بدان رستخیز و دم زمهریر
خروش یلان بود و باران تیر.
فردوسی.
تو باشی به بیچارگی دستگیرتوانا ابر آتش وزمهریر.
فردوسی.
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیرهوا گشت پاک از دم زمهریر.
فردوسی.
جز بوی خلق او ننشاند سموم تیرجز تف خشم او نبرد زمهریر دی.
منوچهری.
خورشید چون بمعدل عدل آیدبا فصل زمهریر معادا شد.
ناصرخسرو.
ور امروز او هست صرصر چه کوهم وگر او سموم است من زمهریرم.
ناصرخسرو.
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوارپشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر.
سنائی.
آب زلال گشت بسختی چو آینه باد شمال گشت ز سردی چو زمهریر.
سوزنی.
از کمان چرخ بر جان بداندیشان توتیرباران بلا بادا چو دردی زمهریر.
سوزنی.
حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر.
سوزنی.
نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریرمن زاده خلیفه نباشم گدای نان.
خاقانی.
آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی.
خاقانی.
باد سودات بگذرد بر دل زمهریر از روان برانگیزد.
خاقانی.
ز طلق اندودگی کآمد حریرش هم آتش دایه شد هم زمهریرش.
نظامی.
شیر در جوش چون پنیر شده خون در اندام زمهریر شده.
نظامی.
چو بر گل شبیخون کند زمهریربطفلی شود شاخ گلبرگ پیر.
نظامی.
دست دیگر باختن فرمود میراو چنان لرزان که عور از زمهریر.
مولوی.
ذکر آن اریاح سرد و زمهریراندر آن ایام و ازمان عسیر.
مولوی.
این لباسی که ز سرما شد مجیرحق دهد او را مزاج زمهریر.بیشتر بخوانید ...