حر

/horr/

مترادف حر: آزاد، آزاده، آزاده خو، جوانمرد، راد، مختار، مستقل | حرارت، گرما، گرمی، گرم شدن

متضاد حر: بنده، عبد | برد، سرما

فرهنگ اسم ها

اسم: حر (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: hor(r)) (فارسی: حر) (انگلیسی: hor)
معنی: آزاده، جوانمرد، کریم، آزاد، ( در قدیم ) دارای اعتقاد و رفتار شایسته و بزرگوارانه، ( اَعلام ) ) حر ابن یزید ( ریاحی ) [قرن اول هجری] سردار و جنگجوی عرب، که در هنگام عزیمت امام حسین ( ع ) به کوفه، با هزار سوار راه او را بست، ولی در روز عاشورا از همکاری با سپاه کوفه خودداری کرد، به یاری امام حسین ( ع ) شتافت و در جنگ شهید شد، ) حر عاملی ( محمّد ابن حسن ) [، قمری] فقیه شیعی لبنانی که در ایران اقامت گزید، از آثار اوست: اَمل الآمِل و وسایل الشیعه، هر دو به عربی، که دومی از کتابهای مهم فقهی است
برچسب ها: اسم، اسم با ح، اسم پسر، اسم عربی، اسم مذهبی و قرآنی

لغت نامه دهخدا

حر. [ ح ِرر ] ( ع اِ ) شرم زن. عورت زن. فرج زن. لغتی است از حِر مخففه که در حِرْح مذکور است. ( منتهی الارب ). رجوع به حرح شود. ج ، احراح :
این هجو را جواب کن ار مرد شاعری
ای تو و شعرت ازدر مخراق و مخرقه
ورنه برو به کون زن خویش پای سای
ای حر مادرت بسر خر محرقه.
سوزنی.
|| جُمَیْل حر؛ نوعی از مرغان است. و به ضم حاء نیز آمده است. رجوع به جُمَیْل شود. ( منتهی الارب ).

