جدا کردن


معنی انگلیسی:
abstract, cleave, demarcate, differentiate, disengage, divide, insulate, isolate, part, rupture, screen, seclude, segregate, separate, sequester, sift, single, sort, sunder, precipitate, try, unhinge, sever

لغت نامه دهخدا

جدا کردن. [ ج ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تفریق نمودن. مفروق کردن. از هم سوا کردن. علیحده کردن :
قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی.
بر او [ کیخسرو ] آفرین کرد [ رستم ] کای نیکنام
چو خورشید هر جای گسترده کام...
بدان راز نیکان تو کردی جدا
تو بستی به افسون و بند اژدها.
فردوسی.
|| برگزیدن. خوب و بد کردن. به گزین یا به گزینی کردن. بد و خوب کردن.غث و سمین کردن. چاق و لاغر کردن :
جدا کرد از آن خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
فردوسی.
ز لشکر جدا کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر و گرد و دلیر.
فردوسی.
وغلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. ( تاریخ بیهقی ).
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
( مثنوی ).
|| منفصل کردن. ( ناظم الاطباء ). بریدن. قطع کردن :
خمار دارد و همواره باکیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
بیفکند گوری چوپیل ژیان
جدا کرد زو چرم و پای و میان.
فردوسی.
بدو گفت بشتاب از این انجمن
هم اکنون جداکن سرش را ز تن.
فردوسی.
هر آن کس که او یار بندوی بود
بنزدیک گستهم [ برادر بندوی ] بدگوی بود
که بودند شادان ز خون پدر[ هرمزبن نوشیروان ]
ز تنهای ایشان جدا کرد[ خسرو پرویز ]سر.
فردوسی.
گر او را جدا کرد خواهی زمن
نخستین جدا کن سر من ز تن.
فردوسی.
سرت از دوش بشمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن بتیغ از تنم.
( بوستان ).
کف دست و سرپنجه زورمند
جدا کرده ایام بندش ز بند.
( بوستان ).
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک. ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297 )
کسی که اشهد ان لااله الااﷲ
نگوید او را سر کن بتیغ تیز جدا.
؟
|| دور کردن. سواکردن :
ز همشان جدا کرد بر پهن دشت
بر ایشان چو باد دمان برگذشت.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- منفصل کردن سوا کردن . ۲- دور کردن . ۳- تمیز دادن .

واژه نامه بختیاریکا

( جدا کردن ( از هم ) ) وا بریدِن؛ دو کت کندِن؛ کُت کندِن؛ ز یک زِیدِن؛تارنیدن؛ شِنگ کِردِن؛ تُلگنیدِن؛ تِینیدِن

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به پیوند و ارتباط چیزی یا کسی را با چیزی یا کسی دیگر از میان بردن جدا کردن می گویند که عنوان یاد شده در بابهای صلات، زکات، خمس، نکاح، صید و ذباحه و شهادات به کار رفته است.
جدا کردن کودکان از مادرانشان هنگام رفتن برای نماز استسقا مستحب است.
جدا کردن مال در زکات
اخراج زکات مال و زکات فطره از مال با وجود شرایط هر یک، واجب است. تحقق آن با جدا کردن زکات از مال و کنار گذاشتن آن است.
جدا کردن سر حیوان در ذبح
در حرمت و یا کراهت جدا کردن سر حیوان ذبح شده پیش از جان دادن اختلاف است. چنان که- بنابر قول به حرمت- در اینکه ذبیحه نیز حرام می شود یا نه اختلاف است. بسیاری قائل به عدم حرمت آن شده اند.
جدا کردن اعضا و پوست ذبیحه
...

مترادف ها

partition (اسم)
جدا کردن، تقسیم، اپارتمان، تیغه، دیواره، حد فاصل، وسیله یا اسباب تفکیک، افراد

abstract (اسم)
خلاصه، مجمل، چکیده، جدا کردن، زبده، معنی، رساله

rupture (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، ترکیدن، گسیختن، گسستن

chop (فعل)
خرد کردن، جدا کردن، بریدن، شکستن، ریز ریز کردن، غذا خوردن

cut off (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، بریدن، زدن، محروم کردن

disconnect (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، تفکیک کردن، گسستن، منفصل کردن، ناوابسته کردن

intercept (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، بریدن، جلوگیری کردن، حائل شدن، جلو کسی را گرفتن

