داستان افک

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] یکی از داستان هایی که در قرآن در آیات ۱۱ تا ۱۶ سوره نور آمده داستان پر ماجرای افک (تهمت ناموسی به عایشه) است، که قرآن به شدت این تهمت را رد کرده، و عایشه را در این جهت پاک و منزه شمرده است
یکی از داستان هایی که در قرآن در آیات ۱۱ تا ۱۶ سوره نور آمده داستان پر ماجرای افک (تهمت ناموسی به عایشه) است، که قرآن به شدت این تهمت را رد کرده، و عایشه را در این جهت پاک و منزه شمرده است
اصل ماجرا به نقل از مفسران
اصل ماجرا از گفتار مفسران شیعه و سنی چنین است:عایشه می گوید: هرگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) می خواست به سفری برود، در میان همسران خود، قرعه می افکند، قرعه به نام هر کس می آمد او را با خود می برد. در یکی از جنگها (جنگ بنی المصطلق که در سال پنجم هجرت رخ داد) قرعه به نام من افتاد، من با پیامبر حرکت کردم و چون آیه حجاب نازل شده بود، در هودجی پوشیده بودم. جنگ به پایان رسید و ما بازگشتیم.
← جا ماندن عایشه از لشکر
...

[ویکی اهل البیت] کلید واژه: سوره نور، عایشه، غزوه بنی مصطلق، وقایع سال ششم هجری، شأن نزول آیه افک، تهمت به عایشه، داستان افک، خیر بودن داستان افک
مورخین و راویان اهل سنت عموما در مراجعت از جنگ بنی المصطلق داستان افک و نزول آیه افک را از عایشه با مختصر اختلافی از عروة بن زبیر، سعید بن مسیب و علقمة بن وقاص و عبیدالله بن عتبه و برخی دیگر نقل کرده اند و همه سندها به عایشه منتهی می شود که او خود داستان را نقل کرده است.
عایشه گوید: هرگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله می خواست سفر کند میان زنان خود قرعه می زد و هر کدام قرعه به نامش اصابت می کرد او را همراه می برد.
در غزوه بنی مصطلق نیز میان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت کرد و مرا با خود همراه برد. در سفرهای رسول خدا قرار بر این بود که هرگاه شتر برای سواری زنی که همراه بود آماده می شد، زن در میان کجاوه می نشست، آنگاه مردانی می آمدند و پایین کجاوه را می گرفتند و آن را بلند می کردند و بر پشت شتر می نهادند و ریسمان های آن را محکم می کردند، سپس مهار شتر را می گرفتند و به راه می افتادند.
در مراجعت از غزوه «بنی مصطلق» هنگامی که رسول خدا نزدیک مدینه رسید، در منزلی فرود آمد، و پاسی از شب را در آن منزل گذراند، سپس بانگ رحیل داده شد و مردم به راه افتادند.
عایشه گوید: برای حاجتی بیرون رفته بودم و در گردنم گردن بندی از دانه های قیمتی «ظفار» بود، و بی آن که توجه کنم، گردن بندم گسیخته بود و چون به اردوگاه رسیدم به فکر آن افتادم و آن را نیافتم، و مردم هم آغاز به رفتن کرده بودند.
پس در پی گردن بند به همان جا که رفته بودم بازگشتم و پس از جستجو آن را یافتم. در این میان مردانی که شترم را نگهداری می کردند آمده بودند و به گمان این که در کجاوه نشسته ام آن را بالای شتر بسته و به راه افتاده بودند، و من هنگامی به اردوگاه بازگشتم که مردم همه رفته بودند و احدی باقی نمانده بود، پس خود را به چادر خود پیچیدم و در همان جا دراز کشیدم و یقین داشتم که وقتی مرا ندیدند در جستجوی من بر خواهند گشت.
عایشه می گوید: به خدا قسم، در همان حالی که دراز کشیده بودم صفوان بن معطل سلمی که برای کاری از همراهی با لشکر باز مانده بود، بر من گذر کرد.

پیشنهاد کاربران

بپرس