بتو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن روان.
فردوسی.
که حاجت نبدشان به یک پر کاه اگر چند در بسته بد سال و ماه.
فردوسی.
دُ دیگر چه حاجت مرا با کس است کز این رزم رستم شما را بس است.
فردوسی.
بپرسید پس شاه فرمانرواکه حاجت چه باشد شما را بما.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است. ( تاریخ بیهقی ).این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزمها شوی کوشا.
مسعودسعد.
گفتم که حاجتم بتو افزون کنون از آنک حاجت فزون بود همی ای ماه در سفر.
مسعودسعد.
خلق را داده از کریمی خویش هر که را بیش حاجت ، آلت بیش.
سنائی.
خود این معانی ( خوردن ، بوئیدن... ) بر قضیت حاجت... هرگز تیسیر نپذیرد. ( کلیله و دمنه ). و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح آن حاجت نباشد. ( کلیله و دمنه ). ضایع گردانیدن فرصت و کاهلی در موضع حاجت ( کلیله و دمنه ). ماهی خوار.... بقدر حاجت ماهی میگرفت. ( کلیله و دمنه ). آنقدر که بدان حاجت باشد برگیریم. ( کلیله و دمنه ).عرصه ولایت بمواجب ایشان وفا نمیکند و حاجت است که از حضرت بمزید نان پاره ای انعام فرمایند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
حریم حشمت جاهش ز وصف مستغنی است
که حاجتی نبود بام چرخ را به یتاق.بیشتر بخوانید ...