analyze (فعل)
تحلیل کردن، جدا کردن، تجزیه کردن، کاویدن، جزئیات را مطالعه کردن، تشریح کردن، با تجزیه ازمایش کردن، فرگشایی کردن

choose (فعل)
جدا کردن، پسندیدن، خواستن، گزیدن، انتخاب کردن، برگزیدن

part (فعل)
جدا کردن، تقسیم کردن، تفکیک کردن، جدا شدن، تفکیک شدن

divide (فعل)
جدا کردن، تقسیم کردن، بخش کردن، طبقه بندی کردن، پخش کردن، مجزا کردن، سوا کردن، قسمت کردن

dispart (فعل)
جدا کردن، هدف گیری کردن، شکافتن، تقسیم شدن، منقسم کردن، جدا شدن

amputate (فعل)
جدا کردن، بریدن، زدن، قطع اندام کردن

separate (فعل)
جدا کردن، تفکیک کردن، مجزا کردن، سوا کردن

unzip (فعل)
جدا کردن، زیپ لباس را باز کردن

detach (فعل)
جدا کردن، سوا کردن، اعزام کردن

segregate (فعل)
جدا کردن، مجزا کردن، تبعیض نژادی قائل شدن

try (فعل)
جدا کردن، کوشش کردن، ازمودن، سر و دست شکسن، تلاش کردن، کوشیدن، سعی کردن، تجربه کردن، محاکمه کردن، محک کردن

calve (فعل)
جدا کردن، زاییدن، گوساله زاییدن، بشکل غار درامدن

select (فعل)
جدا کردن، گزیدن، انتخاب کردن، برگزیدن

rive (فعل)
جدا کردن، ترکیدن، شکافتن

cleave (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، چسبیدن، پیوستن، شکستن، شکافتن، تقسیم شدن، ور امدن

unlink (فعل)
جدا کردن، از هم باز کردن، سوا کردن، بندهای زنجیر را از هم باز کردن

pick out (فعل)
جدا کردن، انتخاب کردن

sequester (فعل)
جدا کردن، توقیف کردن، مصادره کردن

insulate (فعل)
جدا کردن، مجزا کردن، بصورت جزیره دراوردن، عایق کردن، روپوش دار کردن، با عایق مجزا کردن

dissociate (فعل)
جدا کردن، رسوا کردن

disassociate (فعل)
جدا کردن، مجزا کردن، همکاری نکردن، از همکاری دست کشیدن

individuate (فعل)
جدا کردن، تمیز دادن، تک قرار دادن، فرد کردن، انفرادی کردن، شخصیت دادن

disunite (فعل)
جدا کردن، با هم بیگانه کردن، نفاق انداختن

draw off (فعل)
کاستن، جدا کردن، کم کردن، مجزا کردن، دور کردن از

enisle (فعل)
جدا کردن، بصورت جزیره دراوردن

excide (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، مجزا کردن

exscind (فعل)
قطع کردن، جدا کردن

lixiviate (فعل)
جدا کردن

uncouple (فعل)
رها کردن، جدا کردن، باز شدن، از قلاده باز کردن، از حالت زوجی خارج کردن

prescind (فعل)
جدا کردن، تجزیه کردن، قطع نظر کردن

seclude (فعل)
جدا کردن، مجزا کردن، منزوی شدن، منزوی کردن، گوشه انزوا اختیار کردن

sequestrate (فعل)
جدا کردن، تجزیه کردن، توقیف کردن

sever (فعل)
جدا کردن، بریدن

sunder (فعل)
جدا کردن، بریدن

untwist (فعل)
جدا کردن، گشودن، باز کردن، واتابیدن

dismember (فعل)
تجزیه کردن، جداکردن، اندامهای کسی را بریدن

فارسی به عربی

ابتر , اقطع , تقسیم , جزء , شق , فرد , قطعة , محاولة , منفصل
تقسیم , حلل , فظ , قطع , ملخص

پیشنهاد کاربران

گسستن
تفکیک کردن
سوا کردن
علیحده کردن
سوا کردن، دستچین کردن، خوب و بد کردن
از هم گسستن
بریدن
کندن، برکندن، ورآوردن
تمیز ( تمییز ) دادن ( تشخیص دادن )
تفکیک کردن
اِفراز کردن
قطع
جدا انداختن
ترک کردن
تمییز
گسستن

بپرس