حر. [ ح ُرر ] ( ع ص ، اِ ) آزاد. خلاف بنده. ( ترجمان عادل بن علی ) ( منتهی الارب ). خلاف رقیق و عبد و برده. || آزادمرد. || جوانمرد. کریم. ( منتهی الارب ) ( نشوءاللغة ص 153 ). رجوع به آزاده شود. ج ، اَحرار، حِرار : کتب علیکم القصاص فی القتلی الحر بالحر و العبد بالعبد. ( قرآن 178/2 ).
تمسک ان ظفرت بودّ حرّ
فان الحر فی الدنیا قلیل.
؟ ( از اقرب الموارد ).
ای دریغ آن حرهنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه.
رودکی.
اگر نسبتم نیست یا هست حرم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
مرا گوئی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
منشاء عشق جان حر باشد
مرد کشتی چه مرد دُر باشد.
سنائی.
صدف آمد حروف و قرآن دُر
نشود مایل صدف دل حر.
سنائی.
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر پشت این انبان پر.
مولوی.
چشم از این آب از حول حر می شود
عکس می بیند سبد پر می شود.
مولوی.
هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر.
مولوی.
چون برای خود کنی این طاس پر
خون نباشد آب باشد پاک و حر.
مولوی.
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل حر.
مولوی.
مولای منست آن عربی زاده حر
کآخر بدهان حلو میگوید مر.
سعدی.
رضا و ورع نیکنامان حر
هوی و هوس رهزن و کیسه بر.
( بوستان ).
|| برگزیده. برگزیده هر چیز و بهتر آن.( منتهی الارب ): حرالفاکهة؛ خیارها. ( اقرب الموارد ). || اسب نیکو. || کبوتربچه. || آهوبره. || ماربچه. || کار نیکو: ما هذا منک بحر؛ ای بحسن و جمیل. || چَرغ. باز. ( منتهی الارب ). نوعی مرغ است. صقر. ( نشوءاللغة العربیة صص 152-153 ). || جُمَیْل حر؛ مرغی است و بکسر حاء نیز آمده است. ( منتهی الارب ). رجوع به جُمَیْل شود. || سیاهی بالای گوش اسب. ( منتهی الارب ). || ساق حر؛ قمری نر. || عین حر؛ طائری است. ( اقرب الموارد ). || طین حر؛ گِل بی ریگ. ( منتهی الارب ). خاک پاکیزه. گِل پاکیزه. خاک خالص. خاک بی آمیغ : بعض خاکها که پاکیزه است و آنرا بتازی الطین الحر گویند، میل به تری و نرمی دارد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || حرالطین ؛ برگزیده گل. || حرالرمل ؛ میانه ریگ. برگزیده آن. میانه توده ریگ. ( منتهی الارب ). || حرالدار؛ میان خانه. ( اقرب الموارد ). || حرالوجه ؛ رخساره. || حرالبقل ؛ تره ها که خام خورند چون گندنا و ترب و ترخان و نعناع و مرزه و زردک. ج ، احرارالبقول. ( منتهی الارب ). || ( اصطلاح صوفیه ) تهانوی گوید: حریت نزد سالکین بریدن خاطر است از وابستگی آن باسوی اﷲ بطور کلی. پس بنده در حریت وقتی رسد که غرضی از اغراض دنیوی ویرا نماند، و پروای دنیا و عقبی ندارد، زیرا چیزی که تو در بند آنی بنده آنی. و در انسان کامل گوید: آزاده آن است که هشت چیز ویرا بکمال شود: اقوال ، افعال ، معارف ، اخلاق نیک ، ترک ، عزلت ، قناعت و فراغت. اگر کسی چهار اول را داشته باشد، آنرا بالغ گویند نه آزاده. آزادگان دو طایفه اند، بعضی خمول اختیار کنند و از اختلاط اهل دنیا و قبول هدایای ایشان احتراز نمایند و میدانند که صحبت اهل دنیا تفرقه افزاست ، و بعضی رضا و تسلیم پیشه کنند، و دانند که آدمی را وقتی کاری پیش آید که نافع باشد، اگرچه در نظر او ضار باشد: عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم . پس اختلاط اهل دنیا و عدم اختلاط آنها نزد ایشان برابر است و همچنین قبول هدیه و رد آن. بدان که بعضی ملاحده میگویند که چون بنده به مقام حریت رسد، از وی بندگی زائل گردد، و این کفر است ،زیرا که بندگی از حضرت رسالت پناه ( ص ) زائل نشد، دیگری که باشد تا در این مقام دم زند. آری بنده چون به مقام حریت رسد از بندگی نفس خویش آزاد گردد، یعنی آنچه نفس بر آن فرمان میدهد او بر آن نرود، بلکه او مالک نفس خود شود، و نفس مطیع و منقاد او گردد، تکلیف و مشقت عبادت از او دور شود و در عبادت ، نشاط و آرام ماند و عبادت با نشاط بجای آورد. و الحریة نهایة العبودیة فهی هدایةاﷲ العبد عند ابتداء خلقه. کذا فی «مجمعالسلوک » فی بیان الطریق. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

گرما، گرمی، ضدبرد، حرورواحارجمع، آزاد، آزاده، آزادمرد، کریم، جوانمرد، برگزیده
( صفت اسم ) آزاد آزاده آزاده مرد مقابل عبد بنده . جمع : احرار .
ابن زیاد ریاحی سردار طلیعه سپاه عبیدالله زیاد بود و بسپاه ابوعبدالله حسین بن علی (ع ) پیوست و در رکاب او به شهادت رسید و او اولین قتیل روز عاشورا است

فرهنگ معین

(حُ ر یا رّ ) [ ع . ] (ص . اِ. ) آزاده ، آزاده مرد.
(حَ ر یا رّ ) [ ع . ] (اِ. ) گرما، گرمی .

فرهنگ عمید

۱. آزاد، آزاده، آزادمرد.
۲. [قدیمی] کریم، جوانمرد.
۳. [قدیمی] برگزیده.
گرما، گرمی.

جدول کلمات

گرما, آزاده, جوانمرد

پیشنهاد کاربران

رها= ره= رح=حر.
حر =خر
مثل؛ حور=خور=خورشید
خر در کوردی به معنای چرخیدن است.
ونیز به گشاد شدن هم خر شدن می گویند.
ونیز هر چیزی که به صورت دایروی می چر حد هر می گویند.
دورت بگردم =بومه ( بشم ) خرت
وبه هر چیزی گرد ویا گوی مانندی خریلک می گویند.
...
[مشاهده متن کامل]

هم اعضای زنانه خریلک است و هم خورشید می چرخد و آزادو آزاده است

از چهل خصلت ضمیمه بِبُر / تا تو در چلّه فرد باشی و حُر
از چهل خصلت بد دوری کن تا در چهلمت بی مانند و آزاد باشی
فرد : تنها ، بی مانند
حر :آزاد
آزاد، فارغ، وارسته
آزاده

بپرس