فرهنگ اسم ها
معنی: نام یکی از پیامبران، ( اَعلام ) ) پیامبری که بنا به روایات با شستشو در چشمه ی آب حیات عمر جاودان یافته است، او پیوسته گرد جهان می گردد و درماندگان را یاری می کند و گاه بر برخی اولیا ظاهر می شود، ) خضر اتابک لر کوچک [، قمری] که به دست حسام الدین عمر کشته شد، ( در تصوف ) خضر مقامی ممتاز دارد و راهنمای سالکان است، ( در اعلام ) در نزد مسلمانان پیامبری است که آب حیات نوشید و مرشد موسی بود، نام یکی از پیامبران که طبق روایات چون به آب حیات دست یافت و از آن نوشید، عمرجاویدان پیدا کرد
برچسب ها: اسم، اسم با خ، اسم پسر، اسم عربی، اسم مذهبی و قرآنی
لغت نامه دهخدا
در حریم کعبه جان محرمان الیاس دار
علم خضر و چشمه ماهی بریان دیده اند.
خاقانی.
تا بر سر تو چشمه خضر است سایبان.خاقانی.
بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت عید است و نورهان شده ملک سکندرش.
خاقانی.
ثابت این راه مقیمی بودهمسفر خضر کلیمی بود.
نظامی.
بصحرائی شدند از صحن ایوان بسرسبزی چو خضر از آب حیوان.
نظامی.
گرت باید ای دل که تا آبروی میان بزرگانت باقی بود
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست.
سعدی.
چگویم آن خط سبز و دهان شیرینت بجز خضر نتوان گفت و چشمه حیوان.
سعدی.
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت نه عجب که آب حیوان بدرآید از سیاهی.
سعدی.
مخور نان اگر حاتمت نان دهدمخواه آب اگر خضر ساقی بود.
ابن یمین.
مگر خضر مبارک پی درآیدز یمن همتش کاری گشاید.
حافظ.
مگر خضر مبارک پی تواندکه این تنها بدان تنها رساند.
حافظ.
آبی که خضر حیات از او یافت بیشتر بخوانید ...فرهنگ فارسی
۱ - ( صفت ) سبز . ۲ - شاخ. درخت . ۳ - زراعت . ۴ - جای بسیار سبز .
بن هبه الله بن ابی همام طائی شاعری بغدادی از شاعران بود و امیرالمومنین الراشد بالله بن المستر شد بالله را مدح کرد و نیز بر مجلس امیران دیگر عرب حاضر شد و بدیهه شعر سرود .
فرهنگ معین
(خَ ض ) [ ع . ] ۱ - (ص . ) سبز. ۲ - (اِ. ) شاخة درخت . ۳ - زراعت . ۴ - جای بسیار سبز.
فرهنگ عمید
سبز.
واژه نامه بختیاریکا
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی خُضْرٍ: سبزها (جمع أخضر)
تکرار در قرآن: ۸(بار)
سبز بودن آیا ندیدی که خدا از آسمان آب میباراند و زمین سبز میشود. خضر (بر وزن کتف) به معنی الخضر و سبز است و مراد از آن در آیه کشت است یعنی: از آن آب زرع رویاندیم و از زرع دانههای روی هم سوار شده بیرون آوردیم. خضر (بر وزن قفل) جمع اخضر است مثل و مثل و مثل . * خدائیکه از درخت سبز برای شما آتشی پدید آورد که از آن میافروزید. نا گفته نماند: در هر درخت سبز آتش نهفته است بطوریکه اگر دو چوبتر به هم سائیده شوند میسوزند و آتش میگیرند. آتش سوزی جنگلها که در «عصر» خواهد آمد بواسطه به هم سائیده شدن درختان جنگلی در اثر گردبادهاست. ولی چون الف و لام «الشجر» در آیه شریفه برای عهد ذهنی است لذا از آن درخت معلومی در نظر است. نقل کردهاند: درخت مرخ (بر وزن فلس) و درخت عفار (بر وزن مدار)دو درخت اند که با سائیدن به یکدیگر آتش میگیرند و مشتعل میگردند. و از کلمه «فَاِذا اَنْتُم مِنْهُ تُوقِدونَ» روشن میشود که عربها با سائیدن آن دو به یکدیگر میافروختهاند. لذا باید گفت مراد از«الشجر» همان دو درخت است. در آیه شریفه از این مطلب، تقویت معاد در نظر است یعنی: خدائی که از درخت سبز وتر آتش سوزان خارج میکند، میتواند از استخوان پوسیده آدم زنده بیرون آورد. در قاموس میگوید: مرخ درختی است که زود مشتعل میشود و عفار درختی است که باآن آتش میافروزند.
