چون جامه اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جامه ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
کرا بخت و شمشیر و دینار باشدو بالا وتن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست.
آغاجی.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
کسائی.
تنی درست و هم قوت بادروزه فرا [ کذا ]که به ز منت و بیغاره کوثر و تسنیم.
کسائی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
گنده و بی قیمت و دون و حقیرریش همه گوه و تنش پرکلخج .
عماره ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
گنده و قلتبان و دون و پلیدریش خردم و جمله تنش کلخج.
عماره ( ایضاً ).
تو نزد همه کس چو ماکیانی اکنون تن خود را خروس کردی.
عماره ( ایضاً ).
وزین لشکر من فزون از شماربریده سران و تن افکنده خوار.
فردوسی.
تن بی سران و سر بی تنان سواران چو پیلان و کف افکنان.
فردوسی.
وز انسوی رستم چو شیر ژیان بپوشید تن را به ببر بیان.
فردوسی.
تنش زشت و بینی کژ و روی زردبداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
فردوسی.
فکند آن تن شاهزاده به خاک به چنگال کردش جگرگاه چاک.
فردوسی.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین بیشتر بخوانید ...