَعاع شود. || پاره ای از روشنی که بر شکل کوه از پیش شخص بنماید. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). روشنی. ( مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3 ). || خط روشنی که نزدیک طلوع به نظر می آید. ج ، اَشِعَّة، شُعُع، شِعاع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || پراکندگی. ( مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3 ). || پرتو و درخشش و روشنایی. ( ناظم الاطباء ). در فارسی با لفظ گرفتن و افتادن و افکندن مستعمل است. ( از آنندراج ). نور. روشنی. روشنایی. پرتو. تار. ( یادداشت مؤلف ) :
سزد که پروین بارم ز چشم من شب و روز
کنون که زین دو شب من شعاع برزد پرد.
کسایی.
شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد می دیدم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588 ). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهای ناگدازنده است و هنر وی آنکه شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. ( نوروزنامه ).
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - نور خورشید روشنایی آفتاب . ۲ - پرتو نور جمع : اشعه . ۳ - خطی است مستیم که از مرکز دایره به نقطه ای از محیط آن متصل گردد . توضیح همه شعاعهای دایره با هم مساوی اند .
خار خوشه شعاع

فرهنگ معین

(شُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - نور خورشید. ۲ - روشنایی ، پرتو. ۳ - نصف قطر، خطی مستقیم از مرکز دایره به نقطه ای از محیط دایره .

فرهنگ عمید

نور خورشید، روشنی آفتاب، روشنایی، پرتو، خط روشنی که نزدیک طلوع آفتاب به نظر می آید.
* شعاع دایره: (ریاضی ) خط مستقیم که از مرکز دایره به نقطه ای از خط دایره متصل می شود و نصف قطر است.

دانشنامه عمومی

شعاع یا رایون ( به انگلیسی: Radius ) ( به فرانسوی: Rayon ) به پاره خطی گویند که مرکز دایره یا کره را به محیط آن اتصال دهد. شعاع دقیقاً اندازه نیم یک قُطر است و در فرمول های مربوط به محیط، مساحت و حجم در هندسه کاربرد دارد. [ ۱]
عکس شعاععکس شعاع
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

شُعاع (radius)
در هندسه، پاره خط راستی که مرکز یک دایره را به نقطه ای روی محیط آن، یا مرکز یک کره را به نقطه ای روی سطح آن وصل می کند. به طول این پاره خط، یعنی فاصلۀ مرکز دایره از محیط آن یا مرکز کره از سطح آن، نیز شعاع می گویند.

شعاع (فیزیک). رجوع شود به:پرتو

مترادف ها

beam (اسم)
تیغ، میله، پرتو، شعاع، شاهین ترازو، تیرعمارت، شاه پر

ray (اسم)
پرتو، شعاع، تشعشع، روشنایی، اشعه، اشعه تابشی

radius (اسم)
شعاع، شعاع دایره، نصف قطر، زند زبرین

فارسی به عربی

شعاع , نصف القطر

پیشنهاد کاربران

شُعاع: ۱. ( در دانشِ دیوان ﴿هندسه﴾ ) بَرازه، بازه
۲. فروغ، شید، درخشش، تابش، پرتو
چه افتخار ، "مَلَک" را اگر خطا نکند
هنر؛ مقام توانستن و نخواستن است
درود ُ سپاس
واژه تابش برابر با شعاع در هندسه، به گفته ابوریحان بیرونی در التفهیم.
همچنین واژه شید نیز برابر خوبی بجای شعاع می تواند باشد،
خورشید= شعاع یا نور خاور / مهشید= روشنایی ماه=مهتاب / جمشید=فروغ جم، درخشش جام جمشید.

بپرس