تکرار در قرآن: ۸(بار)
سبز بودن آیا ندیدی که خدا از آسمان آب میباراند و زمین سبز میشود. خضر (بر وزن کتف) به معنی الخضر و سبز است و مراد از آن در آیه کشت است یعنی: از آن آب زرع رویاندیم و از زرع دانههای روی هم سوار شده بیرون آوردیم. خضر (بر وزن قفل) جمع اخضر است مثل و مثل و مثل . * خدائیکه از درخت سبز برای شما آتشی پدید آورد که از آن میافروزید. نا گفته نماند: در هر درخت سبز آتش نهفته است بطوریکه اگر دو چوبتر به هم سائیده شوند میسوزند و آتش میگیرند. آتش سوزی جنگلها که در «عصر» خواهد آمد بواسطه به هم سائیده شدن درختان جنگلی در اثر گردبادهاست. ولی چون الف و لام «الشجر» در آیه شریفه برای عهد ذهنی است لذا از آن درخت معلومی در نظر است. نقل کردهاند: درخت مرخ (بر وزن فلس) و درخت عفار (بر وزن مدار)دو درخت اند که با سائیدن به یکدیگر آتش میگیرند و مشتعل میگردند. و از کلمه «فَاِذا اَنْتُم مِنْهُ تُوقِدونَ» روشن میشود که عربها با سائیدن آن دو به یکدیگر میافروختهاند. لذا باید گفت مراد از«الشجر» همان دو درخت است. در آیه شریفه از این مطلب، تقویت معاد در نظر است یعنی: خدائی که از درخت سبز وتر آتش سوزان خارج میکند، میتواند از استخوان پوسیده آدم زنده بیرون آورد. در قاموس میگوید: مرخ درختی است که زود مشتعل میشود و عفار درختی است که باآن آتش میافروزند.
wikialkb: ریشه_خضر
[ویکی فقه] خضر (ابهام زدایی). خضر ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • حضرت خضر، به کسر خاء و سکون ضاء یکی از اولیاء و پیامبران الهی و معاصر حضرت موسی• خضر بن نصر اربلی، مفسر و فقیه شافعی قرن پنجم و ششم • خضر بن محمد حبلرودی، ملقب به نجم الدین، متکلم و فقیه شیعیِ قرن نهم• خضر پاشا، بارباروس، خیرالدین (خضر) پاشا (۸۷۰ـ۹۵۳)، دریاسالار مشهور ناوگانِ عثمانی• خضرخان، حاکم دهلی از جانب تیمور گورکان و همچنین بنیان گذار سلسله سیدیها در هند• خضر (سبزیجات)، به فتح خاء و کسر ضاء همان سبزیجات
...
...
wikifeqh: سبزیجات
[ویکی فقه] خضر (سبزیجات). خَضِر به فتح خاء و کسر ضاء همان سبزیجات است. از احکام آن در بابهای زکات، حج، تجارت، مساقات و لقطه سخن گفته اند.
خضر به انواع سبزی که در زمین ریشه ندارند اطلاق می شود، مانند سبزیها، خیار، خربزه و بادمجان.
احکام خضر
۱. ↑ جواهر الکلام، ج۱۵، ص۶۹-۷۰.
...
خضر به انواع سبزی که در زمین ریشه ندارند اطلاق می شود، مانند سبزیها، خیار، خربزه و بادمجان.
احکام خضر
۱. ↑ جواهر الکلام، ج۱۵، ص۶۹-۷۰.
...
wikifeqh: خضر_(سبزیجات)
دانشنامه آزاد فارسی
خِضْر
پیامبر معاصر موسی (ع)، و در اعتقادات عامه، شخصیتی با عمری جاودانه. سرگذشتش با افسانه ها درآمیخته است. در منابع نام او تالی بن ملکان است و با شش واسطه به حضرت نوح نسب می برد. در افسانه ها آمده است که با لشکری از منطقه ای می گذشت و برای آوردن آب از لشکر جدا شد و در جست وجوی آب به درون غاری رفت و در قلمرو ظلمات چشمه ای یافت، که چشمۀ حیات بود، و از آب چشمه نوشید و عمری جاودان یافت و بعد از آن هرگز آن چشمه را نیافتند. در برخی روایات نیز آمده که او را خضر می نامیدند چون هرجا قدم می گذاشت گیاه می رویید و سرسبز می شد. برخی او را فقط ولیّ خدا و برخی دیگر پیامبر دانسته و به نازل شدن حکم بر او در آیات مربوط به داستان موسی و خضر استناد کرده اند. نیز در روایات آمده است که او از دنیا نرفته و همچنان در حال حیات است. نام او در قرآن نیامده اما مفسران او را همان «عبد صالح» می دانند که داستان سفرش با موسی (ع) در قرآن نقل شده است (کهف، ۶۰ـ۸۲). خضر در عرفان اسلامی و در ادبیات رمزی همچون حیّ بن یقظان نیز مقام والایی دارد. ابن عربی از دیدارهای متعدد خود با خضر سخن می گوید و مدعی است که خرقۀ خود را بلاواسطه از او گرفته است. در عرفان اسلامی خضر کنایه از بسط است (← قبض_و_بسط). در ادبیات عرفانی فارسی نیز از او به عنوان پیر و مرشد و انسان کامل یاد شده که به علم لدنّی دست یافته است.
