درم بار کردند خروار شست
هم ازگوهر و جامهای نشست.
فردوسی.
که گوید فزون زین بگنج تو نیست همان مانده خروار باشد دویست.
فردوسی.
که بردی بخروار تا خان خویش بر خرد فرزند و مهمان خویش.
فردوسی.
همانا که خروار و پانصدهزاربود نقره ناب و زرّ عیار.
فردوسی.
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.فرخی.
بیا تا ببینی شکفته عروسی که زلفین و عارض بخروار دارد.
ناصرخسرو.
گر بخروار بشنوند سخن بگه کارکرد خروارند.
ناصرخسرو.
میوه چون بَاندک باشد بدرختی بربی مزه ماند در برگ بخروارش.
ناصرخسرو.
کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار.
مسعودسعد.
منصب مطَلب که هر کجا هست هر خرواری همان دو تنگست.
انوری.
جهاندار در وقت آن دستبوس ببخشیدشان چند خروار کوس.
نظامی.
چو بازرگان صد خروارقندی چه باشد گر بتنگی در نبندی ؟
نظامی.
زآن گنجهای نعمت و خروارهای مال با خویشتن بگور نبردند خردلی.
سعدی.
بارها دیده ام که خواجه خروارخروار وی را زر می دادند. ( مجالس سعدی ). خادم را گفتم تا درازگوش بگیرد با او بکنار آب حرام کام رفتیم ویک خروار خاشاک مسجد آوردیم و در مسجد انداختیم. ( بخاری ).- امثال :
خروار نمک است مثقال هم نمک است .
دو لنگه یک خروار ، نظیر: چه علی خواجه چه خواجه علی.
|| بسیار. فراوان. زیاد. بمقدار زیاد. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه مکیال بجا نه قفیز.بیشتر بخوانید ...