که دشمن اگرچه بود خوار و خرد
مر او را بنادان نباید شمرد.
فردوسی.
دلیران و گردان آن انجمن چنان دان که خوارند بر چشم من.
فردوسی.
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی ای مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار.
فرخی.
نزدیک خران خلق ازیراهمواره چنین ذلیل و خوارم.
ناصرخسرو.
اوفتاده ست در جهان بسیاربی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
سعدی ( گلستان ).
هر کرا با طمع سر و کار است گر عزیز جهان بودخوار است.
مکتبی.
|| بخواری. بذلت. بزبونی : سیاوش را سر بریدند خوار
بخاک اندر آمد سر شهریار.
فردوسی.
همه پیش بهرام رفتند خوار.فردوسی.
ببردند ضحاک را بسته خواربه پشت هیونی برافکنده زار.
فردوسی.
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی اومبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
فرخی.
- خوار داشتن ؛ ذلیل داشتن. زبون داشتن : همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بنده کردگار.
فردوسی.
یکی داستان زد بر این شهریارکه دشمن مدار ارچه خرد است خوار.
فردوسی.
هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد. ( از قابوسنامه ). دشمن را خوار نباید داشت هرچند حقیر دشمن بود که هر که دشمن را خوار دارد... ( قابوسنامه ).دشمن ضعیف خود را خوار نشاید داشت. ( کلیله و دمنه ).دشمن خوار نباید داشت. ( کلیله و دمنه ).چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد.
سعدی ( گلستان ).
- خوار دانستن ؛ ذلیل انگاشتن : تو ویژه دوکس را ببخشای و بس
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- خوار شدن ؛ ذلیل شدن : بماند بگردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
فردوسی.
- امثال :هیچ عزیزی خوار نشود.
- خوار کردن ؛ ذلیل کردن. مقابل عزیز کردن :
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیز را که جهان کرد زود خوار.
عماره مروزی.
بیشتر بخوانید ...