پیامبر معاصر موسی (ع)، و در اعتقادات عامه، شخصیتی با عمری جاودانه. سرگذشتش با افسانه ها درآمیخته است. در منابع نام او تالی بن ملکان است و با شش واسطه به حضرت نوح نسب می برد. در افسانه ها آمده است که با لشکری از منطقه ای می گذشت و برای آوردن آب از لشکر جدا شد و در جست وجوی آب به درون غاری رفت و در قلمرو ظلمات چشمه ای یافت، که چشمۀ حیات بود، و از آب چشمه نوشید و عمری جاودان یافت و بعد از آن هرگز آن چشمه را نیافتند. در برخی روایات نیز آمده که او را خضر می نامیدند چون هرجا قدم می گذاشت گیاه می رویید و سرسبز می شد. برخی او را فقط ولیّ خدا و برخی دیگر پیامبر دانسته و به نازل شدن حکم بر او در آیات مربوط به داستان موسی و خضر استناد کرده اند. نیز در روایات آمده است که او از دنیا نرفته و همچنان در حال حیات است. نام او در قرآن نیامده اما مفسران او را همان «عبد صالح» می دانند که داستان سفرش با موسی (ع) در قرآن نقل شده است (کهف، ۶۰ـ۸۲). خضر در عرفان اسلامی و در ادبیات رمزی همچون حیّ بن یقظان نیز مقام والایی دارد. ابن عربی از دیدارهای متعدد خود با خضر سخن می گوید و مدعی است که خرقۀ خود را بلاواسطه از او گرفته است. در عرفان اسلامی خضر کنایه از بسط است (← قبض_و_بسط). در ادبیات عرفانی فارسی نیز از او به عنوان پیر و مرشد و انسان کامل یاد شده که به علم لدنّی دست یافته است.
wikijoo: خضر
پیشنهاد کاربران
قصیدهٔ مرآت الصفا، در حکمت و تکمیل نفس
جستجو در متن
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
... [مشاهده متن کامل]
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی
بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش
کسی کز روی سگ جانی نشیند در پس زانو
به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول
که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش
چو ماندم بی زبان چون نای جان در من دمید از لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش
ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی
هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی
چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می دارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
نظاره می کنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را
گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش
هوا می خواست تا در صف بالا برتری جوید
گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
مگر می خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت
مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون
سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو
برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش
بلی خود همت درویش چون خورشید می باید
که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس رب هب لی می زنند از پیش میدانش
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش
دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش
زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش
برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی
سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون
درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی
که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن
مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو
بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش
بدین نان ریزه ها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بی آبی است عالم را و در حیضند سکانش
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا
به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد
تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد
نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش
دریغا کاش دانستی که در گلخن می افزاید
ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه
سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم ز افعی نه ای در پوست چون ماندی بجامانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را
بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید
به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه ای سازد
که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه
که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل
که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا هنگام درویشی فزون تر کن که شاخ زر
چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت
که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه
که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی
که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا
غم معشوق سگ دل هست بر عشاق سگ جانش
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره
که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان
بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش
ز چرخ اقبال بی ادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی
به خاک افکنده ای داری که لرزد عرش ز افغانش
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی
چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش
سگی کردی کنون العفو می گو گر پشیمانی
که سگ هم عفو می گوید مگر دل شد پشیمانش
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش
تو را از گوسفند چرخ دنیا می نهد دنبه
توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت
همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
درون سو هست گورستان و بیرون سوست بستانش
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش
سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش
ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر
شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو
که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان
محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی
که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید
یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون
به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی
که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش
جستجو در متن
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
... [مشاهده متن کامل]
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی
بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش
کسی کز روی سگ جانی نشیند در پس زانو
به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول
که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش
چو ماندم بی زبان چون نای جان در من دمید از لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش
ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی
هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی
چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می دارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
نظاره می کنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را
گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش
هوا می خواست تا در صف بالا برتری جوید
گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
مگر می خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت
مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون
سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو
برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش
بلی خود همت درویش چون خورشید می باید
که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس رب هب لی می زنند از پیش میدانش
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش
دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش
زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش
برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی
سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون
درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی
که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن
مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو
بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش
بدین نان ریزه ها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بی آبی است عالم را و در حیضند سکانش
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا
به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد
تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد
نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش
دریغا کاش دانستی که در گلخن می افزاید
ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه
سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم ز افعی نه ای در پوست چون ماندی بجامانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را
بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید
به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه ای سازد
که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه
که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل
که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا هنگام درویشی فزون تر کن که شاخ زر
چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت
که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه
که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی
که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا
غم معشوق سگ دل هست بر عشاق سگ جانش
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره
که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان
بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش
ز چرخ اقبال بی ادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی
به خاک افکنده ای داری که لرزد عرش ز افغانش
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی
چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش
سگی کردی کنون العفو می گو گر پشیمانی
که سگ هم عفو می گوید مگر دل شد پشیمانش
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش
تو را از گوسفند چرخ دنیا می نهد دنبه
توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت
همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
درون سو هست گورستان و بیرون سوست بستانش
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش
سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش
ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر
شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو
که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان
محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی
که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید
یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون
به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی
که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش
گیاه.