تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ص 39 ).
باد میدان تو زمحتشمان چون بهنگام حج رکن حطیم.
( از تاریخ بیهقی ص 389 ).
بزمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام بعمره و حجر و مروه و صفا و منی.
ادیب صابر.
ولایت بر مدرجه کعبه معظم و حریم مکرم و حطیم و زمزم بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ).چون همی آورد امانت را ز بیم
شد بکعبه و آمد او اندر حطیم.
مولوی.
و در دو بیت ذیل مولوی ظاهراً از حطیم معنی دیگر مراد است :تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون درآید سوی محفل در حطیم.
مولوی.
روح را از عرش آرد در حطیم لاجرم مکر زنان باشد عظیم.
مولوی.
و رجوع به معجم البلدان و حبیب السیر ج 1 ص 110 و 232 و الموشح ص 213 شود.حطیم. [ ] ( اِخ ) حظیم. صحابیست. و از او یک حدیث منقول است. ( قاموس الاعلام ترکی ).
حطیم. [ ح ُ طَ ] ( اِخ ) تابعی است.