دکة. [ دَک ْ ک َ ] ( ع اِ ) ریگستان هموار. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || دوکانچه برابر و هموار که بر وی نشینند. ( منتهی الارب ). دوکان. ( دهار ). بنائی که قسمت بالای آنرا مسطح کنند تا بر آن نشینند. ج ، دِکاک. ( از اقرب الموارد ). ج ، دِکک. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به دَکّه شود.
دکة. [ دِ ک َ ] ( ع اِمص ) چربش گرفتگی. ( منتهی الارب ). اسم است از مصدر «ودک »، به معنی چرب شدن. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) چرب و چربی دار. ( ناظم الاطباء ).
دکة. [ دِک ْ ک َ ] ( ع اِ ) تحریفی است از «تکة» بمعنی بند شلوار. ( از اقرب الموارد ). رجوع به تِکّة شود.
دکة. [ دُک ْ ک َ ] ( ع اِ ) چیزی است که آنرا از «هبید» به معنی حنظل ، و آرد فراهم می آورند. و آن در صورتی است که آرد کم بیاید. ( از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس ).
دکه. [ دَک ْه ْ ] ( ع مص ) «ههه » کردن درروی کسی. ( از منتهی الارب ). بوییدن بخار دهان کسی را. ( از اقرب الموارد ). نَکْه. و رجوع به نَکْه شود.
دکه. [ دَک ْ ک َ / ک ِ ] ( از ع ، اِ ) دکة. دکانک. دکانچه. دکان سرای. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). سکو.( برهان ). سکو، و آن جایی است که قدری از زمین همواررا مرتفع سازند و بر آن نشینند. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). و رجوع به دکة شود : صفه این سرای آن است که در پایان کوه دکه ای ساخته است از سنگ خارا سیاه رنگ و این دکه چهارسو است ، یک جانب در کوه پیوسته است و سه جانب در صحراست و ارتفاع این دکه مقدار سی گز همانا باشد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 126 ).در میان شهر آنجا که مثلاً نقطه پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 138 ).
به ره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین در آن پای بند.
سعدی.
|| دکان : گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیر است مگس دکه حلوائی را.
سعدی.
- دکه آدم گری ؛ دکان بهم رسیدن آدمی که عبارت از انسان است. ( آنندراج ) : با وجود هرزه گردیها که کردم نیست حیف
بر سر بازار دوران دکه آدم گری.بیشتر بخوانید ...