قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی.
بر او [ کیخسرو ] آفرین کرد [ رستم ] کای نیکنام چو خورشید هر جای گسترده کام...
بدان راز نیکان تو کردی جدا
تو بستی به افسون و بند اژدها.
فردوسی.
|| برگزیدن. خوب و بد کردن. به گزین یا به گزینی کردن. بد و خوب کردن.غث و سمین کردن. چاق و لاغر کردن : جدا کرد از آن خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
فردوسی.
ز لشکر جدا کرد بهرام شیرسپاهی جهانگیر و گرد و دلیر.
فردوسی.
وغلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. ( تاریخ بیهقی ).شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
( مثنوی ).
|| منفصل کردن. ( ناظم الاطباء ). بریدن. قطع کردن : خمار دارد و همواره باکیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
بیفکند گوری چوپیل ژیان جدا کرد زو چرم و پای و میان.
فردوسی.
بدو گفت بشتاب از این انجمن هم اکنون جداکن سرش را ز تن.
فردوسی.
هر آن کس که او یار بندوی بودبنزدیک گستهم [ برادر بندوی ] بدگوی بود
که بودند شادان ز خون پدر[ هرمزبن نوشیروان ]
ز تنهای ایشان جدا کرد[ خسرو پرویز ]سر.
فردوسی.
گر او را جدا کرد خواهی زمن نخستین جدا کن سر من ز تن.
فردوسی.
سرت از دوش بشمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
بخندید برنا که حاتم منم سر اینک جدا کن بتیغ از تنم.
( بوستان ).
کف دست و سرپنجه زورمندجدا کرده ایام بندش ز بند.
( بوستان ).
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرددردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک. ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297 )
کسی که اشهد ان لااله الااﷲنگوید او را سر کن بتیغ تیز جدا.
؟
|| دور کردن. سواکردن : ز همشان جدا کرد بر پهن دشت
بر ایشان چو باد دمان برگذشت.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...