شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای همچون شبه زلفان و چو پیلسته ش آلست.
عسجدی.
چون مرد شوربخت شد و روزکورخشکی و دردسر کند از روغنش.
ناصرخسرو.
اگر چون ترب بی روغن شده ستی به خیره ترب در هاون میفکن.
ناصرخسرو.
زین خسان خیر چه جویی چو همی بینی که به ترب اندر هرگز نبود روغن.
ناصرخسرو.
وز خس و ز خار به بیگاه و گاه روغن و پنیر کن و دوغ و ماست.
ناصرخسرو.
روغنی گر شد فدای گل بکل خواه روغن بوی کن خواهی تو گل.
مولوی.
گفت ای کل با کلان آمیختی تو مگر از شیشه روغن ریختی.
مولوی.
صحن کاچی چو پر ازروغن و دوشاب بودنرساند به گلو لقمه آن هیچ آزار.
بسحاق اطعمه.
کشید عشق گلاب سرشک از گل چشم بدان طریق که روغن برآوری از شیر.
ثابت ( از آنندراج ).
- روغن به آب شستن ؛ معمول اطباست که روغن را به آب شسته بر عضو مالند لیکن از خوردنش منع کرده اند که سمیت می آورد. ( از آنندراج ) : ز دست چرب غناپیشگان مشو مسموم
که شسته اند به صد آب روغن خود را.
خان آرزو ( از آنندراج ).
- روغن به خود زدن ؛ ادعای کاری کردن. مآخذ آن روغن بر بدن مالیدن کشتی گیر است در وقت کشتی. ( آنندراج ) : تا شده در ملک امکان رخش فرمانت روان بیشتر بخوانید ...